۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

سخت ترین روز زندگی من

دوشنبه شب ، اس ام اسی دریافت کردم که خواهرم گفته بود که مبلغی می خواست که به میانه بیاید . سه شنبه ، مورخه ی 23 اردیبهشت 89 ، اینقدر کار داشتم که فرصت نکردم که مرخصی بگیرم و به بانک بروم . بنابراین نتوانستم پول را به حساب مهسا ( خواهرم ) منتقل کنم . غروب همان روز ، مهسا اس ام اس داد که فردا در میانه خواهد بود . با توجه به اینکه مسیر میانه ، به مراهم و الطاف دولت علیه ی جمهوری اسلامی ایران ، مسیری خارج از همه ی مسیرهای کشوری است و هیچ راه مناسب وامنی برای رسیدن به میانه وجود ندارد ، پیشنهاد دادم که ابتدا از لاهیجان به تهران برود و از آنطریق با اتوبوس های میانه به میانه بیاید . بجز خطر ریلی ، هیچ سامانه ی ترابری زمینی ، بطور مستیم به میانه وجود ندارد . اگر شما با اتوبوس ، به زنجان بیایید و بخواهید که از زنجان به میانه بیایید ، بایستی سوار خودروهای شخصی شوید و فقط خدا می داند که آیا این راننده ها ، شخصا افراد خوبی هستند یا نه ! هیچ تضمینی وجود ندارد . هیچ نهادی و هیچ اداره و سازمانی در قبلا اینها پاسخگو نیست . بنابراین نتوانستم به او پیشنهاد بدهم که به زنجان بیاید و از زنجان به میانه بیاید . 
جای بسی تاسف دارد که دولتی که اینگونه برای حجاب ، در جامعه التهاب ایجاد می کند ، امکانات مناسبی برای ارتباطات و ترابری مردم یک شهر ، ایجاد نمی کند . چه کسی باید جوابگوی این مردم ستمدیده باشد ؟ چه کسی این محرومیت را خواهد دید ؟
آیا نمایندگان بی درد این شهرستان در مجلس شورای اسلامی ، فریادی بر خواهند آورد ؟
آیا شورای بی درد و کور شهر میانه ، خواهد دید درد مردم این شهرستان را ؟
نه !
آنها هر کدامشان ، حداقل یک دستگاه خودرو دارد .
هیچکدام از آنها تابحال مشکلات ترابری فرزندش در سیستم خط بین شهری را نداشته است . 
بنابراین ، مردمی که روی خط فقط یا زیر خط فقر زندگی می کنند ، بایستی تحمل کنند همه ی این بدبختی ها را و بمیرند با این بدبختی ها . 
فرماندار محترم که نماینده ی دولت خدمتگزار احمدی نژاد در شهرستان میانه است ، نیز بدتر از بد . 
بیخیال این چیزها !
بهرحال ساعت نه و نیم شب بود که مهسا زنگ زد و گفت که در فاصله ی 35 کیلومتری میانه است . من بلافاصله حرکت کردم و پیاده از خانه به سمت محل توقف خودروهای عبوری در محل ترمینال قدیم بودم . جایی که الان پارک شهریار است . 
پرانتز باز 
مدیریت نادرست شهری ، سبب شده ترمینال جدید شهر میانه ، به ساختمانی بدل شود که هزینه ای مضاعف را به شهر تحمیل کرده و هیچ بهره ای نداشته است . شما هرگز نخواهید دید که خودرویی در ترمینال مسافر سوار کند . 
اتوبوس ها در مقابل متل خیام ، مسافر سوار می کنند ، نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی هم که بنا به قوانین خاص خود ، هیچ تخلفی در این توقف نابجا در مقابل متل خیام نمی بیند !!!!
این هم اندر عجایب نیروی انتظامی است .
هیچ کس نمی گوید که اتوبوس ها بایستی در ترمینال ، مسافر سوار کنند .
پرانتز بسته 
ساعت نه و چهل و پنج دقیقه در محل پارک و منتظر رسیدن مهسا بودم . 
ساعت ده شد و خبری از اتوبوس نشد . 
نگران شدم . 
فاصله ی 35 کیلومتری را بایستی در نیم ساعت طی می کردند . 
مرتبا با موبایل مهسا تماس می گیرم ، اما موبایلش خاموش است . بارها و بارها تماس گرفتم . 
هر دقیقه ای که از ساعت ده می گذرد ، عمری است از من تباه می شود . 
رنج و دردی که در این لحظات تحمل می کنم ، رنجی است که هرگز در طول عمرم ، آن را تجربه نکرده بودم . 
در طول عمر کوتاه خود ، لحظاتی داشته ام که چه به لحاظ جسمانی و چه به لحاظ روانی ، سختی های فراوانی را به من وارد نموده است ، اما به جرات و بدون هیچگونه تردیدی می توانم بگویم که هرگز و تحت هیچ شرایطی ، تا بدینسان که امروز تحت فشار بودم ، دچار استرس و هراس و دلهره نشده بودم . 
با خودم گفتم که ای کاش خودم رفته بودم و مهسا را از لاهیجان ، آورده بودم . 
ساعت ده و ربع شد ، اما هنوز از اتوبوس تهران - میانه خبری نیست . 
نمی توانم بنشینم . نمی توانم در جایی ثابت بایستم . مدام در حال قدم زدن هستم . مستمر قدم می زنم . کسی به سمتم می آید . می گوید که مسافری ، نگاهی اخم آلود به او کردم و گفتم « نه » . و به قدم زدنم ادامه دادم . 
از این لحظه ، قوه ی تخیلم به میدان می آید . هراسم هزاران برابر می شود . و اینک این قوه ی تخیلم است که میدان داری می کند . اینک این خیالپردازی و نیروی خیال است که دنیا را در چشمانم ، تیره تر از گذشته می کند . انگار فیلمی دهشتناک و هراس انگیز ، در برابر چشمانم اکران می شود . و انگار ، این فیلم مخوفی که حتی دیدن آن ، انسان را به هراس می اندازد ، اینک برای من در حال اجرا است و شاید من نقش اصلی این فیلم هستم و من هستم که این فیلم از روی زندگی من ساخته شده است . رنج ، تنها چیزی است که در این لحظه ، آن را درک می کنم . 
مدام در حال تماس گرفتن باموبایل مهسا هستم . اما موبایلش خاموش است . 
یعنی چه اتفاقی افتاده ؟
آیا آنها سالم هستند ؟
آیا اتوبوس ، سالم است ؟
آیا اتوبوس ، چپ کرده است ؟
باید به پلیس راه زنگ بزنم و ببینم که آیا این اتوبوس به آنجا رسیده یا نه ؟
اینقدر تحت فشارم که دارم دیوانه می شوم . 
حاضر بودم که زنده نباشم ، اما اتفاقی برای مهسا نیفتد . 
زندگی برایم هر لحظه سخت تر می شد .
واقعا دچار استیصال شده بودم .
تصمیم گرفتم که به پلیس راه زنگ بزنم و برای یافتن اتوبوس ، با یک تاکسی تلفنی ، مسیر میانه را چک کنم و به دنبال اتوبوس بگردم . 
ساعت ده و نیم است . 
الان کاملا یک ساعت از زمانی که مهسا به من زنگ زده می گذرد . 
یک ساعت ، موبایلش خاموش است . 
یک ساعت گذشته ، اما هنوز این اتوبوس ، از فاصله ی 35 کیلومتری به میانه نرسیده است . 
همه چیز مشکوک است . 
انگار یکی از این فیلم های ترسناک برایم دارد اجرا می شود . 
هراسم از حد گذشته است . 
تصمیم می گیرم به 118 زنگ بزنم و شماره ی پلیس راه را بگیرم . 
موبایلم را از جیبم در می آورم .
می خواهم تماس بگیرم . 
موبایلم زنگ می خورد . 
شماره ای بر روی آن نقش می بندد . 
شماره ی ایرانسل مهساست . 
گوشی را جواب می دهم . 
صدای مهسا را می شنوم که با آرامش و تانی خاطر می گوید که به میانه رسیده و جلوی متل خیام ، پیاده شده است . 
می خواستم همانجا ، پشت تلفن ، سرش داد بزنم و لااقل بخشی از عصبانیتم را تخلیه کنم .اما دلم نیامد . گفتم وقتی رسیدم و او را دیدم ، آنجا حالیش می کنم که چه کار بدی کرده و چه قدر کارش ، احمقانه بوده و چه لحظات تلخی را برایم رقم زده است .
از محل پارک شهریار تا جلوی متل قو را دویدم تا زودتر او را ببینم . 
به متل خیام رسیدم و او را دیدم . می خواستم که با تندی و خشونت با او برخورد کنم . اما دلم نیامد که لحظه ی ورودش را با این برخورد تلخ ، خراب کنم . بنابراین فقط به او گفتم چرا موبایلت را خاموش کرده بودی . و او گفت که موبایلم ایراد داشت . و او هیچوقت نفهمید که در این فاصله ی 35 کیلومتری او تا میانه ، چه رنجی کشیده ام و چه مصیبتی را تحمل کردم . 
پیاده به سمت خانه آمدیم . 
اما من هنوز ، اعصابم بهم ریخته است . 
هنوز بدنم به حال طبیعی برنگشته است . 
می خواستم قدم بزنم . اگر قدم نمی زدم ، نمیتوانستم آرام بمانم . برای اینکه ساکت بمانم ، فقط باید قدم می زدم ، بنابراین پیاده به سمت خانه رفتیم . آنهم از طولانی ترین راه ممکن . 

۱ نظر:

  1. سلام گلم
    کار خوبی کردی نگفتی ولی میاد اینجا و میخونه میفهمه چه داداش با محبت و دلسوزی داره
    همچنین سلام و خوش آمد میگم خدمت مهسا خانم امیدوارم تو دانشگات قبول شی و قدر این داداش مهربون و دلسوزتو بیشتر بدونی
    روزای خوبی رو برا هر دوتاتون آرزو میکنم
    موفق باشید

    پاسخحذف

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats