"قبل از این که عضو ارتش آمریکا بشم، بیشتر در یه سال بیلیارد زمان خودم رو می گذروندم. بیشتر عصرها اون جا بودم و زیاد مشروب می خوردم.
تصمیم گرفتم که عضو ارتش آمریکا شم چون احساس می کردم که زندگیم به جهت خوبی نمی ره و راضی نبودم. فکر می کردم با عضویتم در ارتش (و دفاع از کشورم) می تونم برای خانوادم اعتبار و افتخار کسب کنم.
روز قبل از اعزاممون، ما رو بردن که مخروبه های برج های دوقلو رو از نزدیک ببینیم. آخرین چیزی که از آمریکا یادمه این بود که با این صحنه می خواستن تنفر و خشم ما رو نسبت به این ها (زندانی ها) زیاد کنن...
ولی اونها (زندانی ها، با این که اکثرا بی گناه بودن) همواره لبخند می زدن!
(با خودم فکر می کردم) حتما یه چیزی در ایمان یا زندگی شما هست که توی زندگی من نیست. چه طور می شه که من (به عنوان گارد) اینجام و هر روز لبخند روی لبم نیست؛ ولی شما هر روز (به عنوان زندانی) لبخند روی لبتون هست. این فوق العاده است! شما چی دارین که من ندارم؟...
اونا اذان می گفتن و نماز می خوندن و ما مسخره می کردیم...
اونا اذان می گفتن و نماز می خوندن و ما مسخره می کردیم...
زندانی شماره 590 در بین همه معروف بود. اون فقط از ما سوال هایی می پرسید که فکر ما رو بر می انگیخت. خیلی دنبال این نبود که باهامون بحث کنه. فقط سوال هایی می کرد که من رو به فکر فرو می برد. راستش اون بود که کما بیش من رو با اسلام آشنا کرد.
پذیرش اسلام توسط من هم خیلیش به دلیل آشناییم با اون بود.
پذیرش اسلام توسط من هم خیلیش به دلیل آشناییم با اون بود.
(سرانجام) من شهادتینم رو پیش اون گفتم.
او هم بهم تبریک گفت...
من اسلام رو در گوانتانامو پیدا کردم. و این چیزی نبود که بتونم جای دیگه ای پیدا کنم."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو