اندر عجایب روزگار ، می توان به ترمینال میانه اشاره نمود .
روزی روزگاری ، دولتمردان خبره و شهرسازان آگاه و خدمتگزاران پاک بین شهرستان میانه ، عزم خود را جزم داشتند تا پایانه ای در این دیار به پا دارند .
هر چند این شهر کوچک را که میانه نام نهاده و به قریه ای بیش ، شباهت نداشت ؛ در ایام ماضی ، پایانه ای فرسوده بود که آن را «ترمینال» خواندندی .
چندین دفتر اتوبوسرانی در آن دایر و خلایق بدان مکان به اقصی نقاط عالم ، روان بودند .
ولیکن سردمدارن شهر ، تاب نیاوردند که در پیشرفت فزاینده ی بلاد مجاور و از جمله تبریز یا تربیز که آن را مادر شهر ، کلان شهر یا متروپولیس نامند ، عقب مانده و سیر قهقرایی طی نماید .
بدین لحاظ ، اجماعی پدید آمد تا پایانه ای با مشخصات نوین در این شهر ، فراهم آید .
بسی گردیدند و گشتند و مکان یابی کردند تا مکانی را برای احداث این مکان مقدس که از ضروریات شهر نیز بود ، فراهم آورده و عمارتی عظیم در آن بنا نهادند . عمارتی که سالهاست ، گرد روزگار بر چهره ی آن نشسته و چون بلااستفاده مانده و متروکه است ، به گورستان شبیه تر ماند تا به پایانه .
از دیگر عجایب روزگار که مختص شهر عالم پرور ونخبه پرور میانه است ، عدم وجود باجه های فروش بلیط در سطح شهر است . اگر هر یک از اهالی این بلد ( شهر ) ، اراده نموده تا بلیطی جهت مسافرت ریلی و سوار شدن بر قطار ابتیاع نماید ، به سهولت خواهد توانست چندین مکان مناسب و مجلل در سطح شهر ، جهت برآوردن نیاز خود ، یعنی ابتیاع بلیط ، یافت نماید . همچنین حتی اگر بنده ای از بندگان خدا ، حتی چنانچه به دین اسلام نگرویده باشد ، بخواهد بلیطی جهت مسافرت با طیاره ابتیاع نماید ، باز هم مکانهای متعددی در سطح شهر ، پاسخگوی نیاز وی می باشند . ولیکن با شرایط جاری ممالک محروسه ی ایران ، نیک می دانیم که مسافرت با قطار و طیاره به همه ی نقاط کشور ، مقدور و میسر نبوده و لاجرم به بهانه ها و دلایل گوناگون ، بایستی راه دیگری را نیز در نظر داشت و آن هم مسافرت با اتوبوس است . اما اگر انسان بخت برگشته ای اراده نماید ، بلیطی جهت مسافرت ابتیاع نماید ، معلوم و مشخص نیست که در سطح شهر ، کدامین مغازه ، کدامین باجه و کدامین دکان ، یا کدامین عطاری ، بلیط اتوبوس را ارائه می کند .
چنین شد که خلایق میانه اینگونه اسیرند و آواره .
و در عجبم که چگونه این تعداد عظیم و انبوه از مسافران ، هرگز ناله ای بر نیاورده و زبان به شکایت نگشودند .
آری ، ملتی توسری خور تر از ملت میانه ، در همه عالم ندیدم .
و ملتی ، بی تفاوت تر از ملت میانه ، مشاهده نکرده ام .
درود و دو صد تحنیت و آفرین و مرحبا بر آن سرباز معلمی که در روستایی دورافتاده و محروم در استان بوشهر ، فریاد بر می آورد و به هر فنی و ترفندی ، به هر رنگی و نیرنگی شده ، دولتمردان و مقامات عالم را ( و نه ایران را ) متوجه این محرومیت کرده و بهر حال توانسته و موفق شده ، تحولات عظیمی در ابعاد مختلف در آن دیار بوجود آورد .
کاش ذره ای از همت و مردانگی آن معلم جوان و خام و ناآزموده را ، مردان و رجل و بزرگان شهر میانه داشتند ، تا بلکه گرهی از مشکلات این مردم فلک زده گشوده شود و رنگین کمان آسایش و رفاه ، به سوی مردم ضعیف و محروم این شهر لبخند زند و دلهاشان را شاد نماید .
آنکه خود را فرماندار شهر می داند ، گوشه ای نشسته و انگار از خلایق این شهر ، جداست .
آنکه خود را نماینده ی مجلس می داند ، هرگز رخ بر این مردم نگشوده و برنامه هایش را برای این مردم تشریح و تفصیل ننموده که خرش از پل گذشته و این مردمان فقیر و ناچیز در چشمانش ، از خودرویی که بر آن سوار است ، بل از الاغی در روستایی محروم ، باربردار مزرع کوچک پیرمردی از کارافتاده است ، نیز کمترند .
شورای محترم و عالیمقام شهر نیز ، همچون نماینده ی عزیز شهر ، خرشان به سرعت از پل انتخابات گذشته ، سوار بر مرکب مراد ، می تازد و رحم بر صغیر و کبیر ندارد .
بیت المال ، صرف آن می شود که هر روز پیاده روهای شهر را موزاییک کنند و از نو بکنند و باز هم موزاییک کنند . رنگ کنند و درختان شهر را گچکاری کنند و منبت زنند بر تن آن که نماد شهرداری نمونه ای باشد که مردم باید سپاسگزار آن باشند .
شورای شهری که یادش رفته ، این ملت به چه چیزهایی نیاز دارند و هرگز مشکلات پایانه ی بلااستفاده ی میانه را ندیده ، بل نخواسته که ببیند . و شاید هم چشم بصیرت ندارند . چنانچه این روزها ، خواص بی بصیرت ، رخنه ای عظیم نموده بر تار و پود مشاغل دولتی و بیم آن می رود که این کوردلان ، منافع ملی را بخطر انداخته و منابع ملی ، مهدور سازند .
نیروی انتظامی که افتضاحات جالبی هم دارد و عن قریب در گینس نیز به ثبت و ضبط خواهد رسید ، جریانات گفتنی در قضیه ی پایانه ی میانه دارد .
در حالیکه اتوبوس های میانه در محل متل خیام ، توقف نموده و مسافر سوار می کنند و وجهه ی نامناسبی را برای شهر ایجاد می کنند ، هرگز آقایان نیروی محترم انتظامی نخواسته اند که برخورد شایسته و مناسبی با این تخلف رانندگی بنمایند که توقف در این مکان ، نه تنها غیر قانونی است ، و هیچگونه وجاهتی ندارد ، بلکه آنگونه که در کتب تاریخ آمده در زمان شیخ ابوسعید ابوالخیر ، اتوبوسی از میانه عازم طهران بوده ، که داشته دنده عقب ، تک چرخ می زده ، در همین حال شیخ ابوسعید نیز سوار بر الاغ خود ، تسبیح گویان از جاده فرود می آمد که ناگهان ، چون راننده ی اتوبوس ، فراموش کرده بود فلاشر بزند ، خر شیخ با ته اتوبوس تصادف می نماید . فی الحال راننده اتوبوس پیاده شده ، داد و قالی به راه انداخته که ای پیرخرفت ، چگونه اتوبوسی به این عظمت ، هیبت و شوکت را ندیده ، با من تصادف کرده و بخشی از بدنه ی اتوبوس مرا غر کرده ای .
شیخ که الاغ نازنین و مطیع و باربردار خویش را در حال جان دادن در کف خیابان می بیند ، موبایلش را از خرقه ی درویشیش بدر آورده و فورا با 110 تماس می گیرد . ابتدا 110 ، او را سر کار می گذارد و می گوید که اینجا فوریت های پلیسی است و شما بایستی با راهنمایی و رانندگی تماس بگیری . بهرحال از شیخ التماس و از اپراتور تلفن نیروی انتظامی ، انکار . بالاخره مامور نیروی انتظامی راضی شده و پس از چهل الی چهل و پنج دقیقه ، خودروی الگانس نیروی انتظامی ، سلانه سلانه از راه می رسد . سرهنگی از خودرو با عظمت نیروی انتظامی پیاده شد ، خر شیخ را می بیند که جان داده و بر کف زمین افتاده ، خونش جاده را آلوده کرده است . داد و بیدادی آنچنانی که صرفا در ید قدرت نیروی انتظامی است بر سر شیخ می کند ! شیخ می گوید چنین سخن مگویید که شما خدمتگزاران ملتید و باید « تکریم ارباب رجوع » را سرمشق رفتار خود نمایید و اگر چنین باشد که بی احترامی و توهین و داد و قال کنید ، یقین دانسته باشید که این را به بازرسی نیروی انتظامی اعلام می کنم و آنان حتما شما را تنبیه می کنند .
شیخ در حال داد وبیداد است و از تک چرخ زدن راننده ی اتوبوس می نالد که راننده ی اتوبوس ، سرهنگ داستان ما را به گوشه ای برده ، دست در جیب فرو کرده و چون دست از جیب بیرون می آورد ، مشت گره کرده ی خود را در دستان سرهنگ می نهد .
اندکی بعد هر دو بر می گردند . هر چه بین این دو گذشت را خدا می داند . اما حتما راننده ی اتوبوس مهره ی مار داشت ، چرا که سرهنگ ، بدون توجه به حقایق امر ، و بدون توجه به شکایات شیخ ، الاغ را مقصر دانسته و خونش را مباح دانست .
شیخ که حق خود را پامال بیعدالتی نیروی انتظامی می دید ، دست در گریبان فرو برد ، چون دست به آسمان برد ، رو به آسمان نعره ای بر آورد و « یا هو » یی بگفت . صاعقه ای از آسمان فرود بیامد و سرهنگ در دم بسوخت . جنازه اش که به قدر جنازه ی یک سگ ، کوچک شده بود ، در کنار اتوبوس افتاد . صاعقه ای دیگر ، راننده را با خاک یکسان نمود . در دم ، یکی از پایوران نیروی انتظامی ، شیخ را شناخته و هویت او ، بر همگان آشکار می کند . همه ی پایوران نیروی انتظامی ، به خاک افتاده و از شیخ التماس می کنند که دستان خویش ، فرود آورد .
صاعقه همچنان از آسمان فرود می آید و کارکنان نیروی انتظامی ، یکی پس از دیگری به کام مرگی سخت می روند .
شیخ را دل به رحم آمده ، دست فرو می آورد . بازماندگان حادثه سوگند یاد می کنند که هرگز در پاسبانی از حقوق ملت ، طریق باطل نپیمایند و امانتدار این مسئولیت عظیم باشند .
اکنون سالها از آن ماجرا می گذرد و شاهدیم که نیروی انتظامی ، همچنان بی تفاوت ، از کنار قضایا می گذرد و انگار نه انگار که این اتوبوس ها بایستی در پایانه ، توقف کنند .
همه در سکوتی طولانی خفته اند .
چه کسی باید ، این مردگان را بیدار کند ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو