این مطلب توسط دوستم « سمیه » برام ایمیل شده .
ایشون دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ هست و امسال هم فارغ التحصیل می شه .
نویسنده : ویل دورانت
دین و دولت- وظایف و اقتدارات کاهنان- خرده خدایان- مردوک- عشتر- داستانهای بابلی دربارة آفرینش و طوفان- عشقورزی عشتر و تموز- فرودآمدن عشتر به دوزخ- مرگ تموز و رستاخیز وی- آداب و شعایر دینی- سرودهای توبه- گناه- سحر- خرافات
آنچه قدرت شخص شاه را محدود میکرد تنها قانون و طبقة اشراف نبود، بلکه طبقة کاهنان نیز مانعی در برابر قدرت مطلقة شاه به شمار میرفت؛ چه شاه از لحاظ قانونی عنوان عامل و وکیل خدای شهر را داشت. مالیات به نام خدا گرفته میشد و، به صورت مستقیم یا از راههای انحرافی، به خزانة معابد ریخته میشد. شاه هنگامی در چشم مردم عنوان حقیقی سلطنت را پیدا میکرد که کاهنان لباس قدرت را بر او بپوشانند و «دست بل را بگیرد» و صورت مردوک را، در موکب باشکوهی، با خود در خیابانهای شهر بگرداند. در این گونه جشنها، لباس روحانی میپوشید و این، خود، نشانة وحدت دین و دولت به شمار میرفت، و شاید علامت آن بود که سلطنت ریشة دینی و آسمانی دارد. گرداگرد تخت سلطنت آثار و مظاهر فوقالطبیعه مشاهده میشد؛ این، خود، سبب آن بود که خروج بر پادشاه بزرگترین کفرها باشد، و کسی که به این کار جسارت ورزد، علاوه بر آنکه سرخود را از دست میدهد، به زیان از دست دادن روح نیز گرفتار شود؛ حتی حموربی بزرگ نیز قوانین خود را از خدا گرفته بود. از زمان «پاتسی»ها یا کاهن- شاهان سومری، تا زمان تاجگذاری بختنصر به دست کاهنان، در هر حال، بابل دولتی دینی و پیوسته «در زیر فرمان کاهنان» بود.
در نسلهای متوالی، که گناهکاران، برای آسایش خاطر، مال خویش را با خدایان تقسیم میکردند، ثروت معابد پیوسته رو به افزایش بود. شاهان نیز، که خود را نیازمند آمرزش خدایان میدانستند، پرستشگاههای معتبر میساختند و اثاثه و بنده و مواد غذایی برای آنها فراهم میآوردند؛ زمینهای بزرگی را بر آنها وقف میکردند؛ و هر ساله بخشی از درآمد کشور را به آن معابد اختصاص میدادند. هر وقت سرزمینی گشوده میشد و غنیمتی به چنگ قشون میافتاد، نخستین سهم بندگان و غنایم از آن معابد بود؛ هر وقت غنیمت سرشاری به دست شاه میافتاد، هدایای فراوانی به خدایان تقدیم میکرد. از بعضی از زمینها سالانه مالیات جنسی خرما و دانه بار و میوه به معابد پرداخته میشد؛ اگر صاحب زمین آن مالیات را نمیپرداخت، ملک به تصرف معبد درمیآمد- غالب اوقات، این ملکیت به خود کاهنان انتقال مییافت. توانگر و درویش، هر یک برحسب استعداد خود، سهمی از دسترنج خود را به معابد اختصاص میدادند. زر و سیم و مس ولاجورد و گوهرهای گرانبها و چوبهای قیمتی فراوان در معابد انباشته شده بود.
چون کاهنان نمیتوانستند از همة این ثروتها بهرهبرداری کنند یا آنها را به مصرف برسانند، آنها را به سرمایههای قابل بهرهبرداری تبدیل میکردند؛ به این ترتیب بود که امور کشاورزی و صنعتی و مالی تمام مملکت را در قبضه داشتند. علاوه بر زمینهای زراعتی پهناور، غلامان فراوان نیز در اختیار معابد بود؛ این غلامان را یا در مقابل مزد به خدمت دیگران میگماشتند، یا آنان را به حرفههای مختلف- از نواختن موسیقی تا کشیدن شراب- وا میداشتند. همچنین کاهنان بزرگترین بازرگانان و مالداران بابل بودند و، با فروختن کالاهای گوناگونی که در معابد فراهم میشد، بخش مهمی از بازرگانی کشور را اداره میکردند. چنان شهرت داشت که این دسته، در بهرهبرداری از سرمایه، حکمت و درایت فراوان دارند؛ به همین جهت بسیاری از مردم سرمایههای خود را برای بهرهبرداری به ایشان میسپردند و میدانستند که اگر بهرة فراوانی نباشد، به هر صورت، اطمینان آن هست که سودی به دست خواهد آمد. کاهنان به شرایطی سهلتر از دیگر وامدهندگان به مردم قرض میدادند؛ گاهی به درویشان و بیماران، بدون درخواست فایده، وام میدادند؛ هر وقت مردوک دوباره به وامگیرنده لبخند میزد سرمایه را پس میگرفتند. از این گذشته پارهای از کارهای عمومی به وسیلة کاهنان انجام میشد: قراردادها را مینوشتند و تسجیل میکردند و امضای خود را بر آنها میگذاشتند؛ وصیتنامهها را تنظیم میکردند؛ به مرافعات مردم گوش میدادند و رأی صادر میکردند، و از حوادث مهم و معاملات بازرگانی ثبت برمیداشتند.
هرگاه که بحرانی پیش میآمد و مال فراوان لازم میشد، شاه قسمتی از دارایی معابد را مصادره میکرد. ولی این کار خطرناکی بود که بندرت اتفاق میافتاد، چه کاهنان کسانی را که بدون اجازة ایشان در اموال معابد تصرف کنند بشدت لعن میکردند؛ از این گذشته نفوذ ایشان در مردم بیش از نفوذ شخص شاه بود؛ گاهی میتواستند، با اتحاد کلمه و استفاده از نیرو و هوش خویش، شاه را از سلطنت خلع کنند. متولیان معابد مزیت خلود و جاودانی بودن را داشتند، چه شاه میمرد، ولی خدا جاودانی بود؛ به همین جهت مجمع روحانیان، که از تغییرات و تقلبات انتخاب و خطرهای مرض و آدمکشی و جنگ در امان بود، میتوانست نقشههای درازمدت برای کارهای خود بکشد، و این همان چیزی است که سازمانهای بزرگ دینی تا امروز از آن برخوردار بودهاند. همة این اوضاع و احوال قدرت فوقالعادهای برای کاهنان ایجاد کرده بود.مقدر چنان بود که بابل به دست بازرگانان ساخته شود و سود آن به جیب کاهنان بریزد.
آیا آن خدایان که پاسبان مخفی دولت بابل به شمار میرفتند چگونه بودهاند؟ تعداد خدایان زیاد بود، چه نیروی تخیل مردم حدی نداشت و احتیاجاتی که مردم، برای آنها، خود را نیازمند خدایان میدانستند نامحدود بود. مطابق یک آمار رسمی، که در قرن نهم قبل از میلاد برداشته شده، شمارة خدایان نزدیک ۶۵۰۰۰ به دست آمده است. هر شهر برای نگاهبانی خود خدای خاصی داشت؛ در بابل قدیم، و برای دین آن، همان امری صورت میگرفت که امروز در نزد ما صورت میگیرد؛ یعنی شهرستانها و دهکدهها، اگر چه به صورت رسمی به خدای بزرگ و اعلا سر فرود میآوردند، هر کدام خدای کوچکی داشتند که آن را میپرستیدند و به آن وفاداری مینمودند؛ به این ترتیب بود که پرستشگاههایی برای شمش در لارسا، و برای عشتر در اوروک، و برای ننار در اور ساخته میشد- چه پس از آنکه دولت سومری از میان رفت، خدایان متعدد سومری بر جای مانده بود. خدایان دور از مردم نبودند؛ بیشتر آنها بر زمین و در معابد میزیستند: با کمال اشتها خوراک میخوردند و، با دیدارهای شبانهای که از زنان پرهیزگار میکردند، توسط این زنان، به مردم مشغول و پرکار بابل فرزندانی عطا میکردند.
کهنترین خدایان، خدایان نجومی بودند مانند آنو، گنبد نیلگون؛ شمش، خورشید؛ ننار، ماه؛ بل یا بعل، یعنی زمینی که همة بابلیان پس از مرگ به سینة آن باز میگردند. هر خانواده خدایی خانگی داشت که به آن نماز میگزاشت و هر بام و شام برای آن شراب میفشاند؛ هر فردی خدایی (یا چنانکه امروز میگوییم فرشتة نگاهبانی) برای حمایت خویش داشت که او را از افراط در غم و شادی حفظ میکرد؛ جنهای متعدد باروری، به تصور آن مردم، بر روی مزارع در پرواز بودند و به محصول برکت میبخشیدند. شاید یهودیان گروه انبوه کروبیان و فرشتگان خود را از این شمارة فراوان ارواح بابلی اقتباس کرده باشند.
از مردم بابل شواهدی به دست نیامده که بنابر آن بتوان گفت یکتاپرستی، نظیر آنچه در زمان اخناتون یا اشعیای دوم وجود داشته، در سرزمین بابل حکمفرما بوده است. با وجود این، باید گفت که دو نیرو آن مردم را به طرف توحید میرانده است: یکی اینکه مملکت پس از جنگها پهناور میشد، و خود این پهناوری خدایان محلی را به فرمان خدای یگانه درمیآورد؛ دیگر آنکه پارهای از شهرها، از روی حب وطن، خدای خاص و محبوب خود را صاحب قدرت مطلقه و مسلط بر همه چیز تصور میکردند؛ مثلا نبو چنین میگوید: «به نبو ایمان داشته باش و به خدایان دیگر ایمان نیاور». این دستور با نخستین فرمان از «احکام عشرة» (ده فرمان) یهودیان چندان اختلافی ندارد. رفته رفته این تصور پیش آمد که خرده خدایان مظاهر یا صفاتی از خدای بزرگ را نمایش میدهند؛ به این ترتیب شمارة خدایان کاهش یافت. در نتیجه، مردوک، که در ابتدا خدای خورشید بود، عنوان ریاست و بزرگی خدایان بابلی را پیدا کرد. و به لقب بعل مردوک، یعنی مردوک خدا، ملقب شد؛ بابلیان شیواترین و گرمترین نمازهای خود را در برابر این خدا میگزاردند.
اهمیت عشتر (همان آستارتة یونانیان و عشتورت یهودیان) تنها در آن نیست که با ایسیس مصریان و آفرودیتة یونانیان و ونوس رومیان شباهت دارد، بلکه بیشتر از آن جهت است که در یکی از شگفتانگیزترین عادات بابلی دست داشته و آن را متبرک میساخته است، این الاهه، در آن واحد، کار دمتر و آفرودیته هر دو را داشته؛ یعنی علاوه بر آنکه الاهة زیبایی اندام و عشق بوده، الاهة مهر مادری، و الهام دهندة نهانی حاصلخیزی خاک، و عنصر آفرینندة جهان به شمار میرفته است. چون با عینک زمان حاضر به عشتر و صفات و وظایف آن نظر افکنیم، البته هرگز نمیتوانیم تناسب و سازشی میان آنها به دست آوریم؛ مثلا میبینیم که وی الاهة جنگ و عشق هردو بوده و، از طرف دیگر، الاهة زنان بدکاره و مادران خانواده هر دو به شمار میرفته، و خود را به لقب «معشوقة مهربان» ملقب ساخته است؛ گاهی وی را به صورت الاهة ریشداری نمایش میدادند که صفات نری و مادگی، هردو، در آن دیده میشد؛ گاهی پیکر وی را به شکل زن برهنهای میساختند که پستانهایش آماده برای شیردادن است. با آنکه پرستندگان وی او را به نامهای «دوشیزه» و «دوشیزة پاکیزه» و «مادر پاکیزه» خطاب میکردند، پیوسته از این خطاب منظوری جز آن نداشتندکه عشقهای وی رنگ زناشویی نداشته است. گیلگمش از این پیشنهاد این الاهه برای همسری خودداری کرد؛ حجت وی در این امتناع آن بود که به وی اطمینان ندارد؛ مگر همو نبود که یک بار به شیری عشق ورزید و او را فریفت و سپس کشت؟ اگر بخواهیم حقیقت عشتر را چنانکه بود دریابیم، باید قانون اخلاق جاری را به کناری بگذاریم. درست در سطرهای آینده بیندیشید که چگونه بابلیان با شور و شوق تمام به درگاه او تسبیح و راز و نیاز میکنند؛ این گونه مناجات هیچ دست کمی از دعاها و ثناهای متقیان مسیحی در مقابل مریم عذرا ندارد:
ای بانوی بانوان، و ای الاهة الاهگان، ای عشتر، ای ملکة همة شهرها و راهنمای همة مردان.
تو نور جهانی، تو نور آسمانهایی، ای دختر سین بزرگ ]خدای ماه[.
قدرت تو برین است ای بانو، و مقام تو برتر از مقام همه خدایان است.
تو داوری میکنی و داوری تو بر داد است.
قوانین زمین و قوانین آسمانها و قوانین معابد و ضریحها و قوانین خانههای شخصی و اطاقهای پنهانی، همه را تو میگذاری.
کجاست که نام تو در آنجا نیست، و کجاست مکانی که فرمانهای ترا در آن نشناسند؟
چون نام تو برده شود، زمین و آسمانها میلرزد، و خدایان نیز بر خود میلرزند…
تو بر ستمدیدگان نظر داری، و هر روز داد خوارشدگان را میستانی.
تا چند، ای ملکة آسمان و زمین تا چند،
تا چند، ای چوپان مردان رنگپریده درنگ میکنی؟
تا چند، ای ملکهای که پاهایت خسته نمیشود و زانوهایت در شتاب است؟
تا چند، ای بانوی سپاهیان و ای بانوی کارزارها؟
ای بزرگواری که همة ارواح آسمانی از تو بیم دارند، و همة خدایان خشمناک در فرمان تواند؛ ای که برهمة فرمانروایان تسلط داری، و زمام پادشاهان به دست توست.
ای گشایندة زهدانهای مادران، نور تو عظیم است.
ای پرتو درخشان آسمان و ای روشنی جهان؛ ای که همه جا را که آدمی در آن میزید روشن میسازی و لشکریان همة ملتها را گرد یکدیگر فراهم میآوری.
ای الاهة مردان، ای پروردگار زنان، حکمت تو برتر از دریافت عقل است.
به هر جا جلوهای کنی مردگان به زندگی باز میگردند، و بیمار برمیخیزد و به راه میافتد؛ و چون بیمار به روی تو نظر کند، روح وی شفا میپذیرد.
تا کی، ای بانوی من، باید دشمنانی بر من پیروز بمانند؟
فرمان ده، که چون فرمان دهی خدای خشمگین دور خواهد شد.
عشتر بزرگ است! عشتر ملکه است! بانوی من بزرگوار است، بانوی من ملکه اینینی اختر توانای سین است.
هیچ مثل و مانندی ندارد.
بابلیان این خدایان گوناگون را همچون شخصیتهای قهرمانی قرار داده و برای آنها داستانها و اساطیری ساختهاند که بخش بزرگی از آنها از راه یهودیان به ما رسیده و جزئی از معارف دینی ما را تشکیل میدهد. نخستین داستان در این میانه داستان آفرینش است. در آغاز، جز پریشانی و نانظمی (خائوس) هیچ نبود. «روزگاری که هیچ چیزی در بالا نبود که به نام آسمان خوانده شود، و هیچ چیزی به نام زمین در این پایین وجود نداشت، آپسو، یعنی اقیانوس، که در آغاز پدر همه چیز بود، و تیامات، یعنی خائوس، که همه چیز ازوی زاییده شده، آبهای خود را در هم آمیختند.» رفته رفته اشیا بزرگ شدن و صاحب صورت شدن آغاز کردند، ولی تیامات، آن الاهة سهمناک، ناگهان در این اندیشه افتاد که همة خدایان دیگر را از میان بردارد تا خود، که خائوس است، بتنهایی سلطنت کند. انقلاب عظیمی پیش آمد و بر اثر آن، نظم و سامان بکلی نابود شد. آنگاه خدای دیگری به نام مردوک، با سلاح خود تیامات، به جنگ با او برخاست؛ به این معنی که چون تیامات دهان خود را برای بلعیدن او گشوده بود گردبادی به دهان او فرو کرد و، چون باد به درون او رفت و شکمش برآمد، نیزة خود را به شکم او فرو برد؛ به این ترتیب الاهة پریشانی ترکید و مرد. داستان میگوید که پس از آنکه «مردوک آرامش خود را بازیافت»، تیامات مرده را، همچون ماهی که برای خشک کردن از درازا به دو نیم میکنند، دوپاره کرد و «یکی از دوپاره را بر بالا آویخت، که آسمان شد، و پارة دیگر را زیر پاهای خویش گذاشت، و از آن زمین را ساخت.» این همة چیزی است که از داستان آفرینش بابلی به ما رسیده است. شاید شاعر قدیمی قصدش از ساختن این افسانه بیان این مطلب بوده است که ما از آغاز آفرینش جز این چیزی نمیدانیم که نظم و سامان جانشین خائوس شده است، و در واقع همین است که جوهر هنر و مدنیت به شمار میرود. ولی این مطلب را نباید از خاطر دور داشته باشیم که از میان رفتن خائوس هنوز هم افسانهای بیش نیست.
مردوک، پس از آنکه بدین گونه آسمان و زمین را ساخت، به خمیر کردن زمین با خون خود پرداخت تا بنی آدم را برای خدمت خدایان بسازد. روایتهای بابلی، در جزئیات آفرینش انسان، با یکدیگر اختلاف دارد، ولی همه در این مطلب یک کلامند که خدا انسان را از تکهای گل رس ساخت. به طور کلی، در این افسانهها چنان نیست که آدمی در آغاز پیدایش در باغ و بهشتی زندگی میکرده باشد، بلکه انسان به صورت موجودی بوده که با نادانی و سادگی جانوران میزیسته، تا آنگاه که جانور سهمناکی به نام اوآنس، که نیمی ماهی و نیمی فیلسوف بود، بر وی ظاهر شد و دانشها و هنر شهرسازی و اصول و مبادی حقوق و قانون را به وی آموخت؛ پس از آن، اوآنس به دریا فرو رفت و به کار نوشتن تاریخ مدنیت اشتغال ورزید. ولی خدایان ناگهان از انسانهایی که آفریده بودند ناخشنود شدند و طوفان بزرگی برایشان فرستادند تا انسان و آثار وی را، یکباره، نیست کند. ائا، خدای حکمت را بر انسانیت رحمت آمد و بر خود گرفت که لااقل شمش- نپیشتیم و همسر او را از هلاک شدن رهایی بخشد. طوفان همه جا را فرا گرفت و «مردم مانند تخم ماهی در دریا غوطه میخوردند.» چون چنین شدِ، ناگهان خدایان به گریه درآمدند و از کار بد خود انگشت پشیمانی به دندان گزیدند و از یکدیگر پرسیدند که: «پس از این دیگر چه کس به خدایان قربانی و هدیه تقدیم خواهد کرد؟» ولی شمش- نپیشتیم کشتیی ساخته و از طوفان نجات یافته بود. کشتی وی بر بالای کوه نیسیر جای داشت، و او کبوتری برای کسب اطلاع به پرواز درآورد؛ در آن هنگام، وی بر آن شد که قربانیی به خدایان تقدیم کند؛ خدایان قربانی او را با شگفتی و سپاسگزاری پذیرفتند. «خدایان بو را شنیدند، بوی پاکیزه را شنیدند، و مانند مگسان بر بالای قربانی گرد شدند.»
زیباتر از این یادبود مبهم طوفان بلاخیز افسانة رویش گیاهان است که با نام عشتر و تموز همراه است. در متن سومری داستان، تموز برادر کوچک عشتر است؛ در متن بابلی، گاهی عنوان معشوق، و گاهی عنوان پسر او را دارد. چنان به نظر میرسد که این هر دو متن به اساطیر داستان آفرینش بابلی بر هفت لوح گلی نوشته شده (برای هر روز از آفرینش یک لوح) و آن را به سال ۱۸۵۴ در ویرانههای کتابخانة آسوربانی پال در قویونجیک (نینوا) یافتهاند؛ این الواح رونوشتی است از یک افسانه که از سرزمین سومر به بابل و آشور رسیده است.
ونوس و آدونیس یا دمتر و پرسفونه و صدها اسطورة دیگر مرگ و رستاخیز راه یافته باشد. تموز، پسر خدای بزرگ ائا، گوسفندان خود را در زیر درخت بزرگ اریدا، که سایة آن همة زمین را میپوشاند، میچرانید؛ عشتر، که پیوسته تشنة عشق بود، به دام عشق او گرفتار آمد و بر آن شد که وی را به همسری جوانی خود برگزنید. ولی تموز، مانند آدونیس، با حملة گرازی وحشی از پای درآمد و مانند همة مردگان به دوزخ تاریک زیرزمین- که بابلیان به آن نام آرالو میدادند و ارشکیگال، خواهر حسود عشتر، بر آن تسلط داشت- فرو رفت. عشتر به اندوه سخت گرفتار شد و عزم جزم کرد که به آرالو فرو شود و، با شستن زخمهای تموز در یکی از چشمههای شفابخش، زندگی را به وی بازگرداند. آنگاه با زیبایی خیرهکنندة خویش به دروازة دوزخ نزدیک شد و اجازه خواست که به آن درآید. لوحهایی که به دست آمده داستان را، به صورت نیرومندی، چنین بیان میکند:
چون ارشکیگال این را شنید،
مانند کسی بود که درخت گزی را میبرد ]لرزید؟[ .
و مانند کسی بود که نبی را میبرد ]تکان خورد؟[.
«چه چیز قلبش را پریشان کرد، چه چیز کبدش را ]تکان داد[؟
]آیا[ این زن ]میخواهد[ که با من ]در اینجا بماند[؟
و از خاک تغذی کند و ]غبار[ را به جای شراب بنوشد؟
من برای مردانی میگریم که زنان خود را رها کردهاند؛
برای زنانی میگریم که آنان را از آغوش شوهرانشان کندهاند؛
و برای کودکانی که نارس ]چیده شدهاند[.
برو ای دربان، و در را به روی او بگشا،
و مطابق دستور قدیم با وی رفتار کن.»
دستور و مقررات قدیم چنان بود که هرکس میخواست به دوزخ درآید باید برهنه باشد؛ به همین جهت، از هر دری که عشتر میخواست بگذرد، دربان دوزخ لباسی یا زینتی را از او باز میگرفت: ابتدا تاجش را برداشت، آنگاه گوشوارهها را بیرون کرد، و پس از آن گردنبند و سپس زیورآلات سینهاش را برداشت؛ و پس از آن کمربند گوهرنشان و دستبند و پایبند زرین و، در پایان، پارچهای را که میان او را میپوشانید باز گرفت. هر بار عشتر با لطافت و ظرافت لب به اعتراض میگشود، ولی به آنچه از او خواسته بودند رضا میداد.
و چون عشتر در زمینی فرو رفت که در آمدن به آن را بازگشتی نبود،
ارشکیگال وی را دید و از این آمدن در خشم شد.
عشتر بیپروا خود را بر وی افکند.
ارشکیگال دهان گشود و سخن گفت
به نمتار قاصدش…
«برونمتار، ]و او را به زندان کن؟[ در کاخ من.
و بر وی شصت بیماری را چیره کن،
بیماری چشم را بر چشمانش،
بیماری پهلو را بر پهلویش،
بیماری پا را بر پایش،
بیماری قلب را بر قلبش
بیماری سر را بر سرش
و بر تمام وجودش.»
در آن هنگام که عشتر با این پرستاریهای خواهرانه به دوزخ در بند بود، زمین، که از وجود وی بر پشت خود، به علت غیبت او، الهام نمیگرفت، همة هنرها و راههای عشقورزی را یکباره فراموش کرد: دیگر گیاهی گیاه دیگر را بارآور نساخت، سبزیها پژمرده شد، و جانوران دیگر گرمایی در خود احساس نمیکردند؛ ریشة عاطفه و محبت در مردم خشکید.
پس از آنکه بانو عشتر به سرزمینی که بازگشت ندارد درآمد،
دیگر گاو نر بر پشت ماده گاو نجهید، و خر نر به خر ماده نزدیک نشد؛
و هیچ مردی در کوچه به دختر جوانی نزدیک نشد؛
مرد در اطاق خود میخوابید،
و زن تنها به خواب میرفت.
جمعیت کم شد؛ خدایان که دریافتند قربانیهای زمین کاهش یافته پریشان شدند و فرمان دادند که ارشکیگال خواهرش عشتر را آزاد کند؛ او به فرمان خدایان گردن نهاد. ولی عشتر به بازگشتن زمین، جز آنکه تموز را با خود همراه ببرد، خرسندی نمیداد. درخواست وی پذیرفته شد و او پیروزمندانه از هفت دروازه گذشت، و میان بند و دستبند و پایبند زرین و کمربند گوهرنشان و زیورآلات سینه و گردنبند و گوشوارهها و تاج خود را بازگرفت. چون دوباره بر روی زمین آشکار شد، گیاهان از نو به روییدن و شکوفه کردن آغاز کردند، و زمین پر از خوردنی شد. و جانوران به زیاد کردن نسل خود پرداختند. عشق، که نیرومندتر از مرگ است، به جایگاه حقیقی خود، که چیرگی و خواجگی بر خدایان و آدمیزاد است، بازگشت. برای مرد عالم و محقق زمان حاضر، این افسانه به صورت شگفتانگیز و زیبایی مرگ و رستاخیز سالانة زمین را نمایش میدهد و نیروی برین عشق را آشکار میسازد که لوکرتیوس، در آنجا که از ونوس سخن میگوید، به بهترین وجه بیان میکند؛ ولی همین افسانه عنوان تاریخ مقدسی را داشت که مردم بابل به آن ایمان راسخ داشتند، و یک روز از سال را به خاطر مرگ تموز سوگواری میکردند، و روز دیگر را به یادگار زنده شدن و رستاخیز او به جشن و شادی میپرداختند.
با وجود این، چنان به نظر میرسد که فرد بابلی از اندیشة جاودانی شدن شخصیت خویش هیچگونه احساس خشنودی نمیکرده است. دین وی دین خاکی و زمینی و عملی بود؛ در آن هنگام که دعا میخواند و نماز میگزاشت درخواست پاداشی در بهشت نداشت، بلکه خیرات زمینی را طلب میکرد. نمیتوانست به خدایان خود در آن طرف گور اعتقاد داشته باشد. درست است که در یکی از متنهای بابلی مردوک به صورت «زندهکنندة مردگان» وصفشده، و در داستان طوفان چنان آمده که نجات یافتگان از آن جاودانه زندگی میکنند، اندیشة کلی بابلیان دربارة زندگی در جهان دیگر با اندیشة یونانیان بسیار شباهت دارد: مردگان، از قدیسان و بدکاران و هوشمندان و ابلهان، همه، بدون تفاوت به جایگاه تاریکی در شکم زمین فرو میروند و هیچ یک از ایشان پس از آن روی روشنایی را نخواهد دید. بهشتی را معتقد بودند، ولی آن را مخصوص خدایان میدانستند؛ آرالو، که همة انسانها به آن فرو میرفتند، هرگز جای نعمت و خوشگذرانی نبود و بیشتر مردم در آن کیفر و عقاب میدیدند؛ مردگان ابدالدهر دست و پا دربند میماندند و تنهاشان از سرما میلرزید و گرسنه و تشنه به سر میبردند، مگر آنکه فرزندان در اوقات معین خوراکی در گور ایشان بگذارند. هرکس در زمین بیشتر گناه کرده بود در آنجا عذاب فراوانتر میچشید؛ براین گونه اشخاص بیماری جذام چیره میشد تا تنشان را بخورد یا نرگال و آلات، خواجه و بانوی آرالو، برای پاک کردن ایشان از بار گناهان، بلاهای دیگری بر سرشان فرو میریختند.
بیشتر اجساد مردگان را در زیرزمینهای سقفدار به خاک میسپردند؛ گاهی مردگان را میسوزانیدند و خاکسترشان را در گلدانهایی محفوظ نگاه میداشتند. مردگان را با مواد خاص مومیایی نمیکردند، ولی کسانی بودند که کارشان مردهشویی بود؛ پس از شستن مرده لباس نیکو بر وی میپوشانیدند و گونههایش را رنگین و مژگانهایش را سیاه میکردند و انگشتریهایی بر انگشتان او مینهادند و لباسهای زیرپوش اضافی با وی به خاک میسپردند. اگر مرده زن بود، شیشههای عطر و شانه و گردها و روغنهای آرایش در گور وی میگذاشتند تا بوی خوش و زیبایی چهرة خود را در جهان دیگر حفظ کند. معتقد بودند که اگر مرده چنانکه باید و شاید به خاک سپرده نشودبه زندگان آسیب و گزند خواهد رسانید، و اگر او را اصلا دفن نکنند، روحش در کنار مستراحها و ناودانها برای دست یافتن به خردههای طعام سرگردان میماند و ممکن است تمام یک شهر را گرفتار وبا و طاعون کند. همة اینها مجموعه افکاری است که البته آن انتظام قضایای هندسة اقلیدسی را ندارد، ولی برای آن کافی بوده است که بابلیان را وا دارد تا خدایان خود و کاهنان این خدایان را همیشه سیر نگاه دارند.
آنچه بیشتر به عنوان هدیه و قربانی به خدایان تقدیم میشد چیزهای خوردنی و آشامیدنی بود، چه این گونه چیزها آن مزیت را داشت که اگر بتمامی به توسط خدایان تناول نمیشد، هرگز از بین نمیرفت. غالباً برقربانگاهها معابد گوسفندان را به عنوان قربانی سر میبریدند؛ در یکی از اوراد بابلی که به دست ما رسیده چنین نوشته است که: «گوسفند جایگزین و فدیة آدمی است، و جان خود را به جای او تقدیم میکند»؛ این، خود، سابقة شگفتانگیزی از گوسفند قربانی مرسوم میان یهودیان و مسیحیان است. قربانی کردن یکی از شعایر دینی پر طول و تفصیل و دقیق بوده و ضرورت داشته است که کاهن کارشناس در این کار به آن اقدام کند. هرکاری که صورت میگرفت، و هر لفظی که در حین قربانی بر زبان جاری میشد، بایستی مطابق سنت باشد؛ اگر مرد عادی غیر متخصص به این کار میپرداخت و به اندازة سرمویی از مراسم مقرر تخلف میکرد، نتیجه آن میشد که خدایان طعام را بخورند و به دعای شخص قربانی کننده گوش ندهند و آن را اجابت نکنند. در دین بابلی، به آداب و مراسم صحیح بسیار بیشتر از عمل صالح اهمیت داده میشد. اگر کسی میخواست وظیفة خود را برابر خدایان به انجام رساند، بر وی واجب بود که قربانی شایسته به معابد پیشکش کند. و دعاها و اوراد مخصوص بخواند. از این که میگذشت، هرکس میتوانست چشم دشمن شکست خورده را بر کند و دست و پای اسیران را ببرد و بازماندة تنشان را زنده در آتش کباب سازد، بیآنکه پروای آن کند که چنین کارها ممکن است سبب آزرده شدن خدایان باشد. دیگر از کارهای واجبی که هر بابلی پرهیزگار مستمسک به دین میکرد، آن بود که، در موکب دراز باشکوهی که کاهنان ترتیب میدادند و تصویر مردوک را از ضریح و معبدی به ضریح و معبددیگر منتقل میکردند، با کمال خضوع و خشوع شرکت جوید، یا در این گونه مراسم حاضر شود، یا بر پیکر بتها روغنهای خوشبو بمالد، و در برابر آنها مواد معطر بخور کند، یا تن آنها را با لباسهای نیکو و گوهر بیاراید؛ دیگر اینکه دوشیزگی دختران خود را در جشن عشتر بزرگ تقدیم کند؛ دیگر آنکه برای خدایان خوردنی و نوشیدنی فراهم سازد و نسبت به کاهنان بخشنده دست و مهماننواز باشد.
شاید حکمی که با اطلاع از این اوضاع و احوال دربارة بابلیان صادر میکنیم سخت و ظالمانه باشد؛ همان گونه که آیندگان نیز، با اسناد و مدارکی که از گزند روزگار در امان میماند و از زندگی ما برای آنان حکایت میکند، دربارة ما نیز چنین حکم خواهند کرد. پارهای از ظریفترین بازماندههای ادبی بابلی دعاهایی است که مردان متقی و صادق در تقوای خود سرودهاند. مثلا بختنصر مغرور، با کمال خشوع، و فروتنی، در برابر مردوک چنین راز و نیاز میکرده:
بی تو ای پروردگار من، چه چیز میتواند بود
برای شاهی که او را دوستداری و به نامش میخوانی؟
لقب او را چنانکه ارادة توست متبرک خواهی ساخت،
و به راه راست رهبریش خواهی کرد.
من که امیری فرمانبردار توام،
همانم که دستهای تو مرا ساخته است.
این تویی که مرا آفریدهای،
و رهبری لشکر بندگان خود را به دست من سپردهای،
و به مقتضای رحمت خودت، ای خواجة من…
نیروی سهمگین خود را به مهربانی و رحمت بدل کن،
و چنان کن که در قلب من
احترام به پرودگاری تو برانگیخته شود.
آنچه را خیر من در آن است به من ببخش.
بازماندة ادبیات دورة بابلی پر از سرودهایی است که در آن فروتنی بشری به شدیدترین وجه نمایانده شده؛ این خود خاصیتی از مردم سامی نژاد است که به وسیلة این خضوع و خشوع بر غرور و کبریای خود لگام میزده و آن را از انظار مخفی میداشتهاند. بیشتر این سرودها به صورت «سرودهای توبه» است و ما را برای احساسات عاطفی و تصاویری که در مزامیر داوود پس از آن آمده مهیا و مستعد میسازد. ازکجا که همینها سرمشق مزامیر داوود نبوده باشد؟
من، خدمتگزار تو، با قلبی لبریز از حسرت به تو تضرع میکنم.
تو دعای گرم کسی را که پشتش زیر بار گناه دوتاست میپذیری.
تو به مردی نظر میافکنی، و آن مرد زندگی میکند…
پس، از روی مرحمت به من نظر افکن و دعای مرا بپذیر…
و پس از آن، همچون کسی که در نری و مادگی خدایی که به او خطاب میکند در شک باشد، چنین میگوید:
چه مدت، ای خدای من،
چه مدت، ای الاهة من، طول میکشد تا به من نظر افکنی؟
چه مدت، ای خدای شناخته و ناشناخته، طول میکشد تا آتش خشم در قلب تو فرو نشیند؛
چه مدت، ای خدای شناخته و ناشناخته، طول میکشد تا قلب نامهربان تو آرام گیرد؟
نوع بشر به تباهی افتاده و بد حکم میکند؛
از همة آنان که زندهاند، کیست که چیزی بداند؟
مردم نمیدانند که آنچه میکنند خوب است یا بد است.
ای خواجة من، خدمتگزارت را از خودمران؛
او در منجلاب فرو رفته؛ دستش را بگیر!
و گناهی را که ورزیدهام به رحمت مبدل کن!
بیدادهایی را که روا داشتهام، به باد فرمان ده تا با خود ببرد!
گناهان بیشمار مرا همچون جامهای از تن من بکن!
ای خدای من، گناهان من هفت درهفت است؛ از گناهان من در گذر!…
ای الاهة من، گناهان من هفت درهفت است؛ از گناهان من در گذر!…
از گناهان من درگذر، و من در برابر تو خوار و زبون خواهم بود.
بشود که قلب تو مانند قلب مادری که فرزندانی زاده، شاد شود؛
بکند که مانند مادری که فرزندان زاده، یا پدری که صاحب فرزند شده، شاد شود!
این مزامیر و سرودهای دینی را گاهی کاهنان تلاوت میکردند، گاهی نمازگزاران، و زمانی هر دو باهم به خواندن مشغول میشدند؛ یعنی قسمتی را کاهنان میخواندند و قسمتی را نمازگزاران، به عنوان جواب. شاید آنچه در مورد این سرودها بیشتر مایة شگفتی میشود آن باشد که، مانند همة ادبیات دینی بابل، آنها را بازبان سومری قدیمی نوشتهاند؛ درواقع، این زبان برای دستگاه روحانی بابل همان حکم زبان لاتینی را برای کلیساهای کاتولیک رومی زمان حاضر داشته است. همان گونه که میان سطور پارهای از متنهای لاتینی سرودها و ادعیة کاتولیکی ترجمة آن به زبان جاری دیده میشود، در بعضی از سرودهای دینی بینالنهرین که به دست ما رسیده، در میان سطور عبارات «قدیمی و رسمی» سومری اصلی، بر آن سان که شاگردان مدارس این زمان میکنند، ترجمة بابلی آنها نیز دیده میشود. نیز همان گونه که شکل این سرودها و اوراد در مزامیر یهودی و آداب دینی کلیسای رومی وارد شده، محتوای آنها نیز از بدبینی و حس خرد شدن در زیر بار گناه یهودیان و مسیحیان نخستین، و همچنین پیرایشگران جدید حکایت میکند. اگر چه احساس گناهکاری اثر مهمی در زندگی بابلیان نداشته، از آن در سرودها و اوراد به قدری نام برده و دربارة آن مبالغه کردهاند که اثر آن در آداب دینی سامی و سرودها، و اوراد غیر سامیی که از آن مشتق شده، تا امروز بر جای مانده است. مثلا در سرودی چنین آمده است: «پروردگارا گناهان من بسیار است و کارهای بد من فراوان! من در دریای محنت و بدبختی غوطهورم، و دیگر نمیتوانم سرخود را بلند کنم. من روبه سوی خداوند بخشندة خود میکنم و اوراد میخوانم و ندبه میکنم… پروردگارا، خدمتگزار خود را مران.»
تصور خاصی که مردم بابل ازگناه داشتند چنان بود که این ندبهها و تضرعها صادقانه بود. در نظر آنان گناه تنها یک حالت معنوی نفسانی بهشمار نمیرفت، بلکه همچون بیماریی به آن مینگریستند که از چیرگی شیطان برجسم آدمی حاصل میشود و ممکن است سبب هلاک او شود. نماز عنوان تعویذی را داشت که با آن عفریتی را که از اقیانوس نیروهای سحری مسلط بر ارکان زندگی مشرقزمین قدیم خارج شده و به درون جسم فردی درآمده بود از تن او بیرون میراندند. مردم بابل چنان تصور میکردند که این شیاطین موذی دشمن انسان همه جا در کمین او نشستهاند و ممکن است از درگشاده یا از کلون یا پاشنة در به درون خانه درآیند، و چون شخصی گناهی مرتکب شده و با آن از حمایت خدایان نیک بیرون رفته باشد، سبب بیماری یا دیوانگی او شوند. اجنه و کوتولهها و اشخاص ناقصالاعضا، و بالاتر از همه زنان، در نظر ایشان دارای آن قدرت بودند که هر گاه کسی را دوست ندارند شیاطین را به جسم او وارد کنند؛ حتی اینکار را با یک نظر و «چشم زخم» میتوانستند انجام دهند. برای جلوگیری از گزند این شیاطین، طلسم و تعویذ و اقسام مختلف باطلالسحر به کار میبردند. غالباً چنان باور داشتند که چون کسی تصاویری از خدایان را همراه داشتهباشد، شیاطین از او میترسند و میگریزند. مؤثرترین طلسم آن بود که سنگ کوچکی را به نخی یا زنجیری ببندند و آن را به گردن بیاویزند، به این شرط که سنگی که انتخاب میشود از آن سنگها باشد که برای صاحب آن خوشبختی میآورد، و بند آن، بنا به غرضی که برای آن به کار رفته، سیاه یا سفید یا سرخرنگ انتخاب شود. بهترین ریسمان آن بود که از پشم بز مادهای تابیده باشند که بز نر به آن دست نیافته باشد. گذشته از این کارها، احتیاط مستلزم آن بود که با کمک اوراد مؤثر و گرم و آداب جادویی نیز به بیرون راندن شیطان از بدن بپردازند، از آن قبیل بود پاشیدن آب یکی از نهرهای مقدس، چون دجله و فرات، بر بدن شخصی که مورد نظر است. کار دیگری که در این قبیل موارد میکردند آن بود که مجسمهای از شیطان میساختند و آن را در کرجی کوچکی میگذاشتند و به آب میانداختند؛ اگر کرجی چنان ساخته میشد که خود به خود بر روی آب واژگون شود، این عمل در نظر آنان بسیار مؤثرتر جلوهگر میشد. گاهی سعی میکردند که با گفتن الفاظ مناسب و خواندن افسون صحیح شیطان را از بدن بیمار یا جنزده خارج سازند و به بدن جانوری همچون مرغ یا خوک یا، بیش از همه، گوسفندی داخل کنند.
بیشتر نوشتههای بابلی که از کتابخانة آسوربانیپال به دست آمده نسخههایی سحریی است که برای بیرون راندن اجنه و شیاطین، پرهیز کردن از گزند آنها، و پیشگویی و غیبگویی به کار رفته است. بعضی از آن الواح رسالههایی در علم احکام نجوم است؛ دستهای دیگر، از فال زدنهای ارضی و سماوی و راه تعبیر و تفسیر فالها بحث میکند؛ دستهای از الواح دربارة تعبیر خواب است، که از لحاظ حسن تنظیم و شگفتانگیزی با محصولات روانشناسی پیشرفتة زمان حاضر رقابت میکند؛ در الواح دیگری سخن از آن است که چگونه میتوان، با ملاحظة احشای جانوران یا مشاهدة اشکالی که قطرة روغن چکیده بر روی آب ظرفی به خود میگیرد، از غیب اطلاع حاصل کرد. یکی دیگر از راههای اکتشاف غیب، در نزد کاهنان بابل قدیم، نظر کردن در جگر جانوران بوده است؛ این هنر جگر بینی را اقوام دیگری که پس از ایشان آمده از بابلیان اقتباس کردهاند، چه آن اقوام باستانی جگر را در انسان و دیگر جانوران مرکز عقل میدانستند. هیچ شاهی به جنگ یا کشورگشایی نمیرفت، و هیچ فرد بابلیی به کار مهمی اقدام نمیکرد، مگر آنکه کاهنی یا جادوگری طالع وی را به یکی از راههایی که ذکر شد بخواند و تکلیف او را معین کند.
هیچ تمدنی، از لحاظ پابند بودن به اوهام و خرافات، به پای تمدن بابلی نمیرسد. هر حادثه – از ولادت غیر طبیعی گرفته تا اشکال مختلف مرگ – را کاهنان با تعبیرات سحری و فوقالطبیعه مورد تفسیر و تأویل قرار میدادند. حرکتهای آب رودخانه و اشکال مختلف ستارگان و خوابها و کارهای غیر عادی انسان و جانوران، همه، چیزهایی بود که کارشناسان در این امور از روی آنها آینده را پیشبینی و پیشگویی میکردند. همان گونه که ما امروز از روی جست و خیزها و حرکات موش خرمای کوهی، درازی احتمالی فصل زمستان را حدس میزنیم، آن مردم نیز با ملاحظة حرکات یک سگ، سرنوشت شاهی را پیشبینی میکردند. خرافات بابلی، چون از لحاظ ظاهر با خرافات ما اختلاف دارد، به نظر عجیب و غریب میرسد، ولی حقیقت این است که هر چیز بیمعنی و سخیفی که در گذشته وجود داشته، در زمان حاضر نیز در محلی از کرة زمین انتشار دارد. در زیر شالودة هر تمدنی، خواه قدیم و خواه جدید، دریایی از سحر و خرافه پرستی و جادوگری جریان داشته و هنوز هم در جریان است. شاید پس از آن هم که آثار عقل و تفکر ما از میان برود، باز این گونه چیزها بر جای مانده باشد.
منابع سخن
· برگرفته از کتاب تاریخ و تمدن، جلد اول، مشرق زمین،
اثر مشهور ویل دورانت
· منبع این نگاره “وبسایت کتابخانه تاریخ ما” به آدرس “Http://Ancient.ir/story/east” می باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو