دل من می خواهد
شهرم از حاشیه ها دور شود
شهر من
سرگذشتش، همه جنگ است و عذاب
مردمش،
همه، زخمی و صبور
همه، ساده
همه، در فکر ثواب
شهر من،
وسعتِ پاکی ست که در آن...
زرتشت
مظهر مهر خدا نازل شد
شهر من، شهر خداست
بی نیاز است به تبلیغ و ریا
شهر من وسعت سرسبز یقین است و غرور
بی دل از خردی خود، هیچ مخوانش به سکون
که مبادش به ریاضت، عادت.
بی خرد، دور شو از موطن من
خاک پاکی که در آن گام به بی حوصلگی می داری
امپراتوری کورش
آن ابرمرد که پیوندی داد
آسمان را و زمین را به خردمندی خویش
وسعت مهر و غرور است و خدا
دل من می خواهد
که ببارد باران
و بشوید ما را
برود لبخندی
که بر این چهره ی ما می کشد آن نقاشک
و شود او رسوا
ای دریغا که در این شهر، مردم
چتری از دکّه ی نقاش خردیدند، همه
و فضیلت گشته ست
آنچه یک عمر رذیلت بوده ست
ای دریغا، این گاه
می دهد شخصیت انسان را، چتر
ترسم این است نبارد باران
و بخشکد لبخند
و بپوسد احساس
ترسم این است که تا جاویدان
رو کشد با این ژست
رحمت و مهر خدا از این شهر
دل من می خواهد
شهر من فاصله گیرد از جنگ
از تظاهر
از رنگ
دل من می خواهد
کودکان شعر بخوانند و برقصند در شهر
نه به جنگ
نه گناه
نکنند عمر گران مایه تباه
به توهّم نشوند وامانده
بِرَهند از تقدیر
و نگردند به تشبیه و تشابه زنجیر
کاش می شد شهرم
ناجیِ مردم دنیا نشود
و به آبادی و سرسبزی خود اندیشد
و بداند هیچ کس
فکر ما نیست که این گونه تظاهر دارد
همه در مصلحت خویش تفکر دارند
و به تدبیری ژرف
صحنه ی کذب نمایش برپاست
دل من می خواهد
آه نه نه نه... نه
دل من هیچ نمی خواهد... چون
ما دچاریم به تحریف تکامل... به دروغ
ما دچاریم به تزویر و تظاهر... به ریا
پس به سر هر چه رسد نیز ... سزاست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو