یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیشکی نبود
زیر گنبد کبود
یه جوون بود
یه جوون خوب و مهربون
که همش سرش توی درس و کتابش بود و کاری به کار هیشکی نداشت
تا اینکه یه روز ، یه بنده خدایی رو دید و یه جورایی شد . یه حسایی داشت و یه طوری انگار نیمه ی گمشده ی خودشو پیدا کرده بود
اون بنده خدا ، این شکلی بود
یه دختر خانوم ناز و مامانی و تو دل برو
آقا پسره و دختر خانومه ، روزای خوب و قشنگی با هم داشتن .
یه روز ، پسره یه کادو داد به دوست دخترش . یه کادو شبیه این :
وقتی دختره ، کادو رو گرفت ، پسره این شکلی شد :
از اون به بعد بود که این دو تا کبوتر عاشق ، شروع کردن به مکالمه ی تلفنی با هم . دل میدادن و قلوه می گرفتن . توی خیالشون ازدواج می کردن و بچه دارم می شدن . خرید می رفتن و شبا .... . روزا ... آره دیگه . حسابی سرشون شلوغ بود .
اونا هیچ حد و مرزی واسه تلفن زدن نداشتن . روز و شب داشتن حرف می زدن . حتی شبا زیر لحاف .
خب . معلومه دیگه . اینم قیافه ی پسره سر کاره . یه آدم خواب آلود بد اخلاق .
وقتی همکاراش ، اونو با دوست دخترش دیدن ، این شکلی نیگاش می کردن :
اونم مثه یه سردار فاتح ، با غرور و افتخار بهشون نیگاه می کرد . و قیافه ای می گرفت توی این مایه ها :
تا اینکه اسپندارمزگان رسید . همون روز عشق که دخترا و پسرا به هم کادو می دن . روز 29 بهمن . آره دیگه . دوست دخترش یه گل خوشگل مثه این توی دستش بود .
اما دوست دخترش اون گل رو داد به یه پسر دیگه .
حالا دیگه قیافه ی پسره ، همون سردار فاتح ما ، این شکلی شده بود :
اون دیگه از همه چیز نا امید و سرخورده شده بود .
و یه حسی داشت توی این مایه ها :
دیگه تنها دوست و مونس وهمدم اون ، سیگارش بود .
اما دیگه سیگار جوابشو نمی داد . پس رفت سراغ کراک و شیشه و ... . و حالا دیگه این قیافه ی سردار ما بود :
خدا از این دخترا نگذره !
حسین جون خوندم دستت درد نکنه من میدونم چقدر زحمت کشیدی واقعا عالی بود بازم منتظر پستهای بعدی شما هستیم.
پاسخحذفقربانت اکبر جان
پاسخحذف