سریال جراحت همچنان پیش می رود .
اکرم که بدون انجام ازدواج رسمی باردار شده ، بدلیل مسایل ژنتیکی در ازدواج با نامزدش ، با مشکل مواجه شده است .
در حالیکه پدر اکرم بشدت خواهان این ازدواج به جهت حفظ آبروی خود می باشد ، خانواده ی پسر و مخصوصا مادرپسر ، خواهان بهم خوردن این ازدواج هستند و خانواده ای بدون فرزند را پذیرا نیستند . چرا که مشکل ژنتیکی اینان ، سبب ناتوانی در تولید مثل آنان خواهد شد .
در شرایطی که بنا به درخواست پدر دختر ، یک مراسم ازدواج صوری شکل می گیرد ، دختر دچار فشار روحی و روانی مضاعفی گردیده است . از طرفی خانواده ی دختر کاملا او را طرد کرده و مخصوصا مادرشوهرش ، شمشیر را از رو بسته و از طرف دیگر ، خانواده ی خودش و مخصوصا پدرش ، شرایطی را بوجود آورده که فشار روحی مضاعفی را بر وی تحمیل کرده و به جای اینکه بیشتر در فکر شرایط اکرم و مشکلات او باشد ، در فکر شرایط خاص خودش است و به فکر این است که آبروی خودش حفظ شود .
بزرگ ، بعنوان پدر اکرم ، فردی است کاملا سنتی . یک فرد پولدار ولی سنتی که همه چیز را از دریچه ی کوچک سنت خود می بیند . او حاضر نیست شرایط را درک کرده و خود را با آن تطبیق داده و با تفکر و منطق ، چاره اندیشی نماید .
مجموعه ی این شرایط ، روندی را منجر می شود که دختر را وادار به خودکشی می نماید . اکرم با خوردن چند قرص ، خودکشی می کند . او را به بیمارستان می برند . به محض اینکه بهوش می آید ، پدرش بر بالین او حاضر شده و جمله ای را که در آن شرایط ، به دخترش تقدیم می کند ، این است که آیا من به تو « کفر » یاد داده بودم ؟ بزرگ ، خودکشی را کفر دانسته و دخترش را بدین سبب ملامت می کند . بزرگ ، پس از بروز این مشکل ، همواره با داد زدن و پرخاشگری ، خواسته موقعیت برتر را در این معرکه بدست آورده و خود را فردی محق و صاحب حق جلوه دهد و به گونه ای تظاهر می کند که انگار تنها فرد بی تقصیر در این ماجرا اوست . او همگان را مقصر دانسته و خود را فرشته ای پاک و معصوم می داند .
در ادامه ی این سریال ، اکرم در حالیکه پدرش با چهره ای افروخته و حالتی عصبی بر بالین او حاضر شده ، در جوی بسیار صمیمی و دوستانه ، به بیان رابطه ی عاشقانه ی خود با نامزدش پرداخته و جدایی از او را همچون مرگ برای خود می داند. گفته های دختر به پدر ، آنچنان صمیمی و دوستانه است که هرگز با قالب سریال همخوانی ندارد .
تصور کنید خانواده ای سنتی را که در آن جایگاه برادر بزرگتر و کوچکتر آنچنان محکم است که اسماعیل ، به عنوان برادر کوچکتر ، احترام به برادر بزرگتر را امری واجب دانسته و حتی انسی که زن اسماعیل و مادر پسر مورد بحث می باشد ، این احترام را حتی الامکان رعایت می نماید و به این قانون که در این خانواده وجود دارد ، احترام می گذارد . در این خانواده ، رابطه چنان رسمی است که اکثریت اعضای خانواده ، همدیگر را شما صدا می کنند . زن بزرگ نیز او را بزرگ خان صدا می کند . انگار که با خان یک منطقه صحبت می کند .انگار نه انگار که آنها زن و شوهر هستند . در این جامعه ی خانوادگی ، در شرایطی که این دختر و پسر ، در طول چهار سال ، از ترس این رابطه ی دگم و بسته و خشن ، نتوانسته اند خواسته ی قلبی خود مبنی بر ازدواج را بدون رودربایستی ، به اولیای خود اعلام کنند ، اکنون به ناگهان ، در شرایطی که نه دختر در وضعیت روحی و روانی مطلوبی است و نه پدر ، در شرایطی است که درک درستی از موقعیت داشته باشد و عصبانیت او نیز دلیلی مضاعف بر تشدید این شرایط شده است ، دختر لب به سخن می گشاید و با پدر درد دل می کند . او می گوید راز عشقی را که سالها در دل نهان داشته و عمق علاقه ای را که او را به نامزدش پیوند زده است . پدری که با این عصبانیت در کنار او نشسته ، پدری که تا کنون همواره درک نادرستی از موقعیت داشته و نتوانسته هدایت درستی در این مسایل داشته باشد ، به ناگهان به فردی بدل می شود که دوستی صمیمی و مهربان برای دخترش می شود و با سکوت کامل به درد دل دخترش گوش می کند و او را نیز می فهمد و در او دگرگونی رخ می دهد .
بنظرم این قسمت از سریال با آنچه تا کنون رخ داده و با شرایط این خانواده ، همخوانی ندارد .
پینوشت :
- برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به یک موضوع در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی مربوطه کلیک کنید .
- با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند .
- اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو