قسمت چهارم
کتاب « نادره »
نزدیک ظهر بود و اشعه ی رنگ پریده ی آفتاب ملایم اردیبهشتی از ورای پرده های قلمکار اصفهانی عبور نموده ، بر اندام نیمه برهنه و گیسوان پریشان و انبوه کلثوم خانم که همچنان روی بستر دراز کشیده بود می تابید .
زن جوان که تازه از خواب بیدار شده بود ، کاملا مسرورو راضی به نظر می رسید. زیرا به دنبال شب زنده داری اجباری و کسالت آور دوشین ، تمام ساعات صبح و پیش از ظهر را با فراغ بال در بستر دراز کشده و با یک خواب عمیق چند ساعته جبران مافات کرده بود . به همین دلیل هم بلافاصله پس از چشم گشودن دستی به گیسوان پریشان خود کشیده ، پس از چند خمیازه متوالی ، لحاف ابریشمی را کنار زده ، با قدم هایی موزون و حرکات آمیخته با طنازی خود را به آئینه ی قدی رسانیده و در مقابل آن به تماشای اندام موزون و جمال دلفریب خود مشغول شد . از قضا در همان هنگام عمه خانم نیز از تهیه ی صبحانه فارغ شده بود ، به قصد بیدار کردن برادر زاده ی دروغین خود پا به داخل اتاق گذاشت و از این که او را بیدار و خوشحال می دید عمیقا احساس رضایت کرد .
ناگفته نماند که این زن عجیب از تماشای اندام متناسب و زیبای برادرزاده ی جعلی خود به شدت لذت می برد و به همین دلیل نیز پیوسته در صدد آن بود که چنین فرصتی را از دست ندهد . زیرا او هر بار پس از مشاهده ی اندام زیبای این برادرزاده ی قلابی علاوه بر حظ بصری آنی ، به یاد منافع مادی فراوانی که در نظر داشت در آینده ی نزدیک از این طریق عاید خود سازد می افتاد و با به خاطر آوردن آن به شدت احساس خوشحالی می کرد.
باری در آن شرایط هر چند زن جوان بلافاصله از ورود عمه خانم مطلع شده بود ، اما از آن جا که نه تنها مایل نبود این پیرزن را از لذت چنین حظ بصری محروم کند ف بلکه خود نیز از مشاهده ی نگاههای نوازشگر و تحسین آمیز او به شدت محظوظ شده و احساس غرور می کرد ، تعمدا چنین وانمود کرد که هنوز متوجه ورود او نشده است . به همین دلیل هم کماکان با بی اعتنایی هر چه تمامتر به تماشای جمال زیبای خود در آیینه ادامه داده و از مشاهده ی لکه های سیاهی که این جا و آن جا روی گردن و بازوانش جلب نظر می کرد و او را به یاد آنچه در شب گذشته بین او و معشوق افتاده بود می انداخت ، آن چنان مسرور و مدهوش شد که برای لحظه ای حضور عمه خانم را به دست فراموشی سپرده ، مرتکب اعمالی شد که جز از دلباختگان سودازده انتظار نمی رود . تا این که سرانجام کاسه ی صبر و تحمل عمه خانم که از تماشای حرکات او به شدت تهییج شده بود ، لبریز شد و در سودای به آغوش کشیدن آن مظهر زیبایی پاورچین ، پاورچین به قدری به او نزدیک شد که عکس قیاقه ی کریه و بدمنظرش در کنار تصویر زن جوان در آئینه افتاد .
در این هنگام کلثوم که از مشاهده ی چنین تصویر ناخوشایندی یکه خورده بود ، به خود آمده به طرف او برگشت و به عادت معمول در مقابل وی تعظیم کرد .
عمه خانم زنی بود کوتاه ، آبله رو ، سیاه چهره ، و بسیار فربه با صورت گوشت آلود و گونه های برآمده ای که از دو طرف آویزان شده ، بخشی از گردن کوتاه و کلفت سیاهش را از نظر پنهان می ساخت . دماغ بزرگ و سیاه و بدترکیبش به یک بادمجان بزرگ پر تخمه شباهت داشت . چشم های زاغ بسیار کوچکش مثل چشم های گربه می درخشید و شکمش مانند یک خیک بزرگ تا بالای زانوها آویزان شده ، هنگام راه رفتن مثل شکم خوک های آبستن به این طرف و آن طرف می رفت .
مختصر بگویم روی هم رفته به یک خمره ی متحرک ، یک گاومیش آبستن و کوهی از گوشت و پوست و استخوان بیش از هر چیز دیگر شباهت داشت . مسقط الراسش معلوم نبود . پدر و مادرش را کسی نمی شناخت . فقط این قدر معلوم بود که در دوازده سالگی تصادف ، بدبختی ، فقر ، جهالت و یا هر دلیل دیگری او را به خانه های عمومی کشانده ، مدتی به اسم ماهتابان خانم در چنین مکانهایی خدمتکاری و پادویی کرده ، بعدها به اتفاق یکی از همکاران خود خانه مستقلی اجاره نموده و با استخدام چند نفر از همنوعان خود ، چندی را هم از این طریق امرار معاش کرده و بالاخره با مرور زمان در همان محیط صاحب شغل و منزل مستقلی شده بود .
از قضا در همان خانه با مشهدی حسین نام بقالی آشنایی و دوستی پیدا کرده ، در سن سی سالگی خاطرخواه مشهدی حسین مزبور گردیده و مدتی را هم در این عالم سیر کرده بود . در همین ایام از شغل خود بیزار شده ، میل آزادی و نجابت به سرش افتاده ، پیوسته از شغل خود اظهار عدم رضایت کرده ، می خواست داخل جمعیت شده ، بقیه ی عمر را با شرافت بگذراند .
از این رو هر وقت مشهدی حسین سر دماغ بود ، بازوهای ضخیم خود را دور گردن لاغر او حلقه کرده می گفت :
مشهدی جان ! من از تو چیزی نمی خواهم . خودم مخارج و مصارف خانه را به هر طریقی هست در می آورم . همین قدر می خواهم اسم تو روی من باشد . تمام اثاثیه و زینت آلات خود را می فروشم . در یکی از محله های خارج از شهر اتاقی اجاره می کنم ، با تنزیل چند تومانی که داریم یک زندگانی ساده و محقر و شرافتمندانه ای تشکیل می دهیم . مشهدی جان ! سنگ از دامنت بریز . از اسب لجاجت پیاده شو ، فردا برویم محضر .
مشهدی اول شب تحت تاثیر ماکولات و مشروبات گوناگون و پذیرایی کامل معشوقه ، وعده می داد که به زودی پیشنهاد او را عملی نماید . اما صبح زود معشوقه را در خواب گذاشته ، پی کار خود می رفت . خلاصه تقریبا هر شب موضوع از نو شروع می شد . ماهتابان در اصرار خود و مهشدی در لاقیدی همیشگی باقی می ماندند .
هر یک از افراد اجتماع دارای آرزویی است . ولی محیط اجتماعی تابع میل و آرزوی کسی نیست و در مسیر جریان طبیعی خود طی طریق می کند . افارد بنا به تقاضای محیط ، خوشبخت و یا محروم می شوند . آمال و آرزوهای مردم روی زمینه های بسیار مضحک و متناقض است . نه تنها اشخاص کوچک مانند عمه خانم ، مشهدی حسین بقال ، حاجی قاسم و غیره ، بلکه مردان بزرگ و فیلسوف های عالی مرتبه نیز این طور هستند . یکی ملک می خواهد ، دیگری منصب آرزو می کند ، آن یکی شهرت و مقام لازم دارد . در صورتی که هیچکس حاضر نیست برای خاطر آمال دیگران از آرزوهای خود صرف نظر نماید . یا این که از بدبختی و محرومیت دیگران متاثر شود. هر کس می خواهد به آرزوی خود نائل شود ، ولو اینکه آن آرزو صدها آرزو کننده ی دیگر را محروم و مایوس کرده باشد .
بنابراین اصل جبلی ، ماهتابان نیز شب و روز در تعقیب یگانه آرزوی خود بود . نذر و نیاز ، قربانی ، صدقه ، طلسم ، جادو و بالاخره تمام وسائطی را که اغلب زن ها در چنین مواقعی به آن متشبث می شوند ، به کار می برد تا بلکه بتواند مشهدی حسین را به قبول پیشنهاد خود وادارد و با رسیدن به این آرزو از شغل ننگین خود کناره گیری کند .
کسی هم حق نداشت او را برای داشتن چنین قصدی مزمت نماید . زیرا بالاخره هر کسی برای خود آرزویی دارد که شاید به دیگران صدمه هم بزند . کما این که هم زمان با همان ایام زن نجیب و جوان دیگری نیز در خانه ای محقر با کمال بی صبری انتظار تحقق آرزوی خود ، یعنی تولد طفل معصومی را می کشید که مدت ها بود افکار او را به خود مشغول کرده بود . برای او لباس می دوخت ، گهواره تهیه می کرد ، اسم های دخترانه و پسرانه پیدا می نمود و برای آینده او آرزوهای شیرینی را در سر می پروراند .
این زن جوان ، عیال مشهدی حسین بقال بود . او کلبه ی فقیرانه و شوهر بی چیز خود را دوست می داشت . او نیز می خواست خود ، فرزند و شوهرش سعادتمند باشند.
شاید چرخ روزگار همیشه در چنین مداری نگشته باشد . ولی هر چه بود این بار طبیعت برخلاف میل زن نجیب و موافق تمایلات ماهتابان رفتار کرد و به گونه ای عمل نمود که ماهتابان را به آرزوی خود نزدیک می کرد . زیرا زن جوان مشهدی حسین بقال بلافاصله پس از وضع حملفوت نمود و به این ترتیب کلیه ی آمال و آرزوهای شیرین خود را به زیر خاک سیاه برد .
به این ترتیب مشهدی حسین بقال آزاد و ماهتابان خوشحال شد . زیرا از آن پس برای نگهداری طفل نوزاد و رسیدگی به امور خانه کسی لازم بود ، که البته برای ان کار نیز کسی دلسوزتر و مناسب تر از ماهتابان وجود نداشت . به همین دلیل موضوع بلافاصله از جانب مشهدی حسین با ماهتابان در میان گذاشته شد و ماهتابان نیز این فرصت را غنیمت شمرده ، با واگذار کردن خانه ی خود به دیگری به منزل مشهدی حسین نقل مکان نمود .
از آن تاریخ به بعد دکان مشهدی حسین با سرمایه ی ماهتابان رونق بیشتری پیدا کرد و برای کلثوم کوچک چند روزه نیز سرپرست و مربیه دلسوزی پیدا شد . در نتیجه موجباتی فراهم گشت که در سایه ی آن ، آن دو نفر یعنی مشهدی حسین و ماهتابان مدت هفده سال تمام ظاهره به اسم برادر و خواهر رضاعی و در حقیقت مانند یک زن و شوهر واقعی زندگی نسبتا راحتی را بگذرانند . چرا که در تمام آن سال ها نه تنها ماهتابان از داشتن زندگی بی سر و صدا و جفت بی رقیب خوشوقت و راضی بود که مشهدی حسین بقال هم از داشتن جفت کم خرجی که هم روجه ، هم کلفت ، و هم مربی دخترک خردسالش بود ، بسیار راضی و خشنود به نظر می رسید . اما از آن جا که در نیاد همه چیز در معرض تغییر و تحول است و در چنین چارچوبی هر بلندی ، پستی ، هر راحتی ، زحمت و هر سعادتی ، بدبختی متناسب با خود را در پشت سر دارد ، زندگی مشترک و آرام ماهتابان و مشهدی حسین نیز سرانجام ناگهان با بحران سختی روبرو شد که تفصیل آن از این قرار است .
روزی استاد علی بنا که یکی از مشتری ها و دوستان قدیم مشهدی حسین بود در اثناء کار کردن از طبقه ی دوم خانه ای که مشغول ساختن آن بود ، پرت شده ، اغلب استخوان هایش شکست . عمله ها جسد نیم جان بنای بیچاره را به خانه بردند و از آنجا که استاد علی اهل همدان بود و در تهران به غیر از عیال جوان کسی را نداشت ، مشهدی حسین از راه دوستی و رفاقت دست از کار خود کشیده ، یک هفته تمام شب و روز بالین او را ترک نکرد .
بدبختانه تمام زحمات مشهدی حسین بی نتیجه مانده ، شب هشتم حال مریض سخت تر شد و بالاخره نزدیک سحر درگذشت . مشهدی حسین برای اطمینان نبض مریض را مکرر به دست گرفته ، متقاعد شد که رفیق عزیزش فوت نموده است . در نتیجه از روی یاس و ناامیدی از صمیم قلب آهی کشیده ، دست ها را به آسمان بلند کرد و گفت :
خدا از سر تقصیراتش در گذرد ! حقیقتا که مرد نجیب و دوست بسیار خوبی بود .
طبیعی است که زن جوان و بدبخت استاد علی بیچاره به محض شنیدن این سخنان ، شیون کنان شروع به کندن گیس ها و خراشیدن صورت و پاره کردن لباس های خود نمود . مشهدی حسین از مشاهده ی این احوال به شدت متاثر شده و سعی کرد به هر زبانی که شده او را دلداری بدهد . ولی زن جوان به هیچ وجه آرام و قرار نمی گرفت و بی اعتنا به سخنان آرام بخش او به خراشیدن صورت و سینه خود ادامه می داد .
بالاخره مشهدی حسین که می دید با حرف کاری از پیش نمی برد ، و زن جوان نزدیک است خود را هلاک کند ، از بالین مرده برخاسته و پس از نزدیک شدن به زن جوان ، دست های او را محکم در دست گرفته گفت :
او که دعوت حق را لبیک گفت . دیگر داد و فریاد شما فایده ای ندارد . خودکشی شما هم او را زنده نخواهد کرد و برعکس با این حرکت روح او را هم عذاب می دهید . بهتر است به جای این کارها برای آرامش روحش فاتحه بخوانید و برایش از درگاه خداوندی طلب مغفرت نمایید . و الا خود را اذیت جسمانی دادن علاوه بر گناه ، بی ثمر و بی فایده است .
خانم جوان در اول برای خلاص کردن دست های خود کوشش می نمود . اما همین که دست های مشهدی برای بهتر نگه داشتن او قدری جلوتر آمده ، بازوهایش به سینه ی خون آلود او برخورد نمود ، غفلتا لرزش لذت بخشی تمام اعضای او را به حرکت در آورده ساکت شد . مشهدی حسین نیز متقابلا از تماس با اعضای گرم خانم جوان به هیجان در آمده و شورع به نوازش بازوان او نمود . زن بیشتر از این خودداری نتوانسته ، و سرش را بر روی بازوان مشهدی حسین تکیه داد . مشهدی آتش شهوتش مشتعل شده ، حضور مرده را فراموش کرده ، بی اختیار او را به آغوش کشید .
از آن تاریخ مابین مشهدی حسین و زن استاد علی بنا رابطه ی محکمی ایجاد و رشته ی دوستی چندین ساله ماهتابان و مشهدی حسین رو به سستی گذاشت . تا این که سرمایه ی دکان بقالی مشهدی حسین در عرض یک سال در راه تامین تقاضاهای معشوقه ی جدید به کلی تلف شد و مشهدی حسین ماند و صدتومان طلب بازار ، دویست تومان طلب عمه خانم ، یک دختر جوان 17 ساله ، یک زن جوان و یک معشوقه ی پیر .
البته حادثه ی فوق برای عمه خانم ( ماهتابان ) چندان هم خوشایند نبود . ولی او در آن ایام در عوالم دیگری سیر می کرد ، لذا با مختصر داد و قالی ، ساکت شده ، به فکر اجرای مقاصد چندین ساله ی خود افتاد .
از این رو بر خلاف انتظار با مشهدی حسین بیشتر گرم گرفت و به قول خودش وجود خود را وقف تربیت کلثوم نمود .
به این معنی که آرام آرام و با کمال تردستی و مهارت افکار شهوانی خود را به او تلقین کرده و به کرات به او گوشزد می کرد که در دنیا دختری به قشنگی و خوشگلی او وجود ندارد . او برای عیش عشرت ، برای خوشگذرانی ، برای پوشیدن لباس های شیک و استفاده از جواهرات قیمتی ، آفریده شده ، جای او کلبه ی کثیف مشهدی حسین بقال نیست و او باید در قصور عالیه و در ناز و نعمت زندگی کند .
باید خود را برای به دست آوردن این نعمت عظمی حاضر سازد . باید تمام حرکات دختران طناز را یاد بگیرد ، باید عمه خانم تمام چیزهایی را که مردها را مجذوب و دیوانه می کند به او تعلیم دهد . باید قدر قشنگی خود را بداند . دختر زیبایی مثل او باید همه را بازی دهد ، همه را برقصاند ، همه را در آتش عشق خود سوزانیده ، کیسه هایشان را خالی کرده ، وسایل راحتی زندگانی باشکوه و مجلل خود را تهیه نماید . بله این است وظیفه ی تو برادر زاده ی خوشگل من ! اما فراموش نکن که پدرت به این آسانی از تو دست بردار نخواهد بود .او می خواهد تو نیز مانند دخترهای همسایه به مردی مثل خودش شوهر کرده ، عمر عزیزت را در کلفتی خانه ، در آشپزی ، و بدبختی و با لباس های کثیف به سر برده ، تا من زنده باشم او نمی تواند تو را به این گونه بلاها و بدبختی ها وادار کند و با وجود این تو هم باید هشیار باشی . گول حرف های او را نخوری .
آری ! در آن هنگام که مشهدی حسین زن استاد علی بنا را عقد کرد و به خانه برد ، عمه خانم این مربیه ی وحشتناک درگیر القای چنین افکاری به دخر 17 ساله ، این برادر خوانده ی قلابی خود و به همین دلیل هم نسبت به آنچه اتفاق افتاده بود ، عکس العمل چندانی نشان نداد .
از طرفی کلثوم از روی ساده لوحی کاملا شیفته و محسور حرف های مشعشع عمه خانم شده ، به او پیشنهاد می کرد که از خانه ی پدر فرار نموده ، به یکی از شهرهای دیگر رفته و هر چه زودتر آن زدگی عالی را شروع نمایند . اما عمه خانم هنوز راضی به انجام چنین کاری نمی شد . و در پی فرصت مناسب از یک طرف به تحریص و ترغیب دختر جوان ادامه داده و از طرف دیگر او را به صبر و تحمل دعوت کرده می گفت :
تو باید به من اعتماد کامل داشته و بدانی که پدرت عقل ندارد . یگانه دلسوز تو منم . هر کاری که پیش پای تو می گذارم صلاح هر دوی ما در آن است . وقتی که از این خانه خراب شده بیرون رفتیم ، همه کارها دست می شود . فعلا با این لباس های مندرس ممکن نیست بتوانی خودنمایی کرده ، نظر کسی را به طرف خود جلب نمایی . در میان این کهنه های پوسیده تمام قشنگی تو از بین می رود . اول باید پول کافی به دست آورد . این کار هم مشکلی نیست . قدری صبر و تحمل لازم دارد . انشاءالله به زودی به آرزوی خود خواهیم رسید .
درست در همین ایام بود که روزگار یک دفعه ی دیگر به میل عمه خانم رفتار نمود . یعنی دلاله ای کلیمی به خانه ی مشهدی حسین آمده ، به آسانی با عمه خانم قرار و مداری می گذارد . بعد از دو روز حاجی قاسمی به خانه ی مشهدی حسین وارد می شود . کلثوم رل پیشخدمت را با کمال مهارت بازی می کند . دستورات عمه خانم مو به مو به موقع اجرا گذاشته می شود.
حاجی آقا از زیر چادر نماز ، ساق های قشنگ کلثوم را می بیند ، گونه های سرخ و سفید ، چشم و ابروی مشکی ، هیکل چاق و چله ی دلفریب دختر بقال را تماشا می نماید . نگاههای جان ستان تا اعماق قلب حاجی رسوخ می کند ، بالاخره حاجی قوز ، دختر را پسندیده ، بر طبق پیشنهاد عمه خانم در همان مجلس کار خاتمه پیدا کرده ، کلثوم به عقد حاجی قاسم در می آید . به این وسیله دویست تومان طلب عمه خانم وصول شده و با کمک حاجی قاسم دکان بقالی مشهدی حسین هم مجددا سر و صورت و رونق جدیدی پیدا می کند . دو روز بعد کلثوم به همراهی عمه خانم به خانه ای که ما آن ها را در جلوی آئینه قدی خود رها کردیم ، نقل مکان می کند .
اینک دو سال تمام بود که کلثوم و عمه خانم بدون کلفت و نوکر کاملا بی سر و صدا در آنجا زندگی می کردند . حاجی قاسم سال اوی یک شب در میان ، ولی در این اواخر هفته ای دو شب نزد کلثوم بود . از قرار معلوم او را بسیار دوست می داشت که با وجود خست جبلی برای او همه گونه وسایل راحتی را مهیا ساخته و هیچ یک از تقاضاهای روزافزون او را رد نمی کرد .
فرش های قیمتی ، ظروف ممتاز ، رختخواب و تختخواب های متعدد که از روی سلیقه ی عمه خانم خریداری می شد ، منزل کلثوم را بر طبق مد آن روز طوری آراسته بود که حتی حاجی قاسم کثیف بدسلیقه نیز از تحسین و تمجید آن خودداری نکرده ، دفعات مکرر دست های کوچک کلثوم را به دست گرفته ، چشم های ریز خود را به چشم های بادامی او دوخته با تبسم شیطنت آمیز تکرار کرده بود :
کلثوم عزیز ، مزه زندگی را حالا می فهمم ، لذت اسرتاحت را در این گوشه ی خلوت است که می چشم . این جا برای من از قصور عالیه ی بهشتی مطبوع تر است . دراین خانه ی کوچک با سلیقه ، دنیا و خیالات آن را فراموش می کنم . فقط ساعت هایی را که در این منزل قشنگ به سر می برم ، جزء عمر و زندگی خود محسوب می کنم .
عزیزم ! تو بسیار خوشگل ، بسیار دلربا ، بسیار مودب و بسیار با سلیقه هستی . اتاق های تمیز ، رختخواب پاکیزه ، غذاهای مطبوع ، حرف های شیرین ، لباس های مد ، حرکات دلپذیر با یک کلمه همه چیز تو را می پسندم ، تحسین می کنم ، خوشم می آید ، دوست می دارم .
اکنون که به اندازه ی کافی در باره ی هویت عمه خانم و کلثوم توضیح داده شد ، می توانیم به عقب برگردیم و به شرح آنچه در مقابل آئینه ی قدی بین کلثوم و عمه خانم گذشت بپردازیم .
به طوری که پیشتر هم گفته شد ، کلثوم با مشاهده ی چهره ی کریه عمه خانم که در آیینه منعکس شده بود ، به خود آمده ، به طرف او برگشته و به عادت معمول با تعظیم بلند بالایی به او سلام کرد . در عوض عمه خانم هم دست خود را روی شانه ی عریان او گذاشت و با لحنی تملق آمیز گفت :
کلثوم جان ! عزیزم ، والله به خدا ! به جان عزیزت ! قشنگی ، ملنگ ، محبوب ، شوخ و طنازی . من که به تو دروغ نمی گویم . در دنیا نظیر و مانند تو پیدا نمی شود . نه تنها جوان ها که عمه ی پیرت هم مفتون جمال ماه توست . بیا عزیزم ! عمه جانت را ببوس و قلب پیر پژمرده اش را مسرور و زنده کن . بیا عزیزم ! بیا قربانت بروم !
کلثوم با ناز و غمزه ی بی انتهایی که برای یاد گرفتن آن ساعت ها و بلکه رزوها زحمت کشید ه بود و واقعا هم خوب از عهده ی آن بر می آمد ، به لکه های سیاه سینه و بازوهای خود اشاره کرده گفت :
عمه جان ، ببین این پسره ی خل چه کار کرده ؟ واقعا خل خله ، ولی چه کنم که من همین خل را به قدری دوست دارم که اراده و اختیارم در مقابل اراده او هیچ است و حقیقتا خود را در کنار او خوشبخت و سعادتمند می بینم . حالا اگر چای حاضر کرده ای ، لباس های مرا بده که خیلی خسته و گرسنه هستم .
عمه خانم با لحن نوازش دهنده و مهربانی جواب داد :
بله قربانت برم ! چای ، شیرکاکائو ، و همه چیز حاضر است . این هم لباسهایت ، رنگت خیلی پریده است . برای پوشاندن حالت ضعف و رنگ پریدگی ، لباس قرمز و پشت گلی مناسب تر است . خوب شیطان بگو ببینم این لکه ها را چه طور پنهان کردی که حاجی بوزینه نتوانست بفهمد ؟
کلثوم جواب داد :
این که نقلی ندارد ! مریض بودم ، بایستی سرم را ببندم ، آسپرین خورده بودم ، می بایستی پیراهن بلند بپوشم وتکمه های یقه ام را ببندم که بعد از عرق کردن سرما نخورم . چون روشنایی نمی گذاشت راحت بخوابم ، بایستی چراغ هم خاموش باشد . حالا دیدی ! حاجی آقا با آن همه شیطنت و زرنگی چرا ملتفت لکه های سیاه نشد ؟
عمه خانم در پاسخ گفت :
مرحبا ! حالا دیگر شیطان هم به پای تو نمی رسد . من هم تا صبح نخوابیده و مواظب بودم . وقتی که از اتاق تو بیرون آمد ، فورا جلو رفته بعد از تعظیم و تعارف ، تا دم در مشایعتش کردم ، آن جا هم با هزاران افسون بیست تومان پول لباس برای تو و پنج تومان برای خودم گرفتم . یک کله قند و دو گیر وانکه چایی هم به گردنش گذاشتم . ببین عمه ات چقدر زرنگ و کاردان است که بوزینه به این خساست را به آسانی به سخاوت و جوانمردی وادار نمود ؟ دیگر چه حرف داری ؟
نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383
پینوشت :
- برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید .
- با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند .
- اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .
فقط یه نکته:معلمه در زبان و ادبیات فارسی غلطه...معلم کافیه...ه تانیث در ادبیات عرب مفهوم داره...
پاسخحذفمن این داستان رو دقیقا از روی کتاب ، تایپ می کنم و دقیقا همون چیزیه که آقای « جعفر پیشه وری » در سال 1311 و بر اساس زبان اون روز مردم ایران نوشته . بنابراین خیلی جاهاش ، کلمه هاش یه جوری نامانوسه و عربی زیاد داره . ولی خوب . این چیزیه که ایشون نوشته . من هم نخواستم دست کاری کرده باشم توی متن .
پاسخحذف