۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

چشمه ی خورشید

نمی دانم چرا جام دل من از شرنگ غصه لبریز است

نمی دانم چرا مرغ دلم در سینه بی تاب است می نالد

جهان ، با بوده و نابوده اش با من چه می گوید ؟

فلك با جام زهر آلوده اش از من چه می خواهد ؟

اگر رخصت دهد این عمر بی بنیاد

قفس را باز خواهم كرد

و همراه دل

این مجنون دیوانه

به سوی آسمان پرواز خواهم كرد

و با مرغ سبك پرواز رویاها

بسوی چشمه ی خورشید خواهم رفت

و در ملك محبت خیمه خواهم زد

و در باغ محبت در ورای عالم خاكی

گل پر نكهت امید خواهم چید

و در آنجا حیات تازه ای آغاز خواهم كرد

اگر از باده ی قدرت بنوشم از قضا روزی

كه چندان هم به كامم ناگوارا نیست

و این البته خلق و خوی انسانیست

عدالت ،

این شهید بیگناه خفته در خون را

به گورستان بی نام و نشان فریاد خواهم كرد

و با تجلیل و با شایستگی از خاطراتش

گرچه درد آلود و بیرنگ است

یاد خواهم كرد

شرف ، نوباوه ی زیبای عالم

تاج فرق آفرینش را

كه از مردم گریزان است

و از دست تبهكاران دلش خون است

و از روز تولد تا كنون در كلبه ای متروك پنهان است

و دیاری نمی پرسد كه آیا زنده یا مرده است یا چون است

اگر راضی شود از گوشه ی عزلت برون آید

و آنی چهره بنماید

كه چندان محتمل هم نیست

هزاران تاج گل بر مقدمش ریزم

و بر دامانش آویزم

تعصب ،

این پلنگ تیز چنگ تیز دندان را

به آنی از سر تدبیر در زنجیر خواهم كرد

و بذر یأس و هرمان را

كه از هر دانه ی تلخش هزاران خار می روید

در آتش دود خواهم كرد

و دودش را به هر رنگی و نیرنگی شود ، نابود خواهم كرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats