بزن بانو
بزن زخمی دگر بر زخم های من
که شاید این کویر پا ترک خورده
شود تر
نمنمک با گریه های من
بیا بانو، بیا بنگر
بیا بنگر که مرد یکه تاز عاشقی -مجنون-
نگاهش تر ، دلش خون
به پای آن نگاه بی گناه چشم معصومت
ز بی تابی ندارد سو
به پایت می زند زانو
ببین بانو
ببین بانو ، ببین دیگر نمانده طاقتم
بی طاقت از خویشم
یکی درمانده درویشم
چه می پرسی دگر از مذهبم ! کیشم ؟
نمی دانی مگر
مریم پرستم ، بت پرستم ، بی خود از خویشم
تو ای سیمینه تن ، گیسوی ابریشم !
خدا را کم بکن زخمم !
خدا را کم بزن نیشم !
بیا زیبای من ، بانوی من
بنشین کنار من
مپرس اما تو از شب های تار من
زکار من ، ز بار من ، از این گرد و غبار من
بگستر دامن پاک و زلالت را
سر سوداگرم را گیر در آغوش گرم خود
سکوتی کن
درنگی کن
سپس گوشی فرا ده بر نوای قلب زار من
تو ای تنها نگار من ! ...
به هر پتکی که بر این قلب می کوبند
در زندان تن زندانیان هر دم
صدای عشق می آید
تلپ...تپ...تپ...تلپ...مریم
به هر شریان که در سلول رگ ریزد مذاب خون
به آن شبهای بی تابی
به اشک شاعر مجنون
به تاری موی تو مریم
-که عالم را به او ندهم -
به چشم مطرب آلودت که سیر از عالمم کرده
به رنگ روشن عشقی که برگ پوستت دارد
سبک شده سینه ات شاعر!
دریدی بغض رادر حنجر هستی
و از دوشت فکندی بر زمین بار امانت را
ولی آیا ؟
خدا این کرده را از ما اجابت می کند یا نه ؟!
چه می ترسی ؟
چه می لرزی ؟
دلا غم نیست در کارم
به تسبیح من این ذکر است :
بانو دوستت دارم
( ندا آمد اجابت شد
خدا از ما تقبل کرد این بار امانت را )
تو ، ای بانوی چشمان مست افسونگر - که افسون کرده ات گشتم -
تو ، ای بانوی گل فامم
چه می پرسی تو از نامم
که من ی اصل و بنیادم
ز شهر هیچ و هیچستان ، ز کوی نیستی آباد بر هستی نهادم گام
و هستی را
به چشمان تو گم کردم
- که پیدا کرده ام خود را -
اگر خواهی تو نامم را
برایت می گذارم نقطی چینی خالی از نام ونشان بازی
که شاید پر کنی روزی به آغازی
و سازی بال پروازی ...
مهم این نیست بانو من کیم
من بی کس و کارم
نشان از من چه خواهی ، بی نشانم ، عاشقی رنجور و بیمارم
به غم های تو غمگینم
به شادی تو شادانم
به آیین تو سرمستم ، به کیش تو مسلمانم
نوای دوست را بشنو ز شور و شوق فریادم
مهم این است بانو
من تو را جانانه می خواهم
قلم بردار بانو ، دفتر دیوانگانت را نگاهی کن
ورق زن چند صد برگی
اگر جایی برای نام من پیدا نکردی
نقطه ای مبهم به برگ آخر دفتر تداعی کن
واین را هم بدان این نقطه ی کوچک
- که پر ابهام و پر رمز است -
تا آن لحظه ای کو جان به جان دارد
فراموشت نخواهد کرد
تو را می دانمت بانو
تو را می خوانمت بانو
در این قرن خزان عشق و مرگ لاجوردی ها
تو را از جان خود هم بیشتر می خواهمت بانو
تو را آنقدر می خواهم که مقیاسی برایش نیست
چه می گویم ؟
عدد آیا تواند قدرت عشقم بیان سازد ؟
و یا این گنگ بی معنا ، ز مستی گیج می ماند ؟!
خدا داند ! خدا داند !
تو را آنقدر می خواهم که گر گویی نمی خواهی مرا ، دیوانه می گردم
زبانت لال شاعر ! این چه حرفی بود گفتی !
استخوانم سوخت
تو را آنقدر می خواهم ، که گر گویی نمی خواهی مرا ، دیوانه می گردم
ز خود بیگانه می گردم
سوی دیر خراباتی ، برای زهر هجرانت
وجودم جام می دارم
و یا پیمانه می گردم
نمی دانم ...
و یا شاید
شبی افسانه می گردم
چرا شاعر ؟ چرا عاشق ؟
چرا ای مرغ بی پروا ، سزای تو قفس باشد ؟
مبادا در هوس باشی و این عشقت هوس باشد !
که عاشق
زار میخواهد هر آن چیزی که او خواهد
و من اکنون به این معنا رسیدم ، عشق این باشد
- نه آن عشقی که می گویند امروز این لجن خواران -
سخن را تازه می دارم کنون بانو
تو را آنقدر می خواهم ، که گر گویی نمی خواهی مرا ، لب سخت می دوزم
چو ققنوسی در این وادی به عشق خویش می سوزم
ومی خواهم
هر آن چیزی که می خواهی
- که خواهانم به پندارت -
و هر چیزی که می خواهی ، همان خواهم
و حرف آخرم این است ؛ بانو
« دوستت دارم »
خدا یار و نگهدارت
بزن زخمی دگر بر زخم های من
که شاید این کویر پا ترک خورده
شود تر
نمنمک با گریه های من
بیا بانو، بیا بنگر
بیا بنگر که مرد یکه تاز عاشقی -مجنون-
نگاهش تر ، دلش خون
به پای آن نگاه بی گناه چشم معصومت
ز بی تابی ندارد سو
به پایت می زند زانو
ببین بانو
ببین بانو ، ببین دیگر نمانده طاقتم
بی طاقت از خویشم
یکی درمانده درویشم
چه می پرسی دگر از مذهبم ! کیشم ؟
نمی دانی مگر
مریم پرستم ، بت پرستم ، بی خود از خویشم
تو ای سیمینه تن ، گیسوی ابریشم !
خدا را کم بکن زخمم !
خدا را کم بزن نیشم !
بیا زیبای من ، بانوی من
بنشین کنار من
مپرس اما تو از شب های تار من
زکار من ، ز بار من ، از این گرد و غبار من
بگستر دامن پاک و زلالت را
سر سوداگرم را گیر در آغوش گرم خود
سکوتی کن
درنگی کن
سپس گوشی فرا ده بر نوای قلب زار من
تو ای تنها نگار من ! ...
به هر پتکی که بر این قلب می کوبند
در زندان تن زندانیان هر دم
صدای عشق می آید
تلپ...تپ...تپ...تلپ...مریم
به هر شریان که در سلول رگ ریزد مذاب خون
به آن شبهای بی تابی
به اشک شاعر مجنون
به تاری موی تو مریم
-که عالم را به او ندهم -
به چشم مطرب آلودت که سیر از عالمم کرده
به رنگ روشن عشقی که برگ پوستت دارد
سبک شده سینه ات شاعر!
دریدی بغض رادر حنجر هستی
و از دوشت فکندی بر زمین بار امانت را
ولی آیا ؟
خدا این کرده را از ما اجابت می کند یا نه ؟!
چه می ترسی ؟
چه می لرزی ؟
دلا غم نیست در کارم
به تسبیح من این ذکر است :
بانو دوستت دارم
( ندا آمد اجابت شد
خدا از ما تقبل کرد این بار امانت را )
تو ، ای بانوی چشمان مست افسونگر - که افسون کرده ات گشتم -
تو ، ای بانوی گل فامم
چه می پرسی تو از نامم
که من ی اصل و بنیادم
ز شهر هیچ و هیچستان ، ز کوی نیستی آباد بر هستی نهادم گام
و هستی را
به چشمان تو گم کردم
- که پیدا کرده ام خود را -
اگر خواهی تو نامم را
برایت می گذارم نقطی چینی خالی از نام ونشان بازی
که شاید پر کنی روزی به آغازی
و سازی بال پروازی ...
مهم این نیست بانو من کیم
من بی کس و کارم
نشان از من چه خواهی ، بی نشانم ، عاشقی رنجور و بیمارم
به غم های تو غمگینم
به شادی تو شادانم
به آیین تو سرمستم ، به کیش تو مسلمانم
نوای دوست را بشنو ز شور و شوق فریادم
مهم این است بانو
من تو را جانانه می خواهم
قلم بردار بانو ، دفتر دیوانگانت را نگاهی کن
ورق زن چند صد برگی
اگر جایی برای نام من پیدا نکردی
نقطه ای مبهم به برگ آخر دفتر تداعی کن
واین را هم بدان این نقطه ی کوچک
- که پر ابهام و پر رمز است -
تا آن لحظه ای کو جان به جان دارد
فراموشت نخواهد کرد
تو را می دانمت بانو
تو را می خوانمت بانو
در این قرن خزان عشق و مرگ لاجوردی ها
تو را از جان خود هم بیشتر می خواهمت بانو
تو را آنقدر می خواهم که مقیاسی برایش نیست
چه می گویم ؟
عدد آیا تواند قدرت عشقم بیان سازد ؟
و یا این گنگ بی معنا ، ز مستی گیج می ماند ؟!
خدا داند ! خدا داند !
تو را آنقدر می خواهم که گر گویی نمی خواهی مرا ، دیوانه می گردم
زبانت لال شاعر ! این چه حرفی بود گفتی !
استخوانم سوخت
تو را آنقدر می خواهم ، که گر گویی نمی خواهی مرا ، دیوانه می گردم
ز خود بیگانه می گردم
سوی دیر خراباتی ، برای زهر هجرانت
وجودم جام می دارم
و یا پیمانه می گردم
نمی دانم ...
و یا شاید
شبی افسانه می گردم
چرا شاعر ؟ چرا عاشق ؟
چرا ای مرغ بی پروا ، سزای تو قفس باشد ؟
مبادا در هوس باشی و این عشقت هوس باشد !
که عاشق
زار میخواهد هر آن چیزی که او خواهد
و من اکنون به این معنا رسیدم ، عشق این باشد
- نه آن عشقی که می گویند امروز این لجن خواران -
سخن را تازه می دارم کنون بانو
تو را آنقدر می خواهم ، که گر گویی نمی خواهی مرا ، لب سخت می دوزم
چو ققنوسی در این وادی به عشق خویش می سوزم
ومی خواهم
هر آن چیزی که می خواهی
- که خواهانم به پندارت -
و هر چیزی که می خواهی ، همان خواهم
و حرف آخرم این است ؛ بانو
« دوستت دارم »
خدا یار و نگهدارت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو