۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

داستان عاشقی



یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیشکی نبود
زیر گنبد کبود
یه جوون بود
یه جوون خوب و مهربون
که همش سرش توی درس و کتابش بود و کاری به کار هیشکی نداشت


تا اینکه یه روز ، یه بنده خدایی رو دید و یه جورایی شد . یه حسایی داشت و یه طوری انگار نیمه ی گمشده ی خودشو پیدا کرده بود






اون بنده خدا ، این شکلی بود




یه دختر خانوم ناز و مامانی و تو دل برو



آقا پسره و دختر خانومه ، روزای خوب و قشنگی با هم داشتن .



یه روز ، پسره یه کادو داد به دوست دخترش . یه کادو شبیه این :



وقتی دختره ، کادو رو گرفت ، پسره این شکلی شد :



از اون به بعد بود که این دو تا کبوتر عاشق ، شروع کردن به مکالمه ی تلفنی با هم . دل میدادن و قلوه می گرفتن . توی خیالشون ازدواج می کردن و بچه دارم می شدن . خرید می رفتن و شبا .... . روزا ... آره دیگه . حسابی سرشون شلوغ بود .






اونا هیچ حد و مرزی واسه تلفن زدن نداشتن . روز و شب داشتن حرف می زدن . حتی شبا زیر لحاف .




خب . معلومه دیگه . اینم قیافه ی پسره سر کاره . یه آدم خواب آلود بد اخلاق .




وقتی همکاراش ، اونو با دوست دخترش دیدن ، این شکلی نیگاش می کردن :






اونم مثه یه سردار فاتح ، با غرور و افتخار بهشون نیگاه می کرد . و قیافه ای می گرفت توی این مایه ها :




تا اینکه اسپندارمزگان رسید . همون روز عشق که دخترا و پسرا به هم کادو می دن . روز 29 بهمن . آره دیگه . دوست دخترش یه گل خوشگل مثه این توی دستش بود .




اما دوست دخترش اون گل رو داد به یه پسر دیگه .



حالا دیگه قیافه ی پسره ، همون سردار فاتح ما ، این شکلی شده بود :



اون دیگه از همه چیز نا امید و سرخورده شده بود .




و یه حسی داشت توی این مایه ها :



دیگه تنها دوست و مونس وهمدم اون ، سیگارش بود .



اما دیگه سیگار جوابشو نمی داد . پس رفت سراغ کراک و شیشه و ... . و حالا دیگه این قیافه ی سردار ما بود :



خدا از این دخترا نگذره !

۲ نظر:

  1. حسین جون خوندم دستت درد نکنه من میدونم چقدر زحمت کشیدی واقعا عالی بود بازم منتظر پستهای بعدی شما هستیم.

    پاسخحذف

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats