داستان زیر که از متن شاهنامه است ، کاری است که توسط یکی از دوستانم به نام آقای « قهرمان ملکی » تهیه شده است .
ایشان که یکی از اهالی شهرستان میانه و اهل ادب و فرهنگ است ، همواره مشتاق ادبیات فارسی بوده و به شاهنامه ی فردوسی بسیار علاقمند است .
ایشان بخش اعظمی از شاهنامه را حفظ نموده و به اشعار شهریار نیز علاقه ی فراوانی دارد .
زین پس ، مواردی از کارهای ایشان را برایتان می گذارم که بخوانید .
ایشان داستان بیژن و منیژه را از متن شاهنامه استخراج کرده و توضیحاتی در باره ی آن داده اند تا برای همه قابل فهم باشد . کلمات مشکل را به زبان فارسی ساده ی امروزی ترجمه نموده اند . و آن را در قالب یک داستان نثر به همراه منتخبی از ابیات شاهنامه ارائه نموده اند .
قصه از آنجا شروع می شود كه كيخسرو وقتي به مناسبت جشن ايران ، در دربار مراسمي بزرگ برپا كرده بود ، عده اي از كشور كوچك همسايه ي ايران ( يعني ارمان ) بخاطر وجود گرازهاي عظيم الجثه اي كه مزارع آن كشور را نابود و مصائبي را ايجاد كرده بودند ، دست كمك و ياري دراز كرده و از ارتش بزرگ ايران استمداد طلبيدند . شاه ايران از ميان سران لشكر داوطلب خواست كه در اين بين ، بيژن و گرگين داوطلب شدند . پس از سركوب و كشتن گرازها ، بيژن بخاطر يك سري مسائل عاطفي و عشقي ، گرفتار و اسير لشكر توران و افراسياب شد . افراسياب ، بيژن را بك درجه تخفيف از مرگ ، درون چاهي زنداني كرده و دخترخود ( منيژه ) را هم بدون حتي يك دست لباس اضافي ، با سر و پاي برهنه از كاخ سلطنتي اخراج كرد . منيژه هم از اطراف و اكناف ، تكه ناني گدايي مي كرد و از سوراخ چاه به منيژه مي رساند . گرگين كه از پس از اين ماجرا كه بر اثر حيله و مكر او بوجود آمده بود ، به ايران بازميگردد در حاليكه از كرده ي خود پشيمان و نادم است . وقتي گيو ( پدر بيژن ) ماجرا را از زبان گرگين مي شنود بشدت خشمگين مي شود . گيو ، فقط يك پسر داشت و او هم بيژن بود و بيژن در دلاوري و جنگاوري زبانزد خاص و عام بود . او محبوبيتي خاص در دربار ايران داشت و پدربزرگش ( رستم ) علاقه ي ويژه اي به او داشت . گيو احتمال مي داد كه اين مساله به سبب مكر و حيله ي گرگين باشد . بنابراين خودش ، گرگين را مورد بازجويي قرار مي دهد . گرگين كه بيژن را به اردوگاه منيژه برده و مسايل بعدي را رقم زده بود ، اينك به داستان پردازي پرداخته و به دروغ به گيو مي گويد كه بعد از كشتار گرازها ، آهويي را ديديم كه بيژن به دنبال آن آهو رفت و از جنگل خارج شد ولي بعد از مدتي ، اسب بيژن را ديدم كه به تنهايي بازمي گردد . گيو از نحوه ي سخن گفتن و داستان سرايي گرگين دانست كه او دروغ مي گويد . ولي چون هنوز بررسي هايش كامل نشده بود ، صلاح ندانست كه در اين شرايط ، گرگين را به مجازات مرگ محكوم كند .
شاه ايران به گيو دلداري مي دهد و اظهار اميدواري مي كند كه بيژن زنده و سالم باشد . شاه مي گويد لشكري به توران مي فرستم تا به جستجوي او بپردازد و اگر نشاني از بيژن در آنجا ديده شد ، خاك توران را به توبره مي كشم و هر طور كه شده ، بيژن را به وطن باز مي گردانم . ضمنا شاه دستور مي دهد كه فعلا گرگين را غل و زنجير بسته و زنداني كنند . شاه عده اي از سواران آزموده و متبحر ارتش بزرگ ايران را براي يافتن بيژن گسيل كرده و به گيو مي گويد چنانچه سواره نظام نتوانستند از بيژن خبري بياورند ، در فروردين ماه ، من به جام جهان نما نگاه مي كنم و مكان استقرار بيژن را مي يابم .
بالاخره فروردين فرا مي رسد و سواره نظام نيز اثري از بيژن پيدا نمي كند . شاه ايران شروع به راز و نياز با يگانه پرودگار عالميان مي كند و از او كمك مي خواهد تا او را در يافتن بيژن ياري رساند .
چو نوروز خرم فراز آمدش
به آن جام فرخ نياز آمدش
بيامد بپوشيد رومي قباي
به آن تا بود پيش يزدان به پاي
ز فريادگر چند فرياد خواست
ز اهريمن بدكنش داد خواست
پس از استمداد از بارگاه الهي و پناه بردن از شر شيطان به خدا ، به جام جهان نما نگريست و هفت اقليم را در جام جهان نما ديد .
پس آن جام بر كف نهاد و بديد
بدو هفت كشور همي بنگريد
در هفت كشور ،هيچ اثري از بيژن نبود . تا اينكه در كشور توران ، در شهري به نام « گرگساران » بيژن را درون چاهي ديد كه دست و پا بسته در آن زنداني است و از شدت رنج و عذاب ، هر لحظه از درگاه الهي ، خواستار مرگ خودش است و دختري را هم از نژاد شاهزادگان ديد كه از بيژن مراقبت مي كند و به او غذا مي رساند .
به هر هفت كشور همه بنگريد
نيامد ز بيژن نشاني پديد
سوي كشور گرگساران رسيد
به فرمان يزدان مر او را بديد
به آن چاه بسته به بند گران
ز سختي همي مرگ جست اندر آن
يكي دختري از نژاد كيان
ز بهر زواريش بسته ميان
شاه بلافاصله ، گيو را احضار كرده و به او مي گويد كه ديگر اينقدر نگران و افسرده نباش و روح بزرگ خودت را از هر غم و غصه رها كن ، چرا كه من در جام جهان نما نگاه كرده و ديده ام كه پسر عزيزت ( بيژن ) زنده است و شاهزاده دختري هم مواظب اوست . اكنون بيژن در كشور توران زنداني است و اين دخترك در حال مراقبت و نگهداري از اوست .
سوي گيو آنگهي روي شاه
بخنديد رخشنده شد پيشگاه
كه زنده است بيژن تو دل شاد دار
ز هر بد ، تن مهتر آزاد دار
كه بيژن به توران به بند اندر است
زوارش يك نامور دختر است
كيخسرو ( پادشاه بزرگ ايران ) در ادامه ي سخنانش ، به گيو مي گويد كه آزاد كردن بيژن ، آن هم در قلب سرزمين دشمن ، كار بسيار سختي است كه از عهده ي هر كس بر نمي آيد و ما براي اين كار نياز به يك افسر قدر و مجرب داريم كه توانايي هاي رزمي خاصي داشته باشد . بنابراين من نامه اي به رستم مي نويسم و او را از لشكر زابل احضار مي كنم ، چرا كه اين كار سخت ، فقط و فقط از فرمانده لشكر زابل ( يعني رستم ) بر مي آيد . رستم همان كسي است كه اگر اراده كند ، نهنگ را از اعماق دريا بيرون مي كشد و اسير مي كند و من مطمئنم كه او مي تواند اين مأموريت سخت را به بهترين وجهي انجام دهد .
شاه ، نامه را مي نويسد و به گيو مأموريت مي دهد كه خودش بعنوان پيك انجام وظيفه نموده و احضاريه را به رستم برساند . شاه به گيو مي گويد كه لحظه اي در راه توقف نكند و سريعاً اين مأموريت را انجام دهد .
نشايد جز از رستم تيز چنگ
كه از ژرف دريا بر آرد نهنگ
كمر بند و بركش سوي نيمروز
شب از رفتن ره مياساي و روز
ببر نامه ي من بر رستما
مزن داستان را بره بردما
و اما شاه در نامه مي نويسد :
نامه اي از سوي برادر بزرگتر به برادر وفادارش ( رستم ) ،
اي پهلوان بزرگ و پر هنري كه از عالم هستي سر بر آورده اي ، و اي كسي كه يادگار نياكان من هستي ، تو را همواره ديده ام كه كمر به جنگ و نبرد بسته اي و مايه ي سرفرازي ارتش و ملت بزرگ ايران بوده اي . تو آنقدر دلير و جنگاوري كه پلنگ نيز ، پيش تو گردن خم مي كند و نهنگ دريا از تو وحشت دارد . تو همان كسي هستي كه افراسياب ( پادشاه توران ) و خاقان چين ، نام تو را بر نگين انگشتريشان حك كرده اند . نام و آوازه ي پهلوانيت در همه ي عالم پيچيده و همگان تو را به مردانگي و جنگاوري مي شناسند .
اين توان جنگاوري و رزمندگي ، هديه اي است كه از جانب خداوند متعال به تو ارزاني شده ، اين سياست و كياست ، اين فرهنگ و ادب و هنر و اين همه بزرگي و منزلت ، موهبتي از جانب درگاه الهي به توست و همه ي اينها به اين خاطر به تو داده شده كه فرياد رس مردم مظلوم و ستمديده باشي .
اي برادر وفادارم ، اكنون مشكلي پيش آمده كه فقط به دست تواناي تو حل خواهد شد . مشكلي كه شايد حتي فكرش را هم نتواني بكني . گرگ صفتان و مردم خونخوار كشور توران ، آسيبي به خانواده گودرزها رسانده اند . اكنون چشم اميد گودرز و گيو ، به دستان پهلوان شجاع ايران زمين دوخته شده است . و تو مي داني كه گيو ، فقط يك پسر داشت كه او هم فرزندش بود و هم عصاي دستش . و امروز اين فرزند دلاور ( بيژن نامدار ) اسير دست تورانيان شده است .
از تو مي خواهم كه بدون تعلل و معطلي ، بسرعت نزد من بيايي تا با بررسي موقعيت و طراحي نقشه ي عمليات ، راهكاري براي رهايي بيژن از زندان تورانيان بنماييم و آنگاه تو را عازم ميدان نبرد كنم .
به رستم يكي نامه فرمود شاه
نوشتن ز مهتر سوي نيكخواه
كه اي پهلوان زاده ي پرهنر
ز گردان كيوان بر آورده سر
تويي از نياكان ، مرا يادگار
هميشه كمر بسته ي كارزار
ترا داده گردن به مردي پلنگ
به دريا ز بيمت خروشان نهنگ
چه افراسياب و چه خاقان چين
نوشته همه نام تو بر نگين
ترا ايزد اين زور پيلان كه داد
دل شير و فرهنگ و فرخ نژاد
به آن داد تا دست فرياد خواه
بگيري برآري ز تاريك چاه
كنون اين يكي كار شايسته پيش
فراز آمد و هست از انديشه بيش
به تو دارد اميد گودرز و گيو
كه هستي بهر كشور امروز نيو
بنه گيو را جز اين پور كس
چه فرزند بود و چه فرياد رس
چو اين نامه ي من بخواني ، مپاي
سبك خيز و با گيو ، نزد من آي
چنان چون ببايد بسازي نوا
مگر بيژن از بند گردد رها
گيو ، نامه ي لاك و مهر شده را از شاه تحويل گرفته و در حاليكه تعدادي از سواره نظام ، او را اسكورت مي كنند ، به سمت زابل حركت مي كند . گيو كه مسير زابل را چندين بار قبل از اين رفته و با مسير ، آشنايي كامل داشت ، راهي را كه اصولاً 2 روز طول مي كشيد ، يكروزه رفت . وقتي كه به نزديك زابل رسيد ، ديدبان شهر زابل ، فرياد زد كه سواره اي با تعدادي اسكورت به شهر نزديك مي شود . دستان ( يا همان زال ، پدر رستم ) كه فرياد ديدبان شهر را مي شنود ، سريعا خود را به دروازه ي شهر مي رساند كه مبادا دشمني قصد تعرض به شهر را داشته باشد .
چو بر نامه بنهاد خسرو نگين
ستد گيو و بر شاه كرد آفرين
سواران دوده همه بر نشاند
به يزدان پناهيد و نامش بخواند
چو از ديدگاه ديدبانش بديد
سوي زاولستان فغان بركشيد
كه آمد سواري سوي هيرمند
سواران به گردش همان نيز چند
غو ديده بشنيد دستان سام
بفرمود بر چرمه كردن لگام
بزد اسب و آمد پذيره به راه
بدان تا نباشد يكي كينه خواه
دستان كه به دروازه ي شهر مي رسد ، گيو را با حالتي افسرده و بسيار غمگين مي بيند ، و حدس مي زند كه احتمالاً براي شاه مشكلي پيش آمده كه گيو اينگونه نگران و مضطرب است و عازم زابل شده است . دستان و گيو ، با هم احوالپرسي مي كنند و اداي احترام نظامي مي كنند . سپس دستان از اوضاع و احوال شاه ايران و تورانيان ( دشمن هميشگي ايران ) مي پرسد . گيو هم همه ي مشكل و داستان خود را به دستان مي گويد و سپس سراغ از رستم مي گيرد و اضافه مي كند كه نامه اي از جانب شاه برايش آورده ام . دستان ( يا همان زال ) مي گويد كه رستم الان براي شكار رفته و گيو كه عجله داشت ميگويد كه به شكارگاه مي روم و در آنجا با رستم ملاقات مي كنم ولي دستان مي گويد كه ديگر هنگام برگشتن رستم است و بنابراين ، گيو را به خانه مي برد .
به ره گيو را ديد پژمرده روي
همي آمد آسيمه و پوي پوي
به دل گفت كاري نو آمد به شاه
كه گيو است از ايران فرسته به راه
بپرسيد دستان ز ايرانيان
ز شاه و ز پيكار تورانيان
بهرحال همزمان با اينكه دستان و گيو به خانه مي رسند ، رستم نيز از شكار بر مي گردد . گيو ، بلافاصله به رستم ، اداي احترام نظامي كرده و سپس سلام و احوالپرسي مي كند . رستم آثار غم و غصه را در چهره ي گيو مي بيند و دلش مي گيرد و حدس مي زند كه مشكل بزرگي براي ايران بوجود آمده است
چو گيو اندر آمد به ايوان ز راه
تهمتن بيامد ز نخجيرگاه
بدل گفت كاري تباهست كار
به ايران و بر شاه و بر روزگار
رستم ، گيو را در بر مي گيرد و به خوبي از او پذيرايي مي كند . سپس از او اوضاع و احوال ايران را جويا مي شود و از نام آوران و پهلوانان ايران مي پرسد و تا سراغ از بيژن مي گيرد ، فرياد جگرخراش و سوزنده ي گيو بر مي خيزد .
از اسپ اندر آمد ، گرفتش به بر
بپرسيدش از خسرو تاجور
ز گودرز و از طوس و از گستهم
ز گردان لشكر همه بيش و كم
ز شاپور و فرهاد و از بيژنا
ز رهام و گرگين و از هرتنا
چون آن نام بيژن رسيدش به گوش
بر آمد بناگاه ازو يك خروش
گيو به رستم توضيح مي دهد كه همه ي آنهايي كه احوالشان را پرسيدي خوب هستند و در صحت و سلامت بسر مي برند و تنها ، اين من هستم كه دچار بدبختي و مصيبت شده ام و پسر عزيزم را گم كرده ام . شاه در جام جهان نما پسرم را ديده و ..... داستان را به رستم مي گويد و نامه ي شاه را به رستم تحويل مي دهد . رستم نامه را باز كرده و مي خواند و به محض اينكه از موضوع مطلع مي شود ، كينه ي افراسياب در دلش ، تازه مي شود .
ازو نامه بسته ، دو ديده پر آب
همه دل پر از كين افراسياب
رستم از درد و اندوه بيژن ، بسيار غمگين و ناراحت مي شود . چرا كه گيو داماد رستم بود و بيژن ، نوه ي رستم. و بنابراين با هم فاميل بودند . جداي از اين ، رستم فردي بسيار وطن پرست بود و تعصب عجيبي به ايران داشت و حميت قسمتي او نيز اجازه نمي داد فردي از ارتش ايران ، اسير دست دشمن باشد
همان بيژن از دختر پيلتن
گوي بد سرافراز در انجمن
رستم به گيو دلداري مي دهد و سوگند مي خورد كه از رخش ، پياده نشود تا اينكه بيژن را به ياري خداوند و به دستور شاه از زندان آزاد كرده و تاج و تخت افراسياب را سرنگون كند
به گيو آنگهي گفت منديش از اين
كه رستم نگرداند از رخش ، زين
مگر دست بيژن گرفته به دست
همه بند و زندان او كرده پست
به نيروي يزدان و فرمان شاه
ز توران بگردانم آن تاج و گاه
- نژاد شاهزادگان
- پرستاری و مراقبت
- تن بزرگ ، روح بزرگ
- مراقب و پرستارش
- زابل
- بزرگتر ، در اینجا یعنی برادر بزرگتر
- وفادار
- پلنگ ، پیش تو سر خم می کند
- نهنگ دريا ، از تو هراس دارد و مي ترسد
- فردوسي ، زور بازو و جنگ آوري را براي يك فرمانده كافي نمي داند ، و فرهنگ پهلواني و اخلاق نيكو و آراسته و معنويت و نيز اصل و نسب نيكو را نيز از خصايص فرمانده خوب دانسته و در تعريف از رستم به آنها اشاره مي كند
- نيو : شجاع
- بيژن ، هم فرزند گيو بود و هم عصاي دست او
- شاه ، نامه را لاك و مهر كرد
- دوده : خانواده ، ايل و تبار ، يعني سواران ايل و خانواده ي خود را جمع كرد و همراه برد
- ديدبان زابل ، رو به سوي شهر ، فرياد كشيد
- غو : فرياد
- منظور ديدبان است
- رستم دستان ، صداي ديدبان را شنيد
- چرمه : اسب سفيد موي ، پدر رستم ( زال يا دستان ) سفيد موي بود . بنابراين فردوسي ، اسبش را هم سفيد موي ( چرمه ) توصيف مي كند
- هراسان و نگران
- پيك
- دستان : پدر رستم
- شكارگاه
- بود
- رخش ، نام اسب رستم است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو