۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

قصه شیرین

مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که "تو"یی ؛ بر نیاید دگر آواز از"من"!
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هرچه میل دل دوست، پبذیریم به جان
هرچه جز میل دل او ، بسپاریم به باد!
آه ، باز این دل سرگشته من ؛ یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک، خنده میزد "شیرین"
تیشه میزد "فرهاد"
نه توان گفت به جانبازی "فرهاد"، افسوس
نه توان کرد ز بی دردی "شیرین" فریاد!
کار "شیرین" به جهان "شور" برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد ؛ برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین ، بینهایت زیباست؛
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بُوَدَت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد!


فریدون مشیری






پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به یک موضوع در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی مربوطه کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats