۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

داستانهای بهلول


یك موی تو ، به صد الاغ من می ارزد


 

بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت . قاضی

شهر او را دید و گفت:

شنیده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده

است!

بهلول گفت:

تو زنده باشی. یك موی تو به صد تا الاغ من می ارزد .


 


 


خلیفه شدن بهلول


 

هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه

باشی؟

بهلول گفت: نه.

هارون پرسی:

چرا؟

بهلول گفت: از آن رو كه من به چشم خود تا به حال

" مرگ سه خلیفه " را دیده ام ، ولی تو كه خلیفه ای ،

" مرگ دو بهلول " را ندیده ای.


 


دست و پا زدن بهلول


 

بهلول را دیدند بر بالای تپه ای نشسته و دست و پا

همی زد.

پرسیدند : تو را چه می شود كه دست و پا همین زنی؟

گفت:

نا گهان در " فكر " فرو رفته ام ، دست و پا می زنم

تا از" آن بیرون آیم . "

( عحبا كه این بهلول ما ، آگاه هم بوده است از این :

" مباحث روان شناختی." )


 


 


تشییع جنازه قاضی



 

قاضی شهر فوت كرد و جمعیت انبوهی به

تشییع آمده بودند . كسی بهلول را گفت: زمان

تشییع جنازه بهتر است آدم در جلوی تابوت قرار

گیرد یا عقب تابوت؟

بهلول گفت: جلو یا عقب تابوت فرقی ندارد ،

باید سعی كرد:

" توی تابوت قرار نگرفت؟ ."


 


دوستی بهلول


 

روزی هارون الرشید از بهلول پرسید:

" دوست ترین " مردم نزد تو چه كسی است؟

بهلول گفت: همان كسی كه شكم مرا سیر كند.

هارون گفت: اگر من شكم تو را سیر كنم ،

مرا دوست داری؟

بهلول پاسخ داد: دوستی به:

" نسیه و اگر " نمی شود.


 


 

فلسفه كفشهای بهلول


 

بهلول روزی به مسجد رفت و از ترس آن كه

مبادا كفش هایش را بدزدند یا با دیگری عوض

شود ، آنها را زیر لباد ه اش پیچید و در گوشه ای

نشست.

شخصی كه كنارش بود چون بر آمدگی زیر بغل او

را دید گفت:

به گمانم كتاب پر قیمتی در بغل داری؟ چه نوع كتابی

است؟

بهلول گفت: كتاب فلسفه .

غربیه پرسید: از كدام كتاب فروشی خریده ای؟

بهلول گفت:

از كفاشی خریده ام .


 


 


 


دیوانه كشتن هارون الرشید


 

روزی هارون الرشید از كنار گورستان می گذشت .

بهلول و " علیان " مجنون را دید كه با هم نشسته اند

و سخن میرانند. خواست با ایشان مطا یبه كند. دستور

داد هر دو را آوردند.

گفت : من امروز" دیوانه " می كشم. جلاد را طلب كن.

جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر كشیده. و علیان را

بنشاند كه گردن زند.

گفت : ای هارون چه می كنی؟

هارون گفت : امروز" دیوانه " می كشم.

گفت علیان : سبحان االه ، ما در این شهر:

" دو دیوانه " داریم،

تو" سوم " شدی . تو ما را بكشی ،

" چه كسی تو را بكشد؟ ."


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats