صدای قدمهایش که هر لحظه نزدیکتر می شود ، همه ی نگاهها را به سمت او منحرف می کند .
حالا دیگر ، همه به او نگاه می کنند که هر لحظه به طعمه هایش نزدیکتر می شود .
اینجا هیجانی بر جمعیت حاکم شده ، که انگار داری مستند حیات وحش را از نزدیک می بینی .
صحنه ای از راز بقای طبیعت .
صحنه ای جدالی نابرابر که طعمه را در برابر شکارچیش ، به زانو در می آورد .
صحنه ای که قربانی ، علیرغم همه ی تلاشهایش برای زنده ماندن ، چاره ای ندارد جز اینکه تسلیم جبر طبیعت شده و تن به مرگ بسپارد .
آه ، صحنه اینقدر غمگین است که نمی توانم ادامه دهم .
او با گامهایی سنگین ، کوتاه و آرام به سمت طعمه هایش می رود .
چنان سنگین و با اطمینان گام بر می دارد ، که گویی جلاد به سمت یک محکوم به اعدام می رود .
چنان که گویی کاملا می داند که طعمه اش ، راهی برای گریز و فرار از چنگال قدرت او ندارد .
و اکنون این اوست که یکه تازی این میدان را به عهده دارد .
ناظم مدرسه ، آرام و با طمانینه به سمت دو دانش آموز می رود .
چهره ی معصوم دو دانش آموز ابتدایی ، از ترس ، رنگ باخته است .
نگاههایشان ، سرشار از ندامت است .
سرشار از هراسی بی پایان .
آنانکه که آقای حسینی را می شناسند ، می دانند که ناظم مدرسه ، یعنی چه !
آنانکه او را می شناسند ، با طنین گامهایش نیز آشنایی دارند .
گامهای غرورآمیز او ، لرزه بر تن هر دانش آموزی می افکند .
دیگر در این مدرسه کسی نیست که ضرب شستی از این ناظم قدرتمند و با صلابت نخورده باشد .
بی شک یا خودش به دست این جلاد افتاده ، یا اینکه دیده چگونه دوستانش ، شکار این شکارچی ماهر شده اند .
شکارچی ، به سمت شکار خود در حرکت است .
دو دانش آموز ، که به مقتضای سن و سال خود و به دلیل شرایط سنی و روحی و روانی و هزار و یک دلیل اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی و اقتصادی و ... امروز در مدرسه با یکدیگر درگیر شده اند و شروع به زد و خورد کرده اند .
اینها شکارهای مناسبی برای آقای حسینی هستند .
از هنگامی که صدای گامهای شکارچی را شنیده اند ، دست از جدال با هم برداشته اند .
اکنون آنها ، فقط به شکارچی نگاه می کنند .
کاش می توانستند فرار کنند .
کاش می توانستم آنها را از این مهلکه ، فراری دهم .
اما نمی شود .
شکارهای ناتوان و مظلوم ، بایستی درانتظار سرنوشت شوم خود باشند .
آنها که بدلیل مشکلات فرهنگی و اجتماعی ، تا کنون بارها و بارها در منزل ، در خانواده ، در فامیل ، در محله و در بین دوستان و آشنایان ، بارها واژه ی تحقیر را با تمام پوست و استخوان خویش درک کرده بودند ، بار دیگر این واژه ی تنفرآمیز و بدرنگ را مزمزه کرده و طعم تلخ آن ، وجودشان را با غمی جانکاه همنشین می کند .
غمی که شاید تا روزها و هفته ها و ماهها از یادشان نرود .
و چه بسا این خاطره ی تلخ ، زخمی شود بر پیکره ی اندیشه شان که در همه ی مراحل زندگی ، پنجه ای شود آهنین که روح زندگیشان را می خراشد .
شکارچی به طعمه هایش می رسد .
آقای حسینی ، خطاب به دانش آموزهایش علت درگیری را می پرسد .
خب ، مسلم است که آنها سکوت می کنند .
سکوتی که نشان از تسلیم محض دارد .
چند لحظه سکوت کافی است که آقای ناظم در مغز ناتوان و معلول و بیمار خویش ، دادگاهی تشکیل دهد و حکمی صادر کند .
آقای ناظم ، که بیشتر به بیماران روانی شبیه است تا ناظم ، در حکمی عجیب و باور نکردنی ، فرمانی را صادر می کند که همه ی دانش آموزان و معلمانی را که در آن جمع هستند ، شوکه می کند .
آقای حسینی می گوید که شما دو نفر بایستی همدیگر را ببوسید . از نوک پا تا فرق سر . او با تحکم و با اشاره به یکی از آنها اشاره می کند که شروع کنند .
شاید این یکی از بدترین انواع شکنجه باشد .
ترور شخصیت افراد و خرد کردن وجهه ی آنان در جمع ، شاید سخت ترین نوع تنبیه باشد .
آقای حسینی ، با نگاه تند و بیرحمانه اش ، نگاههای ملتمسانه ی دانش آموز را پس می زند .
دانش آموز ، تصمیم خود را گرفته ،
او دیگر تسلیم این مرگ محتوم شده ،
او خود را تسلیم جلادش کرده است .
تصمیم می گیرد که زانو بزند و شروع به بوسیدن پای همکلاسیش کند .
آه ....
نگاهی سرشار از شرمندگی می کند .
نگاهی که در آن صدای شکستن غرور بزرگش را می توان شنید .
صدای شکستن غرور مردانه اش را هم اکنون زیر پاهای یک ناظم دیوانه ، له میشود .
صدای مرگ انسانیت را می توان شنید .
اینجا آفریقاست .
اینجا ، هزاران فرسنگ از تمدن و انسانیت بدور است .
اینجا هیچکس نیست که بداد این دانش آموزان بدبخت برسد .
اینجا امپراطوری محض آقای حسینی است .
اینجا حتی معلمان و همکاران نیز می دانند که نباید برای آقای حسینی گزارش کنند .
اینجا همه شریک جرم می شوند ، اما خود را بخطر نمی اندازند تا با این شکارچی دیوانه ، طرف شوند .
دانش آموز محکوم ، نگاهی به دوستانش می اندازد .
شاید دارد توی دلش می گوید ، ای کاش لااقل دوستهایم اینجا نبودند .
ای کاش یک جایی بودیم که می توانستم این قضیه را از بچه ها و همکلاسی ها مخفی کنم .
باز هم نگاهش با نگاه آقای ناظم تلاقی می کند .
هنوز اندک امیدی در چشمانش هست .
اما نه ...
او خیلی زود در می یابد که چاره ای جز تسلیم ندارد .
چشمهایش می چرخد
معلمانی را که در اطراف آقای ناظم هستند ، نگاه می کند .
معلم های مرد را نگاه می کند .
اما نگاهش روی معلم های زن ، مکث بیشتری دارد .
مکثی که همراهش می توان نوایی از التماس برای رهایی از این سرنوشت تلخ را شنید .
مکثی که در آن شرمی دو چندان را می توان دید .
شاید برایش سخت است که جلوی معلمهایش تنبیه شود . آنهم اینچنین تنبیهی .
شاید برایش سخت است که جلوی معمهای خانوم تنبیه شود .
دیگر کسی نمانده که بخواهد او را نیز نگاه کند .
دیگر هیچ نقطه ی امیدی باقی نمانده .....
نگاهش ، زخمی و ناامید
خسته و ناتوان
روی زمین کشیده می شود .
نگاهش خراش بر می دارد ،
از اصطکاک با زمین .
اما اینها هنوز دردی ندارد برایش ،
او دارد خودش را آماده می کند تا بلکه بتواند درد شکنجه ی اصلی را بهتر و راحت تر تحمل کند !
یاد صحنه ی اعدام توی فیلمها می افتم .
دانش آموز ، خیلی آرام و بی رمق ، زانو می زند .
به حالت سجده می افتد .
لبان کوچک و لطیفش را روی کفش های دوستش می گذارد .
اکنون درد و رنجی وصف ناپذیر را در چشمان آن دانش آموز دیگر می توان دید .
انگار اوست که می خواهد فریاد کند که من راضی نیستم که دوستم پایم را ببوسد .
انگار اوست که اکنون در دفاع از حقوق دوستش می خواهد فریاد بر آرد .
او نیز نگاهش را می چرخاند .
او نیز در تلاش برای استمداد است .
و او نیز به زودی و بسرعت در می یابد که چاره ای جز تسلیم ندارد .
او نیز سرش را پایین انداخته
و می بیند که دوستش چگونه به پاهایش بوسه می زند ،
کاری که تا چند لحظه ی دیگر ، خودش نیز باید بکند .
رنگ صورت هر دو دانش آموز عوض شده .
سکوتی کامل بر مدرسه حکمفرماست .
دانش آموزان ، شاهد صحنه ای هستند که شاید در طول زندگیشان تا کنون ندیده بودند .
اینجا زندان « هدف » لاهیجان است .
زندانبان « حسینی » در حال شکنجه ی دو تن از زندانیان است .
متهمین در حال شکنجه اند .
.
.
.
.
.
.
این بخشی از آنچیزی بود که در یک روز بهاری در سال 1389 در دبستان هدف ، در شهرستان لاهیجان بوقوع پیوسته است .
این یک داستان نبود .
این یک موضوع سیاسی نبود .
اینجا کسی به امنیت ملی کشور ، ضربه نزده بود .
اینجا کسی سبز و زرد و قرمز و آبی نبود .
اینجا کسی جاسوس اسراییل و آمریکا نبود .
اینجا کسی اطلاعاتی نبود .
اینجا یک مدرسه بود .
جایی که ایرانی فردا و ایران فردا را می سازد .
چگونه است که در آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ، در سال 89 ، سی سال پس از انقلاب ، پس از این همه ترقی و پیشرفت ، چنین رفتارهای خشن و دیوانه واری در مدارس ما رخ می دهد ؟
چگونه است که چنین رفتارهایی ، بخشی از مدیریت نهادهای آموزشی کشور را در سیطره ی خود می گیرد .
تصور نکنید که صرفا همین یک مورد است .
نه !
موارد بیشتری هست .
لطفا با دقت بیشتری به اطرافتان نگاه کنید .
من خودم ، موارد بیشتری را خواهم نوشت .
می دانم که شما هم می توانید ، مواردی از این دست را در اطرافتان بیابید .
اما چرا ؟
چرا آموزش و پرورش ، زمینه ها و بسترها ی چنین نوع مدیریتی را در سازمان خود باز گذاشته است ؟
چرا آموزش و پرورش ، روندی را در سازمان خود شکل داده ، که هیچیک از معلمان یک مدرسه ، حاضر به برقراری ارتباط با سامانه های نظارتی و کنترلی آن نیستند ؟
چرا سامانه ی اطلاع رسانی آموزش و پرورش اینقدر ضعیف است که نمی تواند از بروز چنین مشکلاتی آگاه شود ؟
چه کسی بایستی پاسخگوی مردم باشد ؟
شاید پدر و مادر این دانش آموز دهاتی ، آنقدر دچار مشکلات اقتصادی و فرهنگی باشند که اصلا این اتفاق برایشان مهم نباشد ، یا حتی از ناظم متشکر باشند که فرزندشان را « ادب » کرده است (!!!؟؟؟)
اما آقای وزیر محترم آموزش و پرورش ، شما مسئولید در برابر این وحشی گری !
ریاست محترم آموزش و پرورش استان گیلان ، شما مسئولید در برابر این شکنجه ی روحی !
ریاست محترم آموزش و پرورش شهرستان لاهیجان ، شما مسئولید در برابر این ترور شخصیت !
امیدوارم که این نوشته ، بتواند لااقل صرفا بتواند سرنخی باشد در دست مسئولین آموزش و پرورش ، تا گروههای بازرسین خود را به این مدرسه اعزام کند و بتواند حقیقت ماجرا و نوع رفتار این ناظم را از زبان همکاران و دانش آموزان مدرسه ی « هدف » بشنود .
امیدوارم که سامانه ی نظارتی آموزش و پرورش بلد باشد و بداند که چگونه جو اطمینان و اعتماد را در آن مدرسه حاکم کرده و بداند که از چه راهی باید به حقیقت موضوع برسد . چرا که مسلما هم اکنون هیچیک از معلمین و دانش آموزان و اولیای آنان ، حقایق را نخواهند گفت و یا حتی اگر بگویند ، تا حد ممکن آن را خلاصه کرده و با تلطیف موضوع ، سعی در کمرنگ جلوه دادن خشونتها و تنبیهات و شکنجه ها خواهند داشت .
اما هنوز امیدوارم که آموزش و پرورش کاری بکند .
یعنی معتقدم گرچه سازمان آموزش و پرورش ، در بروز این مساله مقصر است ،
اما شاید اگر بموقع توسط یکی از عناصر این مدرسه ، اعم از معلمین ، مدیر ، یا اولیای دانش آموزان ، به مبادی ذیربط گزارش می شد ، اقدام لازم از سوی آنان صورت می گرفت .
فلذا این نوشته ی من ، در راستای همین اندیشه ، و به منظور اطلاع رسانی به مسئولین بوده است .
و اینکه خواستم تحریکی باشم برای شما خواننده ی عزیز ، که تو هم بنویسی از آنچه در مدارس دیگر دیده ای یا شنیده ای .
تا دیده ها و شنیده های من و تو ، کمکی باشد برای مسئولین آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ، تا بتوانند با ساماندهی این اطلاعات ، بررسی های لازم را در خصوص صحت و سقم آن بعمل آورده و ان شاء الله شاهد ساماندهی اوضاع مدیریتی و کنترلی مدارس ایران باشیم .
زنده باد شیروخورشید
پاسخحذفراستشو بخوای آقای ناشناس ، من ربط این موضوع با شیر و خورشید رو نفهمیدم .
پاسخحذف