۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

یک مرد


« یک مرد » ، نام کتابی است از خانم « اوریانا فالاچی » که از نویسندگان متبحر ایتالیایی است .
داستان این کتاب ، مربوط به دولت کودتای یونان است . دولتی که در 21 آوریل 1967 با کودتا بر سر کار آمد .
این کتاب ، زندگی یک مرد را بازگو می کند . مردی به نام « الساندرو پاناگولیس » که در سال 1968 مبارزات ضددولتی خود را آغاز کرده و پس از سالها مبارزه و تلاش برای آزادی ، در اول مه 1976 بقتل می رسد . این مرد ، به « آلکوس » شهرت دارد .
این کتاب داستانی تاثیرگذار و غم انگیز از زندگی یک مبارز است که مغلوب عده ای از سردمداران فاسد می شود . سردمدارانی که بنا به موقعیت خود ، تغییر چهره می دهند و گاه ، لباس اصلاح طلبی به تن می کنند . همانهایی که زمانی در لباس دیکتاتوری ، آلکوس را در زندانهای مخوف خویش ، به شدیدترین وجه شکنجه می کردند ، امروز در لباس اصلاح طلبی ، توده های مردم را همچون هیولایی به سمت خود می کشند . هیولایی که دیوانه وار به سمت قدرت کشیده می شود و هرگز ، آزادی را نمی بیند و با هر شعاری از سوی قدرت ، فریفته می شود .
نام کتاب : یک مرد (un home)
نویسنده : اوریانا فالاچی – تاریخ تولد : 1931
مترجم : یغما گلرویی – تاریخ تولد : 1354
انتشارات دارینوش – 1382

 
و اما اینک
تعدادی از سروده های « آلکوس » در زندان و دوران شکنجه را از متن این کتاب ، برایتان می آورم :

 
منم که به آهنگ عصیان می خوانم
نمی خواهم از این پس ، برده باشم
این زنجیرهای سیاه
این بافه های دروغ را از هم می درم

 

 
چوب کبریت به جای قلم
خون بر زمین چکیده به جای جوهر
پاکت از یاد رفته ی باند پانسمان به جای کاغذ
اما چه بنویسم ؟
شاید تنها فرصت نوشتن نشانی خود را داشته باشم
شگفتا ! جوهرم منعقد می شود
برایتان از سیاهچالی می نویسم
در یونان

 

 
اینک زمان رفتن است
هر یک از ما به راه خود می رود
من به سوی مرگ
شما به سوی زندگی !
کدامیک بهتر است ؟
تنها خدا می داند ...

 

 
کبوتران سفید پریدند و آسمان در هجوم کلاغان ، گم شد
سیاهی بال هاشان – وحشیانه –
لاجورد آسمان را لحظه ی واپسین پوشاند
در حفره ها خاک بریزید تا کبوتران سپید ، دوباره برگردند !
ولی حفره ها تنها خاک را نمی طلبند
خون میخواهند و خاکستر ... مرده می خواهند !
این خاک می باید از خون سیراب شود !
با من بگو
تا بازگشت کبوتران ، چند قطره خون مانده ؟

 

 
واسه قلب پاره پاره م مرهمی نیست ! مرهمی نیست !
عشقمو کشتن و این درد واسه من ، درد کمی نیست !
لبخند شیرین تو کو ؟
چشمای غمگین تو کو ؟
لعنت به اون ساعت بد
که دشمنای نابلد
رودخونه ی خنده هاتو
کشتن تو زندون یه سد
لبخند شیرین تو کو ؟
چشمای غمگین تو کو ؟

 

 
همیشه بی آنکه بیندیشد
و بی آنکه به خویش ایمان آورد
یک روز
غریو تحسین
یک روز
خروش مرده باد !

 

 
آن سان که شاعران به سیل در گذشته می رفتند و می سرودند
حقایق آراسته به واژگان زیبا و حکایات شیرین را
من نیز در سرزمینی غریبه سفر می کنم
سرزمینی که به دیار زیبایم می ماند
میخواهم به خود بباورانم که به جهان پشت نکرده ام
با خود می گویم : من سفر نمی کنم از بیشه ها و کوه ها و دره ها
من سفر نمی کنم ، روستا ها در من سفر می کنند
و خاطره ی دیدار دوستانی که به انتظار من بودند
تا سرزده از راه سر رسم
در آن روزهای بعید که به نیروی امید زنده بودیم
رنج در تمام سفر با ما بود
درختان و کوه ها و دره ها در من سفر می کنند و من
دلبسته ی کسانی هستم که رنج می برند
چرا که خود رنج برده ام
دل بسته ی کسانی هستم که می گریند
چرا که گریسته ام
دل بسته ی کسانی هستم که محبوسند
چرا که من نیز حبس بوده ام
تنها
سال ها گذشته اند و من بی آنکه رنج ها را از خاطر ببرم
بر همان جاده ها گام زده ام
راهی که تنها رنج کشیدگانش می شناسند
دلتنگ سلول تنگ وتار خود هستم
چرا که به یاد می آورم در آن روزها
چیزکی در من بود که دیگرانش در می یافتند
چندان که به پیش رو می نگرم
میدانم اتفاقی در راه است !
پس از آن چه می دانم که دیگرانش باور ندارند !
می گویم
پایان زندگی آنچنان خواهد بود
که مالکان قدرت می خواهند

 

 
برایم گریه نکن
بدان که من می میرم و از تو کاری ساخته نیست !
اما ، آن گل را ببین که چگونه پژمرده می شود !
وصیتم این است :
سیرابش کن !

 

 
زندگی را فهمیدم
یک بلیط مرگ گرفتم
و هنوز در سفرم
چندی می پنداشتم
که به انتهای راه رسیده ام
لیکن تنها از سد ها گذشته بودم در راه سفر

 

 
آن دم که مردگان را بیاد می آوری
از یاد مبر که آنان نیز زندگی کرده اند
سرشار از امید و آرزو و چنان زندگان پیرامونت
آنان نیز از این راه که تو در می نوردی ، گذشتند
و هنگام عبور به گورها نیندیشیدند

 

 
همه چیز ، مرده است
آن چه را جنبنده می بینی ، زنده مپندار
باد است که بر سرگین زار می وزد
آنان تکان می خورند اما زندگی نمی کنند
هر جنبنده ای ، مرده است
مرده است هنوز
رنج می برد

 

 
ای گورهایی که راه می روید
ای ناسزاهای زنده ی زندگی
قاتلین اندیشه ، ای خیل مترسک ها
ای آنانکه به جانوران غبطه می خورید
ای کسانی که تحقیر آفرینشید
ای پناه برندگان به جهالت
ای خیل تن سپرده به این ترس نابلد
ای از یاد برندگان دیروز
شب کوران تماشاگران حال
نادیده انگارندگان آینده
ای کسانی که سخن می گویید تا نمیرید
ای کسانی که تنها برای کف زدن ، دست دارید
ای کسانی که فردا بیش از همه کف خواهید زد
مثل دیروز و امروز و همیشه
بدانید ، ای بهانه ی رویش استبداد
که من از ستمگران نفرت دارم

 

 
و اما چند متن از « آلکوس »

 

 
امروز می باید دو سوال را مطرح کرد !
آیا قبول می کنید مستقیم یا غیر مستقیم ، کشته شوید یا مورد ستم قرار گیرید ؟
آیا گمان می کنید می توانید مستقیم یا غیر مستقیم بکشید یا ستم کنید ؟
کسانی که به هر دو سوال ، جواب مثبت بدهند ، بطور اتوماتیک درگیر عواقبی می شوند که شکل جدیدی از مبارزه را مطرح می کند !

 

 
بازجو:
او موجودیست که قدرت را یک پدیده می بیند .
یک مشت وسیله ی جور واجور برای ثابت نگه داشتن وضع موجود !
بازجود ، خودش را برای فهمیدن مسایل اساسی ، خسته نمی کند !
نه اینکه موجود تشنه ی مقام باشد ، نه !
اکثرا جاه طلب نیست !
به داشتن یک مقام کمرنگ ، کنار قدرتمندان ، قانع است !
باطنا آدم خبیثی نیست !
اکثرا عاشق نظم است و از بی نظمی ، نفرت دارد !
قدرت اختناق ، برایش مانند خداست !
الگویی که در مغزش از نظم و انضباط ساخته ، شبیه صلیب های ردیف شده در قبرستان است !
هر چیزی بیرون از این نظم ، برایش غیر قابل تحمل است !
از هر چیز تازه می ترسد !
همانند یک کشیش قشری به رسوم کهنسال احترام می گذارد و مقررات وضع شده ی کلیسا را آیه های خدایی می داند و از آنها اطاعت می کند !
بازجوی واقعی ، موجود غم انگیزی است !
از نظر فلسفی ، یک فاشیست تمام عیار است !
یک فاشیست بی رنگ و رو که نوکر انواع دیکتاتورهاست و نرکر هر حکومتی که نظمش شبیه صلیب های قبرستان باشد !
در هر مسلکی که اصولش سر راه آزادی های فردی باشد ، او را پیدا می کنند !
در همه ی کوچه ها و خیابانهای این دنیا ، دفتر دارد !
در هر کتاب تاریخی ، چند فصل به کارهای او اختصاص داده شده است !
دیروز ، نوکر دادگاههای تفتیش عقاید و کلیسای کاتولیک و رایش سوم بود
و امروز ، خادم استبداد شرق و غرب و چپ و راست است !
مرگ در کارش نیست !
همیشه و همه جا حاضر است !
ولی هیچوقت نمی تواند یک انسان باشد !
حتی شاید عاشق بشود و گاهی گریه کند و روح لطیفی هم داشته باشد ،
ولی ته روحش ، یک چاه است
و با بلدوزر هم نمی شود بیرونش کشید !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats