۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

ایرج میرزا و خانم چادری



زنده‌یاد ایرج‌میرزا از نوادگانِ دُختری فتحعلی‌شاه قاجار و شاعر و ادیب و دانشمندی بزرگ در گذشته معاصر ما بوده كه جزو معدود تحصیلكردگان فرنگ در آن زمان هم محسوب می‌شُده. شعر او در مورد چادر بسیار مشهور و انتقادی و جذاب است. به مناسبت آغاز طرح مبارزه با بدحجابی جالب دیدم كه بخش‌های قابل طرح و غیر مستهجن این شعر رو انتخاب و برای شما بفرستم:



شعر اینگونه آغاز میشه كه ایرج میرزا در جلوی خانه‌اش نظاره‌گر خیابان بوده كه زنی چادُری رو در حال عبور می‌بینه كه بسیار جذاب و فی‌البداهه به ذهنش میرسه كه بگه برای شما پیغامی دارم و اینجا نمیشه گفت ، تشریف بیارین داخل:



پریوش رفت تا گوید ، چه و چون
منش بستم زبان با مكر و افسون
سماجت كردم و اصرار كردم
«بفرمایید» را تكرار كردم
به دستاویز آن پیغام واهی
به دالان بردمش خواهی نخواهی

خلاصه خانوم رو به خانه دعوت می‌كنن و از هر دری صحبت رو شروع می‌كنه تا میرسه به اونجا كه :

به نرمی گفتمش كای یار دمساز
بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو رخ از من بپوشی
مگر من گربه می باشم تو موشی؟
ترا كان روی زیبا آفریدند
برای دیده‌ی ما آفریدند
چه كم گردد ز لطف عارض گل
كه بر وی بنگرد بیچاره بلبل
كجا شیرینی از شكر شود دور
پرد گر دور او صد بار زنبور
چه بیش و كم شود از پرتو شمع
كه بر یك شخص تابد یا به یك جمع

كه زن یكه می‌خوره و در جواب میگه :

كه من صورت به نامحرم كنم باز؟
برو این حرف ها را دور انداز
چه لوطی ها در این شهرند، واه واه
خدایا دور كن، الله الله
به من گوید كه چادر واكن از سر
چه پُرروییست این، الله اكبر
از ین بازی همین بود آرزویت
كه روی من ببینی؟ تُف به رویت
من از زنهای تهرانی نباشم
از آنهایی كه می‌دانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده
چه می‌گویی مگر دیوانه هستی؟
گمان دارم عرق خوردی و مستی
نمی‌دانی نظر بازی گناهست
ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟
اینجا جناب متوجه میشه كه خیط كاشته و فوراً خودش رو جمع و جور می‌كُنه :

دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یك دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم كردم
سرش را رفته رفته گرم كردم
دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود كز رفتارم اینبار

در حالی كه بازوی خانوم رو در دست گرفته بود و بهش نزدیك شُده بود فكر می‌كرد كه الانه كه همسایه‌ها رو با جیغ و داد خبر كنه ولی:

شُد آن دشنام‌های سخت و سنگین
مبدل بر « جوان آرام بنشین»
چو دیدم : خیر! بند لیفه سُست است
به دل گفتم كه كار ما درست است
گشادم دست بر آن یار زیبا
چو ملا بر پلو مومن به حلوا

خلاصه وقتی میرزا دید كه اوضاع بر وفق مُراده دیگه سر از پا نشناخت و مشغول شُد:
بدو گفتم تو صورت را نكو گیر
كه من صورت دهم كار خود از زیر
به ضرب و زور بر وی بند كردم
جماعی چون نبات و قند كردم
ولی چون عصمت اندر چهره‌اش بود
از اول ته به آخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محكم
كه چیزی ناید از مستوریش كم
چو خوردم سیر از آن شیرین كلوچه
« حرامت باد» گفت و زد به كوچه

از اینجا به بعد درست مثل داستانهای مستهجن مثنوی ، نتیجه‌گیری‌های اخلاقی شروع میشه:

حجاب زن كه نادان شد چنین است
زن مستوره‌ی محجوبه این است
بلی شرم و حیا در چشم باشد
چو بستی چشم باقی پشم باشد
برون آیند و با مردان بجوشند
به تهذیب خصال خود بكوشندچو زن تعلیم دید و دانش آموخت
رواق جان به نور بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت برنگردد
به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو در وی عفت و آزرم بینی
تو هم در وی به چشم شرم بینی
تمنای غلط از وی محال است
خیال بد در او كردن خیال است

و بعد میرسه به اونجا كه روابط اجتماعی جامعه ایران و رابطه زن و مرد رو در اینجا به تمسخر می‌گیره:

برو ای مرد فكر زندگی كن
نِه ای خر، ترك این خربندگی كن
گرفتم من كه این دنیا بهشت است
بهشتی حور در لفافه زشت است
اگر زن نیست عشق اندر میان نیست
جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟
كه توی بقچه و چادر نمازی؟
سر و ته بسته چون در كوچه آیی
تو خانم جان نه، بادمجان مایی
بدان خوبی در این چادر كریهی
به هر چیزی بجز انسان شبیهی
كجا فرمود پیغمبر به قرآن
كه باید زن شود غول بیابان
كدامست آن حدیث و آن خبر كو
كه باید زن كند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی
نه بر مردان كنی زینت فروشی
پیمبر آنچه فرمودست آن كن
نه زینت فاش و نه صورت نهان كن
به عصمت نیست مربوط این طریقه
چه ربطی گوز دارد با شقیقه
مگر نه در دهات و بین ایلات
همه روباز باشند این جمیلات
چرا بی عصمتی در كارشان نیست؟
رواج عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهر‌ها چادر نشینند
ولی چادر نشینان غیر اینند
در اقطار دگر زن یار مرد است
در این محنت سرا سربار مرد است
به هر جا زن بود هم پیشه با مرد
در اینجا مرد باید جان كند فرد
تو ای با مشك و گل همسنگ و همرنگ
نمی‌گردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخر غنچه در سیر تكامل
شود از پرده بیرون تا شود گل
تو هم دستی بزن این پرده بردار
كمال خود به عالم كن نمودار
تو هم این پرده از رخ دور می‌كن
در و دیوار را پر نور می كنفدای آن سر و آن سینه باز
كه هم عصمت درو جمعست هم ناز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats