نمی دانم چرا جام دل من از شرنگ غصه لبریز است
نمی دانم چرا مرغ دلم در سینه بی تاب است می نالد
جهان ، با بوده و نابوده اش با من چه می گوید ؟
فلك با جام زهر آلوده اش از من چه می خواهد ؟
اگر رخصت دهد این عمر بی بنیاد
قفس را باز خواهم كرد
و همراه دل
این مجنون دیوانه
به سوی آسمان پرواز خواهم كرد
و با مرغ سبك پرواز رویاها
بسوی چشمه ی خورشید خواهم رفت
و در ملك محبت خیمه خواهم زد
و در باغ محبت در ورای عالم خاكی
گل پر نكهت امید خواهم چید
و در آنجا حیات تازه ای آغاز خواهم كرد
اگر از باده ی قدرت بنوشم از قضا روزی
كه چندان هم به كامم ناگوارا نیست
و این البته خلق و خوی انسانیست
عدالت ،
این شهید بیگناه خفته در خون را
به گورستان بی نام و نشان فریاد خواهم كرد
و با تجلیل و با شایستگی از خاطراتش
گرچه درد آلود و بیرنگ است
یاد خواهم كرد
شرف ، نوباوه ی زیبای عالم
تاج فرق آفرینش را
كه از مردم گریزان است
و از دست تبهكاران دلش خون است
و از روز تولد تا كنون در كلبه ای متروك پنهان است
و دیاری نمی پرسد كه آیا زنده یا مرده است یا چون است
اگر راضی شود از گوشه ی عزلت برون آید
و آنی چهره بنماید
كه چندان محتمل هم نیست
هزاران تاج گل بر مقدمش ریزم
و بر دامانش آویزم
تعصب ،
این پلنگ تیز چنگ تیز دندان را
به آنی از سر تدبیر در زنجیر خواهم كرد
و بذر یأس و هرمان را
كه از هر دانه ی تلخش هزاران خار می روید
در آتش دود خواهم كرد
و دودش را به هر رنگی و نیرنگی شود ، نابود خواهم كرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو