نمی دونم چرا بعضی وقتا ، آدم یه جورایی می شه .
یعنی یه جورایی ، یه حسای خاصی بهش دست می ده .
تو یه فضای دیگه ای سیر می کنه .
یه جورایی از وضعیت موجود جدا می شه .
انگار به یه جای دیگه ای وصله .
انگار مال یه جای دیگه اس .
انگاری که یه اتفاقایی می خواد بیفته که هیشکی ازش خبر نداره .
خودتم خبر نداریا .
ولی یه جورایی شستت خبردار شده و بو بردی که آره ، یه کارایی داره می شه .
الان یه مدتیه که من بد جوری ، یاد مرگ افتادم .
نه اینکه مرگ ، برام یه خاطره ی ترسناک باشه .
یا یه کابوس
یا یه خیال وحشتناک .
نه
اصلا !
اتفاقا خیلی هم احساس سبکی می کنم .
خیلی هم احساس راحتی می کنم .
فقط یه جورایی ، یه حس خاصی بهم دست می ده .
انگار الان باید بیفتم دنبال اونایی که باید ازشون حلالیت بطلبم .
انگار الان دیگه باید کم کم ، کارایی رو بکنم که بیشتر از اینکه به درد دنیا بخوره ، به درد آخرت بخوره .
این حس پیرمردا نیستا !
این حس آدمایی نیست که یه پاشون لب گوره !
این حسی نیست که شور و نشاط زندگی و امید به آینده و برنامه ریزی و ... رو ازت بگیره .
نه
فقط یه جورایی یه تاثیرگذاریهای خاصی روی زندگیت داره .
خب
روی منم تاثیر گذاشته
یه کارایی می کنم که فکر می کنم خوبه
فکر می کنم ثواب داره .
من فکر می کنم بیشتر از نماز و روزه ، این مهمه واسه خدا ، که بتونی به یه بنده ی خدا ، یه کمکی کنی .
یا اینکه به یه بنده خدایی که همه بهش بی احترامی می کنن ، تو احترام بذاری .
یا اینکه یکی که همه ازش حساب می برن و جلوش دولاراست می شن ، تو جلوش واستی و مثلا در قبال اشتباهاش ، هی بله قربان نگی .
داشتم فکر می کردم که چه آرزویی دارم که برآورده نشده باشه .
با خودم مثه یه اعدامی حرف می زدم .
به خودم می گفتم ، آخرین آرزوتو بگو ، می خوام بر آورده کنمش .
هر چی فکر کردم ، دیدم که چیز خاصی نیست که بخوامش .
چیز خاصی نیست که بگم ای خدا ، اینو قبل از مرگم به من بده .
ولی
یه چیزی هست که منو اذیت می کنه و عذابم می ده .
و حل این مشکل ، تنها و بزرگترین آرزوی منه .
اونم اینه که بتونم یه خونه ی مستقل واسه بابابزرگم بگیرم و یه زن هم براش بگیرم که خودش و زنش ، لااقل این چند صباح باقیمونده ی عمرشونو راحت و خوش و خرم زندگی کنن .
نمی دونم چرا در قبال این پیرمرد ، اینقدر احساس مسئولیت می کنم .
احساس می کنم اگه این کارو نکنم ، یه روزی باید حساب و کتاب پس بدم که چرا این کارو نکردی .
همیشه مشکلات مالی من اینقدر زیاد بوده که حسابی دست و پای منو بسته و با اینکه خرج چندانی ندارم ، ولی بازم نتونستم تا حالا یه خونه واسه این بنده خدا بخرم .
دیگه از خریدن خونه واسش ناامید شدم .
یعنی قراره که یه خونه بخرم .
ولی اون خونه هم برای اینکه پول خریدش رو و اقساط بانکی شو در بیارم ، مجبورم بدمش اجاره .
بنابراین در فکرم که تا پایان امسال ، حداقل یه سوییت براش اجاره کنم .
امیدوارم خدا به من یه لطفی بکنه ، و حالا حالا ها سایه ی این پیرمرد مهربون بالای سر ما باشه و حداقل من این فرصت رو داشته باشم که بخشی از دین خودم رو به اون ادا کنم .
تا اینطوری هم وظیفه ی خودمو انجام داده باشم و هم اینکه به آخرین آرزوی خودم هم جامه ی عمل پوشونده باشم .
امروز ، رمز گوشیمو برداشتم و دیگه گوشی تلفن همرام ، رمز نداره .
اگه یه بار یهو خوابیدم ، صبح پا نشدم ، شماره های دوستام و همکارام و اینا در دسترسه .
کلید خونه ی خودمو هم که خیلی وقته دادم دست صاحب مغازه ای که همسایه ی خونه ی منه .
فردا باید رمز وبلاگم و رمز آی دی یاهو و اینا رو هم یه جا بنویسم که در دسترس باشه .
و اینکه می خوام شبا خیلی آروم و با خیال کاملا آسوده بخوابم .
می خوام اصلا به این فکر نکنم که فردا صبح چی کار دارم .
می خوام اصلا به این فکر نکنم که چی می خواد بشه .
می خوام راحت باشم .
می خوام شب که می خوابم و به کارای خودم فکر می کنم ، کسی نباشه که لااقل به تجزیه و تحلیل خودم ، به ناحق چیزی بهش گفته باشم یا حقی ازش ضایع کرده باشم .
می خوام تا اونجایی که ممکنه کسی ازم ناراحت نباشه .
می خوام تا اونجایی که ممکنه بخندم .
می خوام تا اونجایی که ممکنه ترانه گوش بدم و از لحظه لحظه ی زندگی که نعمت خداست ، استفاده کنم و لذت ببرم .
و اگه خدایی بود
و اگه روز حسابی بود
بگم که خدایا
من مثه خیلیا نبودم
که نماز خوندن و روزه گرفتن و عبادت کردن
اما نه خودشون از دنیای تو لذت بردن و نه گذاشتن که بنده هات از این دنیا لذت ببرن .
من می خوام از نفس کشیدن توی هوای میانه لذت ببرم .
من می خوام از تبادل اکسیژن و دی اکسید کربن توی ریه هام لذت ببرم .
من می خوام خودم باشم .
برای خودم باشم .
و شاید اینطوری بهتر باشم .
و شاید اینطوری بهتر منو بپذیرن توی اون جایی که هر کسی به راحتی پذیرفته نمی شه .
ولی من خیلی به خودم امیدوارم .
و خیلی مطمئنم به اون چیزی که می خواد برام پیش بیاد .
من نمیدونم قیامت چیه و خدا چیه و ....
ولی خیلی آرومم و راحتم .
حس می کنم که خدا منو خیلی دوست داره .
حس می کنم خیلی آرامش دارم .
و حس می کنم که شادیهای دنیوی من ، توی اون دنیا به مراتب بیشتر می شه .
می دونم جای من خوبه .
می دونم که همه ی این حرفا مسخره است .
شایدم لازم باشه برم پیش یه روانشناس و ببینم مخم پاره سنگ برداشته یا نه .
یا شایدم جنی شدم .
یا شایدم سرم به سنگ خورده .
یا شایدم اثرات امواج پارازیته که ما رو به این حال و روز انداخته. فردا پس فرداست که با این اوضاع ، ادعای پیغمبری هم بکنیم.
ولی بالاخره این حس واقعی منه .
چیزیه که حسش می کنم .
درکش می کنم .
و باهاش چندوقتیه که زندگی می کنم .
و هی این حس ، شدیدتر می شه .
یعنی یه جورایی ، یه حسای خاصی بهش دست می ده .
تو یه فضای دیگه ای سیر می کنه .
یه جورایی از وضعیت موجود جدا می شه .
انگار به یه جای دیگه ای وصله .
انگار مال یه جای دیگه اس .
انگاری که یه اتفاقایی می خواد بیفته که هیشکی ازش خبر نداره .
خودتم خبر نداریا .
ولی یه جورایی شستت خبردار شده و بو بردی که آره ، یه کارایی داره می شه .
الان یه مدتیه که من بد جوری ، یاد مرگ افتادم .
نه اینکه مرگ ، برام یه خاطره ی ترسناک باشه .
یا یه کابوس
یا یه خیال وحشتناک .
نه
اصلا !
اتفاقا خیلی هم احساس سبکی می کنم .
خیلی هم احساس راحتی می کنم .
فقط یه جورایی ، یه حس خاصی بهم دست می ده .
انگار الان باید بیفتم دنبال اونایی که باید ازشون حلالیت بطلبم .
انگار الان دیگه باید کم کم ، کارایی رو بکنم که بیشتر از اینکه به درد دنیا بخوره ، به درد آخرت بخوره .
این حس پیرمردا نیستا !
این حس آدمایی نیست که یه پاشون لب گوره !
این حسی نیست که شور و نشاط زندگی و امید به آینده و برنامه ریزی و ... رو ازت بگیره .
نه
فقط یه جورایی یه تاثیرگذاریهای خاصی روی زندگیت داره .
خب
روی منم تاثیر گذاشته
یه کارایی می کنم که فکر می کنم خوبه
فکر می کنم ثواب داره .
من فکر می کنم بیشتر از نماز و روزه ، این مهمه واسه خدا ، که بتونی به یه بنده ی خدا ، یه کمکی کنی .
یا اینکه به یه بنده خدایی که همه بهش بی احترامی می کنن ، تو احترام بذاری .
یا اینکه یکی که همه ازش حساب می برن و جلوش دولاراست می شن ، تو جلوش واستی و مثلا در قبال اشتباهاش ، هی بله قربان نگی .
داشتم فکر می کردم که چه آرزویی دارم که برآورده نشده باشه .
با خودم مثه یه اعدامی حرف می زدم .
به خودم می گفتم ، آخرین آرزوتو بگو ، می خوام بر آورده کنمش .
هر چی فکر کردم ، دیدم که چیز خاصی نیست که بخوامش .
چیز خاصی نیست که بگم ای خدا ، اینو قبل از مرگم به من بده .
ولی
یه چیزی هست که منو اذیت می کنه و عذابم می ده .
و حل این مشکل ، تنها و بزرگترین آرزوی منه .
اونم اینه که بتونم یه خونه ی مستقل واسه بابابزرگم بگیرم و یه زن هم براش بگیرم که خودش و زنش ، لااقل این چند صباح باقیمونده ی عمرشونو راحت و خوش و خرم زندگی کنن .
نمی دونم چرا در قبال این پیرمرد ، اینقدر احساس مسئولیت می کنم .
احساس می کنم اگه این کارو نکنم ، یه روزی باید حساب و کتاب پس بدم که چرا این کارو نکردی .
همیشه مشکلات مالی من اینقدر زیاد بوده که حسابی دست و پای منو بسته و با اینکه خرج چندانی ندارم ، ولی بازم نتونستم تا حالا یه خونه واسه این بنده خدا بخرم .
دیگه از خریدن خونه واسش ناامید شدم .
یعنی قراره که یه خونه بخرم .
ولی اون خونه هم برای اینکه پول خریدش رو و اقساط بانکی شو در بیارم ، مجبورم بدمش اجاره .
بنابراین در فکرم که تا پایان امسال ، حداقل یه سوییت براش اجاره کنم .
امیدوارم خدا به من یه لطفی بکنه ، و حالا حالا ها سایه ی این پیرمرد مهربون بالای سر ما باشه و حداقل من این فرصت رو داشته باشم که بخشی از دین خودم رو به اون ادا کنم .
تا اینطوری هم وظیفه ی خودمو انجام داده باشم و هم اینکه به آخرین آرزوی خودم هم جامه ی عمل پوشونده باشم .
امروز ، رمز گوشیمو برداشتم و دیگه گوشی تلفن همرام ، رمز نداره .
اگه یه بار یهو خوابیدم ، صبح پا نشدم ، شماره های دوستام و همکارام و اینا در دسترسه .
کلید خونه ی خودمو هم که خیلی وقته دادم دست صاحب مغازه ای که همسایه ی خونه ی منه .
فردا باید رمز وبلاگم و رمز آی دی یاهو و اینا رو هم یه جا بنویسم که در دسترس باشه .
و اینکه می خوام شبا خیلی آروم و با خیال کاملا آسوده بخوابم .
می خوام اصلا به این فکر نکنم که فردا صبح چی کار دارم .
می خوام اصلا به این فکر نکنم که چی می خواد بشه .
می خوام راحت باشم .
می خوام شب که می خوابم و به کارای خودم فکر می کنم ، کسی نباشه که لااقل به تجزیه و تحلیل خودم ، به ناحق چیزی بهش گفته باشم یا حقی ازش ضایع کرده باشم .
می خوام تا اونجایی که ممکنه کسی ازم ناراحت نباشه .
می خوام تا اونجایی که ممکنه بخندم .
می خوام تا اونجایی که ممکنه ترانه گوش بدم و از لحظه لحظه ی زندگی که نعمت خداست ، استفاده کنم و لذت ببرم .
و اگه خدایی بود
و اگه روز حسابی بود
بگم که خدایا
من مثه خیلیا نبودم
که نماز خوندن و روزه گرفتن و عبادت کردن
اما نه خودشون از دنیای تو لذت بردن و نه گذاشتن که بنده هات از این دنیا لذت ببرن .
من می خوام از نفس کشیدن توی هوای میانه لذت ببرم .
من می خوام از تبادل اکسیژن و دی اکسید کربن توی ریه هام لذت ببرم .
من می خوام خودم باشم .
برای خودم باشم .
و شاید اینطوری بهتر باشم .
و شاید اینطوری بهتر منو بپذیرن توی اون جایی که هر کسی به راحتی پذیرفته نمی شه .
ولی من خیلی به خودم امیدوارم .
و خیلی مطمئنم به اون چیزی که می خواد برام پیش بیاد .
من نمیدونم قیامت چیه و خدا چیه و ....
ولی خیلی آرومم و راحتم .
حس می کنم که خدا منو خیلی دوست داره .
حس می کنم خیلی آرامش دارم .
و حس می کنم که شادیهای دنیوی من ، توی اون دنیا به مراتب بیشتر می شه .
می دونم جای من خوبه .
می دونم که همه ی این حرفا مسخره است .
شایدم لازم باشه برم پیش یه روانشناس و ببینم مخم پاره سنگ برداشته یا نه .
یا شایدم جنی شدم .
یا شایدم سرم به سنگ خورده .
یا شایدم اثرات امواج پارازیته که ما رو به این حال و روز انداخته. فردا پس فرداست که با این اوضاع ، ادعای پیغمبری هم بکنیم.
ولی بالاخره این حس واقعی منه .
چیزیه که حسش می کنم .
درکش می کنم .
و باهاش چندوقتیه که زندگی می کنم .
و هی این حس ، شدیدتر می شه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو