ادامه ی سریال :
در این شرایط ، تنها چیزی که میتواند راه ورود مجددی به بخش صنایع زندان برای گروه فرار مهیا کند ، برقراری رابطه ی مناسب بین جان و فیلی است و این حلقه بهم متصل نخواهد شد ، مگر به واسطه ی برخی اطلاعات درباره ی فیبوناچی . جان از مایکل درخواست می کند که اطلاعات لازم در باره ی فیبوناچی را به او بدهد . فیبوناچی فردی است که در شرکت تجاری مشترک فیلی و جان ، کار می کرده و شاهد قتلی است که این دو مرتکب شده اند . او در دادگاه حاضر شد و قضایا را لو داد . اما هنوز در دادگاه اصلی شهادت نداده و تحت محافظت پلیس است . مایکل در تصمیم گیری مردد است . او نمی خواهد که در این راه ، یک انسان خوب را فدا کند تا برادرش نجات یابد . او اینگونه پیروزی را نمی خواهد . بهرحال پس از مدتها مبارزه ی فکری مایکل با خودش ، نتیجه می گیرد در نقشه ای هماهنگ شده با جان آبروزی ، قرار ملاقات سه جانبه با فیلی بگذارد و او را فریب دهند و مکان اختفای نیکی فیبوناچی را به او بگویند . فیلی فالزونی بهمراه سایر دوستانش برای قتل یا ترور فیبوناچی عازم محل مورد نظر می شوند . اما انگار دسیسه ای از سوی مایکل در کار بوده ، چرا که فیلی و دوستانش بلافاصله در محل ، دستگیر می شوند . فیلی به اتهام تجارت بین المللی اسلحه و نقض آشکار آزادی مشروط دستگیر می شود و این خبر به جان می رسد . جان و مایکل از نقشه ی ماهرانه ی خود خوشحالند . اما هنوز هم جان در آرزوی یافتن فیبوناچی است تا آثار جرم را از بین ببرد . جان بواسطه ی برخی مسائل روحی ، شدیدا دچار مشکل می شود و همواره در هراس است از چیزی شبیه شیطان . او با کمک کشیش زندان ، به این نتیجه می رسد که خدا به او نشانه هایی می دهد که توبه کند . مایکل در آرزوی فرار به پاناما و زندگی در آنجاست . در این بین ، به چارلز وست مورلند ، همان پیرمردی که معتمد زندانبانان است ، مطلع می شود که دخترش بدلیل بیماری قلبی در بیمارستان است و تا چند هفته ی دیگر خواهد مرد . او برای دیدن فرزندش ، تصمیم می گیرد که از زندان فرار کند و تنها راه آن ، پذیرفتن همکاری با مایکل است که قبلا به او پیشنهاد همکاری داده بود . اما دیگر مایکل این را نمی پذیرد . وست مورلند در واقع دی بی کوپر است که در سال 1971 ، مقادیر میلیاردی از بانک پول دزدیده بود ولی چون با پدرش همنام بوده و پدرش در روز حادثه در زندان بوده ، او توانست ثابت کند که خودش در زندان بوده و بنابراین از آن اتهام گریخت . از آنجا که شماره ی پولهای دزدی شده توسط بانک اعلام شده بود و مایکل از آنها اطلاع داشت ، وست مورلند برای اثبات ادعایش ، اولین شماره از آن پول ها را به مایکل می دهد . و با گرفتن قول دریافت سهم و حق و حساب از دی بی ، او را نیز در گروه فرار شریک می کند .
در این بین ، روابط مایکل و دکتر سارا ویلدو ، هر روز رنگ وبوی عاشقانه تری به خود می گیرد .
مایکل در حال اجرای نقشه ی فرار است . او به یک دختر اهل پراگ است که با گرین کارت ، تبعه ی آمریکا شده ، ازدواج کرده بود تا او بتواند تبعیت بگیرد . این یک ازدواج صوری بوده که صرفا بخاطر کمک به آن دختر صورت گرفته بود . این دختر را جاسمین صدا می کردند و اسم اصلیش هم نیکا است و در یک کافه کار می کرده و زن فاسدی است . از مراحل نقشه ی فرار ، استفاده از کارت رمزی است که می تواند قفل های کارتی زندان را باز کند . او این کارت را که در پوششی ازکارت اعتباری پنهان کرده به جاسمین داده و در تماس تلفنی از او می خواهد که این کارت را برایش بیاورد . جاسمین تحت عنوان همسر مایکل به ملاقاتش می آید و کارت اعتباری را به مایکل می دهد . بلیک به او شک می کند و پیگیر همسرش می شود . دکتر ویلدو هم او را با همسرش می بیند و شوکه می شود . او روابطش را با مایکل به سطح دکتر و بیمار ، تقلیل می دهد . مایکل در تلاش است که این روابط را بهبود بخشد و بسیار از این موضوع دلگیر است . آنها همدیگر را دوست دارند . بلیک با بررسی سوابق و پیگیری های فراوان ، محل جاسمین را پیدا کرده و به کافه ای می رود که او در آن است و او را تهدید می کند که اگر دلیل ملاقاتش با مایکل را نگوید ، او را به دلیل گرفتن تبعیت به طور تقلبی ، به پلیس معرفی می کند . جاسمین نیز می گوید که بخاطر دادن یک کارت اعتباری به ملاقات مایکل آمده است . کاپیتان بلیک نیز ، قضیه را نزد مایکل افشا کرده و می گوید که او همسر تقلبی مایکل است که فقط برای گرفتن گرین کارت ، با او ازدواج کرده و بنابراین ملاقات آنها پس از این همه مدت زندان ، صرفا یک بار و برای مدتی بسیار کوتاه ، واقعا مشکوک است . سارا نیز این خبر را می شنود ، اما هنوز از مایکل دلگیر است و روابط خوبی با او ندارد .
مایکل با استفاده از کارت مخصوص خود ، به طور مخفی وارد اتاق امانات زندان می شود و همه ی لباسها و وسایل شخصی اش را که روز اول زندان از او گرفته بودند را بر می دارد اما می بیند که ساعتش نیست . همه ی وسایل او از تجهیزات فرار بوده و در برنامه اش مهم بوده اند . او به این ساعت نیاز دارد و بنابراین با کمک گرفتن از یکی از زندانیان که دزد خوبی است ، ساعت را از دست زندانبانی که ساعتش را از وسایل امانات دزدیده ، می رباید . این پسر جوان ، علاقمند است به گروه صنایع زندان ملحق شود ، گرچه از جریان مایکل و دوستانش چیزی نمی داند .
مایکل ، مراحل فرار را تقریبا کامل کرده و راه کامل فرار تا اتاق درمانگاه را مهیا کرده و با استفاده از همان ساعت ، توانسته ساعات تردد زندانبانها را برای لحظه ی فرار کنترل کرده و می فهمد که هیجده دقیقه وقت برای فرار دارند . اما با توجه به طول مسیر و کارهای مربوطه و زمان فرار ، یک نفر باید از گروه حذف شود . جان تصمیم به حذف « تی بگ » می گیرد . اما تی بگ که از مساله بو برده و شک کرده بود ، قبلا مساله را به پسرعمویش گفته ، بنابراین جان با استفاده از عمالش در بیرون زندان ، پسر عموی تی بگ و فرزندش را به قتل می رساند . سپس اقدام به تهدید تی بگ به مرگ می کند ، اما در یک حمله ی غافلگیرانه ، تی بگ با استفاده از تیغ اصلاح ، جان را به قتل می رساند .
در مدتی که گروه دیگری در گروه جدید صنایع زندان کار می کرده ، یک زندانی سیاه پوست از قضیه ی فرار و سوراخی که در اتاق زندانبانها ایجاد کرده اند باخبر شده و بناچار به عضویت گروه فرار پذیرفته می شود ، اما او به مایکل اطمینان ندارد و همواره در صدد آن است که با کمک فرناندو ، به تنهایی فرار کنند ، اما هنوز فرناندو به طور کامل با او همکاری نکرده و علیرغم تحریکات او، اطمینان زیادی به مایکل دارد . اطمینانی که در حال اضمحلال است .
اما در یکی از روزهای کار ، هنگامی که مایکل از کف کارگاه باید وارد کارگاه می شد ، ناگهان زندانبان از راه می رسد . لینکلن ، در صدد آن است که او را معطل کند تا قضیه لو نرود . او نمی تواند مانع نگهبان شود . بنابراین او را می زند و در نتیجه ، خودش راهی انفرادی می شود . این بار نیز مشکلی دیگر بر سر راه گروه فرار پیش آمده و یک نفر از گروه حذف شده است . کسیکه همه ی این نقشه ها و امکانات فرار ، صرفا بخاطر وجود او بوده است .
نامزد فرناندو ( ماری کروز ) به دیدنش می آید و می گوید که اگر تا یک هفته دیگر از زندان آزاد نشود ، تحت فشار مادرش مجبور است که با هکتور ازدواج کند و علیرغم میل باطنی و علیرغم میل شدید به ازدواج با فرناندو ، مجبور است با هکتور ازدواج کند . فرناندو تحت فشار شدید روانی است و در آرزوی وصال یار است.
خانم استدمن خواهر ترانس استدمن که به قتل رسیده ، فرد دیگری را به گروه عوامل دو نفره اش برای کشتن لینکلن و دوستانش اضافه می کند . او فردی است که کویین نام دارد و از ماجرای زنده بودن ال جی و ورونیکا و ساردین باخبر است و میداند که این دو مامور مخفی ( کلرمن و دانیل ) به خانم استدمن ( معاون رییس جمهور ) دروغ گفته اند که ورونیکا و ساردین مرده اند و ال جی را نیز دستگیر کرده اند . آنها می دانند که اگر ناکامی هایشان در اجرای ماموریت ها را بگویند ، با خطر مرگ مواجه خواهند شد . کویین ، این دو نفر را به طور کامل از ماموریت خارج می کند و خودش ، امورات را بدست می گیرد. کلرمن در دیدار با خانم استدمن ، پس از آنکه با بی اعتنایی وی مواجه می شود ، به او می گوید که او هویت واقعی و کامل او را می داند و او را با نام خانم « کارولین ریبولدز » صدا می کند و به او یادآور می شود که می داند او اهل مونتمگری ایلنویز است و بنابراین از سقوط کامل موقعیت خود جلوگیری می کند ، اما هیچ راهی برای خروج کویین از مساله وجود ندارد . کویین برای یافتن رد پای ورونیکا ، سراغ نامزد سابقش ( سباستین ) می رود ولی متوجه می شود که او نیز از جریانات مربوط به ورونیکا بی اطلاع است . اما با کنترل خط اینترنت سباستین ، هنگامی که سباستین از طریق چت ، میخواهد از سالم بودن ورونیکا اطلاع پیدا کند ، محل اختفای ورونیکا و دوستانش به طور کامل ردیابی می شود . کویین به آن محل می رود و پس از ورود به منزل آنان ، ساردین را با یک تیر ، زخمی کرده و بقیه را اسیر می کند . کویین در صدد است تا از نام کلیه ی کسانی که از موضوعات این پرونده مطلع هستند ، باخبر شود . بنابراین کار اطلاعاتی در این منزل را با شکنجه و ارعاب ، تهدید و تطمیع ، آغاز می کند . اما ورونیکا در یک درگیری غافلگیرانه ، موفق به فرار از مهلکه و در نتیجه فراری دادن سایر دوستانش می شود ، و یک درگیری و تعقیب و گریز در جنگل متروکه ای که ساکن آن بودند ، در میگیرد که در نتیجه ی آن ، کویین توسط ال جی در یک چاه افتاده و استخوان پایش می شکند که همانجا زمینگیر می شود . ورونیکا و ساردین و ال جی از مهلکه می گریزند و جهت مداوای ساردین به بیمارستان می روند . کویین بناچار برای رهایی از چاه ، به کلرمن زنگ می زند تا با ردگیری مکانش ، او را نجات دهد . کلرمن و دانیل می آیند ، اما کلرمن ، او را در چاه زندانی کرده و در چاه را نیز مسدود می کند . همزمان نیز در مراسم تدفین مادر ال جی ، دانیل بنا به دستور کلرمن ، در انتظار حضور ال جی است تا با تعقیب او ، به همه ی اعضای گروه دست یابند . بنابراین دانیل از مخفیگاه آنان مطلع می شود ، اما با دیدن چهره ی منقلب ال جی و گریه های او ، دگرگون می شود . دانیل که از این قتلها ناراضی است ، با همسرش قرار می گذارد که از این شهر بروند و در مکان دیگری زندگی کنند . دانیل به دنبال یک زندگی آرام است . دانیل به ورونیکا زنگ می زند و قرار ملاقاتی برای لو دادن اطلاعاتی که در باره ی پرونده ی لینکلن دارد ، می گذارد .
ترانس استدمن بخاطر مبلغی معادل نیم میلیارد دلار به قتل رسیده ، مبالغی که به شرکت اکو فیلد پرداخت شده و احتمالا توسط خانم استدمن برای شرکت در انتخابات آینده ی ریاست جمهوری آمریکا ، مورد بهره برداری قرار خواهد گرفت . بنابراین آثار کمرنگی از حضور خانم استدمن در قتل آقای استدمن نمایان می شود .
Very nice post. I just stumbled upon your blog and wanted to say that
پاسخ دادنحذفI have truly enjoyed surfing around your blog
posts. In any case I'll be subscribing to your rss feed and I hope you write again very soon!
My website ... skin lightening cream