کوه بلندی بود که لانه ی عقابی با 4 تخم که بر بلندای آن قرار داشت. یک روز یکی از تخم ها به پایین لغزید و به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها از آن تخم مراقبت کردند و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده ای که با آنها زندگی می کرد را دوست داشت، اما چیزی از درون او فریاد می زد که "تو بیش از این هستی" . تا این که یک روز متوجه چند عقاب در آسمان شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو یک خروسی و خروس هرگز نمی تواند بپرد! اما عقاب همچنان به خانواده ی واقعیش در آسمان نگاه می کرد و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع عقاب از آرزویش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد و بعد از مدتی دیگر به پرواز فکر نکرد و بعد از سال ها زندگی خروسی از دنیا رفت...
«تو همانی که می اندیشی، هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس ها فکر نکن!!!!!»
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو یک خروسی و خروس هرگز نمی تواند بپرد! اما عقاب همچنان به خانواده ی واقعیش در آسمان نگاه می کرد و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع عقاب از آرزویش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد و بعد از مدتی دیگر به پرواز فکر نکرد و بعد از سال ها زندگی خروسی از دنیا رفت...
«تو همانی که می اندیشی، هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس ها فکر نکن!!!!!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو