قسمت هجدهم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : یک کلمه ، بلی یا نه ؟ از آن روزی که مهرانگیز همراه والدین خود به تهران وارد و قوم و خویش های پدری خود را در همین تالار بزرگی که وضع آن را مختصرا برای قارئین شرح دادیم ملاقات نمود ، عموخوانده اش هوشنگ تنها کسی بود که توجه او را به خود جلب کرد .
مهرانگیز آن وقت دختر 12 ساله باریک اندام و شیرینی بود و هوشنگ به سن 20 قدم می گذاشت . دختر کوچک ، صورت قشنگ ، سیمای متبسم ، قد و قامت متوسط و بالاخره ی قیافه ی مطبوع و گیرنده او را با یک حس طفلانه تحسین می نمود . او آن وقت معنی عشق و عاشقی را نمی دانست . فقط این قدر فهمیده بود که به غیر از پدر و مادر عزیزش ، هوشنگ را نیز دوست می دارد . این دوست داشتن مثل این که به محبت و دوست داشتن والدینش شبیه نبود . مثل اینکه میل داشت همیشه با او بوده ، حرف های او را بشنود ، نوازش های او را استقبال کرده و نیز احساس می کرد که این حس در نها او روز به روز قوت و شدت پیدا می کند و روز به روز ، حرارت قلبش شعله ور تر می گردد .
اما هوشنگ روزهای اول اگر چه از پرگویی های دختر کوچولو خوشش می آمد ولی هیچ وقت از فکر و خیالش خطور نمی کرد که این گونه رفتار بچه گانه را حمل بر عشق و محبت نماید . او حتی وقتی که مهرانگیز یک دختر رسیده شده بود ، در همان فکر سابق خود باقی مانده بود ، او را مانند یک عروسک قشنگ ، یک دختر بچه ی ملوس و بالاخره یک برادرزاده ی مهربان ، دوست می داشت . در صورتی که مهرانگیز با مرور زمان به مقتضای سن خود معنی احساسات خود را فهمیده ، طبیعت مفهوم آن حرارت درونی را به او آموخته بود . او می دانست که هوشنگ را برای چه دوست می دارد و از این دوست داشتن مقصود چیست و نیز مطلع شده بود که چرا باید یک دختر جوان ، پسری را دوست بدارد و چرا به محض دیدن هوشنگ حالش دگرگون شده ، قلبش آرام نمی گیرد . و ملتفت شده بود که برای چه از جدایی او صبر و تحملش تمام می شود و در تاخیر ساعات دیدار ، یک حس تلخی او را اذیت و آزار می دهد .
اما تا دو سال قبل هوشنگ در همان احساسات ساده ی سابق خود باقی بوده ، معنی رفتار و حرکات دختر جوان را نمی دانست . از خاطرش ابدا خطور نمی کرد که ممکن است دختری که به او این همه انس و علاقه پیدا کرده است قابل عشق ورزی و لایق محبت غیر از دوستی ساده بوده باشد . در نزد او مهرانگیز همیشه یک دختر کوچک ، یک طفلک قشنگ ، یک موجود ملوس و شیرین زبانی بیش نبود که هوشنگ او را دوست می داشت . گیس های بلند طلایی ، دست های ظریف و کوچکش را نوازش می داد . لباس های قشنگ او را می پسندید . ترنمات پیانوی او را با کمال شوق می شنید . نقاشی و گلدوزی های او را تحسین و تمجید می کرد . تا دو سال قبل روابط این دو موجود قشنگ به طرز فوق بودند . تا این که چند ماه بعد از فوت الیزابت با اصرار احمد آقا و مشورت دکتر مهرانگیز مجبور شد برای رفع خستگی های روحی و تخفیف غصه و آلام درونی که از فوت مادر عزیزش به او روی آور شده بود ، چندی به قصبه ی دماوند مسافرت نماید . او این مسافرت را به شرطی پذیرفته بود که عموخوانده اش هوشنگ نیز به همراهی او برود . احمد آقا این شرط را با کمال میل قبول کرد . حتی راضی نمودن هوشنگ را نیز متعهد شده بود .
هوشنگ نمی توانست پیشنهاد برادر خوانده اش را رد کند . بنابراین همراهی مهرانگیز را قبول و در یکی از روزهای بسیار فرح آور بهار به طرف دماوند رهسپار شدند . این مسافرت دو ماه طول کشید . در این مدت هوشنگ با کمال سادگی و بدون هیچ گونه خیال دیگر تمام هم خود را به مشغول داشتن مهرانگیز مصروف کرده ، مانند یک نوکر با وفا ، یک دایه ی مهربان ، یک عموی خوب ، بلکه یک پسر بچه ی کوچک عقب او می رفت . تقاضاهای او را به جا می آورد . اوامر او را اطاعت می کرد . با وجود این همه مهربانی ها دختر جوان همیشه مغموم و دل شکسته بود . هوشنگ این حالت را به غم و غصه ی فقدان مادر حمل می نمود . اتفاقا روزی در دامه ی آن کوه آتش فشان ظاهرا خاموش ، زیر درخت های بید ، کنار چشمه ی مصفا ، در زیر سایه ی صخره های بزرگ دماوند ، یعنی دیو سفیدی که وقتی شعله و دود گل آلود خود را مانند آه و اشک خون آلود جوانان هجر کشیده ، به طرف آسمان پرتاب می نمود و در عصر حاضر دورنش مانند قلب پیران ، فرسوده و حرارتش مثل روح سالخوردگان ، افسرده و خاموش شده است ، نظر هوشنگ مستقیما به چشم های آسمانی رنگ مهرانگیز تصادف کرد . رنگ صورت دختر جوان از شرمساری سرخ شده ، سرش را پایین انداخت . این نگاه برای هوشنگ مقدمه ی یک تحول و انقلاب بود . زیرا بعد از آن مهرانگیز یک دختر بچه ی کوچک ، یک عروسک ملوس نبوده ، بلکه یک دختر رسیده ، یک خانم جذاب و دلربایی بود . این حس آنی نبوده ، روز به روز وسعت یافته ، بر تمام هستی او یعنی هوشنگ 23 ساله تسلط پیدا کرده ، او را وادار می نمود که معنی نظر های ملتمسانه ی دختر جوان را بفهمد و سبب دل شکستگی های او را تشخیص دهد . بنابراین از همان روز طرز حرکات و رفتار خود را تغییر داد و از آن پس بازی های بچه گانه مبدل به حرکات رسمی و محترمانه گردید .
دو سال تمام بدون این که کلمه ای بر زبان بیاورد در عشق خود مصر و امیدوار بود . در این مدت از طرف مهرانگیز نیز حرفی که دلیل واضح بر عشق و دلباختگی باشد زده نشد . ولی رفتار ، حرکات ، و علاقه ای که نسبت به همدیگر ابراز می داشتند ، نگاههای پر از شرم و حجب که در میانشان رد و بدل می شد ، برای هر یک از آنها در عشق دیگری جای تردید و شبهه ای باقی نگذاشته بود .
نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383
پینوشت :
- برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید .
- با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند .
- اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو