۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

داستان غم انگیز ترمینال میانه

اینجا میانه .
استان آذربایجانشرقی .
سال 2010 میلادی .
عصر ارتباطات و انفجار اطلاعات .
ایران ، در تکاپوی دستیابی به سند چشم انداز بیست ساله .
تبریز ، کلانشهری که دو ساعت تا میانه فاصله دارد .
میانه ، دومین شهر مهم و بزرگ استان آذربایجانشرقی ، پس از شهر تبریز .

ساعت 12 شب .
مکان : توقفگاههای اتوبوس های بین شهری ، روبروی هتل خیام .
21 شهریور 1389 .
تعداد زیادی زن و مرد ، کنار خیابان ایستاده اند و تعداد اندکی نیز بر روی زمین نشسته اند .
شباهت زیادی به آنچیزهای دارد که در فیلم های مستند از اردوی آوارگان جنگی نشان می دهند .
مرا به یاد تصویرهایی انداخت که اخیرا از تلویزیون و از واقعه ی سیل پاکستان نشان داده می شود .
صحنه ی رقت باری است .
ساعت 12 شب .
حاضرین را می شمارم .
بیش از یکصد نفر زن و مرد و کودک .
تعدادی از این افراد ، رانندگان خودروهای مسافربر شخصی هستند .
رانندگانی که هیچ مجوزی برای این کار ندارند و هیچ تضمینی نیست که امنیت و سلامت مسافران را تامین نمایند .
هیچ کس نظارتی بر این رانندگان ندارد .
هیچ نهادی و ارگانی در شهرستان میانه ، نسبت به این رانندگان نظارتی ندارد .
رانندگان گاه و بی گاه به سمت برخی از مسافران که کلافه تر به نظر می رسند رفته و از آنها می خواهد که با خودروی وی سفر کرده و منتظر اتوبوس نمانند .
جمعیت خیلی زیاد است .
گهگاهی یک اتوبوس بین راهی می آید و چند نفری را سوار می کند . ولی کم شدن مثلا 4 نفر از این جمعیت ، درد چندانی را دوا نمی کند .
ساعت 12 و نیم .
تعداد بیشتری نشسته اند .
خانواده ای با ظاهری بسیار فقیرانه ، دو کودک را در بغل دارند .
منتظر اتوبوس هستند .
کرایه های خودروهای شخصی ، زیاد است و غالبا مردم راضی به استفاده از آنها نیستند .
امشب ، کرایه ی یک پراید از میانه تا تهران برای هر نفر ، 12 هزار تومان بود .
از میانه تا زنجان ، 5 هزار تومان .
مردم کلافه شده اند .
کم کم به تعداد کسانی که بر روی زمین می نشینند افزوده می شود .
یک زوج جوان ، بر روی زمین نشسته اند .
یک زوج جوان دیگر ، مرتب قدم می زنند و این سو و آن سو می روند .
آن خانواده ی 7 نفره که دونفرشان کودک هستند ، کاملا روی زمین پهن شده اند و رانندگان در حال تحریک آنها برای مسافرت با خودروی شخصی هستند .
صدای راننده ها در همه جا پیچیده است .
یکی برای زنجان مسافر می خواهد ، یکی برای تهران . غوغایی است .
کمی آنطرف تر ، یک مغازه ی سوپر مارکت است که همه ی وسایلش بالاتر از نرخ های قانونی اجناس است . همه چیز در این مغازه ، گرانتر فروخته می شود . یک پیرمرد اخموی بداخلاق گرانفروش خدانترس . او که می داند این شهر بی کلانتر است . پس در این شهر بی کلانتر ، از این آب گل آلود ، خوب ماهی می گیرد . بنظر می آید که او شکارچی خوبی باشد.
ساعت 1 بامداد . یا بعبارتی 1 نصف شب .
یک اتوبوس خالی می آید .
یکی از اتوبوس های میانه .
بلیط فروشی که انجام نشده است .
بنابراین معلوم نیست که از این جمعیت هفتاد هشتاد نفری ، چه کسی باید سوار شود و چه کسی باید بماند.
باز هم رجوع کنیم به فیلم سیل پاکستان .
آنجا که سیل زدگان برای دریافت غذا و بسته های کمکی ، به سمت خودروهای امدادرسان حمله می بردند .
ناگهان سیل جمعیت به طرف اتوبوس حمله ور شد .
باور کردنی نیست .
همه می دوند .
مردان جوان ، نزدیک درب اتوبوس هستند .
مردان مسن ، بعد از مردان جوان قرار گرفته اند .
متاهل ها و کسانی که زن و بچه دارند ، در لایه ی بعدی قرار گرفته اند .
اینجا دختر تنها نداشتیم ، وگرنه می بایست در آخرین لایه قرار می  گرفت ، چون از کمترین لایه های مردانگی نیز برخوردار نبود و جو اینجا نیز ، جوی کاملا مرد سالارانه بود . چرا که منطق بر آن حکمفرما نبوده و قانون جنگل بود که اینجا ، سخن می گفت .
مردان جوان ، داشتند در اتوبوس را از جا می کندند .
اصلا وضعیت خوبی نبود .
چندش آور بود .
داشتم نگاه می کردم .
دلم برای این مردم می سوخت .
احساس می کردم در جایی خارج از ایران هستم .
در جایی مثل پاکستان سیل زده ، یا افغانستان جنگ زده .
بهرحال یک اتوبوس کاملا پر شده و حرکت کرد و رفت .
اما هنوز تعداد مسافران باقی مانده ، از گنجایش یک اتوبوس بیشتر بود.
انگار کسی بود که با اتوبوس ها هماهنگی می کرد.
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یک اتوبوس دیگر آمد .
این اتوبوس هم میانه ای بود .
یک اتوبوس خالی با یک راننده ی بداخلاق و بی ادب .
بازهم جمعیت هجوم برد .
همان صحنه های قبلی تکرار شد .
اما پس از چند دقیقه ، تعداد زیادی از این جمعیت برگشتند .
علت را پرسیدم .
گفتند که برای تهران ، 10 هزار تومان کرایه می خواهد در حالیکه اتوبوس قدیمی است و امکانات ندارد و کرایه ی این اتوبوس برای تهران ، حداکثر 7 هزار تومان است .
انگار این راننده اتوبوس هم فهمیده بود که این شهر « بی کلانتر » است .
راننده اتوبوس ، شروع کرد به سوار کردن مسافران .
اما دیگر هجمه ای در کار نبود . چون قیمت بالا بود .
حدود 20 نفر مسافر سوار شدند .
راننده و کارچاق کن هر چقدر داد زدند و هرچه قدر طلب مسافر کردند ، از این همه آدمی که دیگر رسما روی زمین نشسته بودند ، کسی حاضر نشد که سوار این اتوبوس شوند .
صحنه ی آوارگان بوسنیایی ، در مقابل هتل خیام میانه ، همچنان ادامه داشت که ناگهان راننده ی اتوبوس از تصمیم خود انصراف داد و گفت چون که مسافرانم تکمیل نشده و کسی حاضر نیست که سوار شود ، بنابراین از این سفر انصراف می دهد . و همه ی مسافران خود را پیاده کرد.
انگار که یکسری آواره یا اسیر را پیاده می کرد .
قیافه ی این مسافران دیدنی بود . استیصال و ناتوانی را می توانستی در چهره هایشان ببینی .
باز هم منتظر شدیم .
دقایق به کندی می گذرند.
همه خسته شده اند .
شاید هر 20 دقیقه یک اتوبوس می آید و چند نفری را از این مهلکه نجات می دهد .
ساعت 2 بامداد ، یا بعبارتی 2 نصف شب .
حدودا پنجاه نفر ، پراکنده شده و در اطراف نشسته اند .
یکی سیگار می کشد . یکی چای می خورد . یکی صحبت می کند . یکی غرغر می کند . یکی دارد با راننده های خودروهای شخصی چانه می زند .
مسافران خسته و کلافه شده اند .
رانندگان شخصی از این وضعیت راضی و خشنود هستند .
الان همان وقتی است که این ماهی های خسته ، باید به دام رانندگان گشنه بیفتند .
همینطور هم می شود .
چند ماشین شخصی می توانند حرکت کنند .
جمعیت مسافران حاضر در مهلکه کاهش پیدا کرده ولی هنوز قابل توجه است .
امید چندانی برای رهایی از این مهلکه نیست .
از دیدن این تئاتر مسخره ، خسته می شوم .
قدم زنان به خانه بر میگردم و قید مسافرت را می زنم .
بایستی به محل خدمت جدیدم در قزوین می رفتم . اما نشد .
انشاءالله فردا خواهم رفت .

اما چه کسی باید مشکل شهر میانه را حل کند .
زمانی که آقای رئیس جمهور ، از گسترش حمل و نقل عمومی دم می زند . آیا اطلاع دارد که در شهر میانه ، حتی یک مکان بلیط فروشی اتوبوسی وجود ندارد .
آیا رئیس جمهور می داند که فرماندار میانه ، اصلا اطلاعی از وضعیت اتوبوس این شهر ندارد .
فرماندار میانه ، مردی از جنس مردم نیست .
فرماندار میانه ، مردی از جنس اغنیاست .
فرماندار میانه ، علاوه بر ماشین شخصی ، ماشین سازمانی دارد .
فرماندار میانه ، نیازی به اتوبوس ندارد . بنابراین مساله ی ترمینال میانه اصلا برایش اهمیت ندارد .
آقای فرماندار ، مگر تو بالاترین و ارشدترین مقام این شهرستان نیستی ؟
چه کسی باید به داد این مردم برسد .
آقای فرماندار ، شما که خوب بلدی سخنرانی کنی .
آقایان مسئول ، آقایان شهردار ، فرماندار و سایر مقامات ذیربط ، کجایید ؟
فقط برای نماز جمعه و راهپیمایی روز قدس و 22 بهمن ، این مردم برایتان مهم می شوند ؟
فقط روز رای گیری است که هرچه دارید از این مردم است ؟
حالا این مردم کجای کارند ؟
پاهایتان را بلند کنید و این مردم ضعیف و بیچاره را زیر پاهایتان ببنید آقای فرماندار .
آقای فرماندار ، حقوقتان حرام است .
آقای فرماندار ، شما مسلمان نیستید .
شما مالک اشتر نیستید .
اقای فرماندار ، هر چه زودتر استعفا بدهید تا لااقل در درگاه باریتعالی شرمسار نباشید . البته اگر می توانید از امکانات دولتی چشم بپوشید .
آقای فرماندار ، این مردم ، گوسفند نیستند . این مردم نیاز به توجه و رسیدگی دارند .
آقای فرماندار ، تو حقوق میگیری که به مشکلات این مردم رسیدگی کنی .
کجایی آقای فرماندار ؟
کجایی ؟
واقعا خوابی یا خودت را به خواب زده ای ؟

نه .
انگار فریاد رسی در این شهر نیست .
خدایا !
پروردگارا !
خودت فریادرسی را از ملکوت برای مردم این شهر روانه کن !
چرا که
شهردار شهر ما ، اردک بود .

پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به یک موضوع در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی مربوطه کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .     

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats