این متن ، توسط دوست عزیزم ، جناب آقای « قهرمان ملکی » ، از افراد بافرهنگ و شعردوست میانه است که تقدیمتان می کنم :
درباره ی مضرات اعتیاد ، خیلی قلم فرسایی شده و خیلی شنیده ایم و در اینجا بنده قصد اطاله ی کلام درباره ی این معضل بزرگ اجتماعی ندارم .
ولی حکایت را جهت تنوع ،خدمت خوانندگان عزیز که به صورت منظوم هست ، عرضه می دارم . به امید اینکه افراد قبل از آلوده شدن ، انشاءالله عاقبت را مثل قهرمان این داستان که نادرشاه افشار است بدانند و کنار بکشند .
می گویند نادرشاه که جهان گشایی کرد و همانطور که می دانیم تا هندوستان هم لشکر کشید و در بسیاری از این جنگ ها هم موفق گشته و آدم مقتدر و با ابهتی بوده و کشورهای خصم وهمسایه از شنیدن نامش ، به هراس می افتادند ، بدینگونه در برابر غول اعتیاد به زانو در آمد .
نادرشاه ، روزی می شنود که بنگ و مشروبات الکی در سطح وسیعی تبلیغ می شود . بنابراین تحریک می شود که او نیز این مواد را امتحان کند :
نادرشاه افشار چون ترویج بنگ و باده دید
مصلحت را گفت ، خواهم سیر کرد افلاک را
چون آنهایی که به دام افیون اعتیاد می افتند ، اول به نظرشان می آید که در پروازند ، لذا نادرشاه هم می گوید که می خواهم این مواد را امتحان کنم تا به افلاک ، پرواز کنم .
می زد و بد مستی آغازید و خونی چند ریخت
چون به هوش آمد تبرزینی به سر زد تاک را
وقتی مست الکل شد ، چون عقلش زایل گردید ، بناحق خون چند نفر را ریخت و دیوانگی کرد .
بعدا که به هوش آمد ، با تبر به جان درخت های انگور افتاد و گفت که این پیر زشت ، مانند کسی است که خدمت ضحاک مار بدوش را می کند ( می دانید که در افسانه ها برای مارهای دوش ضحاک ، مغز انسان می دادند )
گفت این پتیاره پیر گوژپشت مار دوش
پور جمشید است و خدمت می کند ضحاک را
لذا شب رفت سراغ بنگ . آن را کشید و چرت زد . گفت این هم بدرد نمی خورد . چون بجز رخوت و سستی ، چیزی ندارد .
شب چو شد ، بنگی زد و کز کرد تا چرتش پرید
گفت این بد نئشه هم چلمن کند چالاک را
بعدا نوبت تریاک رسید .
فردای آن شب ، دستور داد منقل و بساط این ماده ی افیونی را برایش مهیا کردند و خودش رفت و نشست پای بدبختی :
روز دیگر منقل و وافورش آوردند پیش
کند بستی و به سر زد حقه ی تریاک را
وقتی ذغال را با دهانش فوت کرد ، خاکستر ذغال بر سرش نشست و تازه ، این خاکستر ، روح زنگار گرفته اش را صاف و صیقلی کرد و نتیجه و عاقبت کار را از همان اول دید :
رفت تا فوتی کند ، خاکسترش بر سر نشست
صیقلی کردش مگر آیینه ی ادراک را
وقتی دید از همان اول ، خاک بر سر می شود ، با پا منقل را واژگون کرد و گفت که این بدتر از همه است . چون از همان ابتدا ، آدمی را زنده به گور می کند و خاک بر سرش می ریزد .
زد لگد بر منقل و گفت ای امان کین بد حریف
بر سر مرد از همان اول بریزد خاک را
و نتیجه آنکه اگر از اول ، آدمی فکر عاقبت کار را بکند و بداند چه خاکی با دست خود بر سرش می ریزد ، دیگر سراغ مواد افیونی خوار کننده و ذلت آور نمی رود .
انشاءالله .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو