۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

ما بی رحمیم

سالها پیش ، زمانی که کودک بودم ، گاهی در فیلم ها می دیدم که بعضی ها ، پدران یا پدر بزرگشان را به خانه ی سالمندان می سپارند . و مهمتر از همه یک کارتون انیمیشن زیبا بود که همیشه در ذهنم ماندگار بوده و آن نیز داستان پسری بود که پدر پیرش را در یک زنبیل گذاشته و می خواست او را از خود جدا کند . این داستانها همیشه برایم یک چیز غیر قابل باور بود . هرگز تصور نمی کردم که انسانی بتواند اینگونه ، عزیزترین کسانش را از خود دور کند و حتی از آنان تبری و بیزاری جوید . اینگونه خود را برتر از آنان دانسته و وجود نازنین آنانی را که زحمات فراوانی برایش کشیده اند ، دور بیندازد و از خود جدا کند . هرگز تصور نمی کردم که این چنین چیزی گریبانگیر خانواده ی خودم شود . 
اما اکنون مساله ای اینچنینی گریبانگیر خودم شده است . 
در خانه ی ما ، پدر بزرگم از ما رانده شده است . اعضای خانواده که سالها او را تمسخر می کرده و از او به عنوان فردی غیرقابل تحمل و چندش آور یاد می کردند و این موضوع را در حضور خودش نیز بارها گفته بودند ، بالاخره ، خواسته یا ناخواسته ، مستقیم یا غیرمستقیم ، او را از خانه ی ما راندند . او را چون زباله ای از خانه ی خویش بیرون کردند . پدر بزرگم اکنون در محلی تنگ و کوچک و نمور ، در زیر پله خانه ی ما زندگی می کند . جایی که اگر سگ داشتیم ، نمی گذاشتیم در چنین جایی ساکن شود . مطمئنا ما به یک حیوان ، بیشتر از پدربزرگمان رسیدگی می کردیم . زمانی بود که ما در خانه مان گربه داشتیم . گربه ای که محبوب همه بود . پدرم گربه را به حمام می برد . گربه در کنار مادرم غذا می خورد و بچه ها با او بازی کرده و همواره در فکر غذا و آسایش و آرامش او بودند . و اکنون پدر بزرگم با چشمانی اشک آلود به من می گوید که من هرگز به اندازه ی آن گربه ، برای اهالی این خانه ارزش و احترام نداشته ام . پدر بزرگم که این اهانت و توهین بزرگ خانواده ی ما را ، چون زخمی عمیق بر پیکر دارد ، با بغضی در گلو به من می گوید در این مکانی که حتی یک حیوان حاضر به زندگی در آن نیست ، فقط به امید مرگ نشسته ام و لحظه شماری می کنم که مرگ به سراغم بیاید . و هیچ چیز برای من دردناک تر از این نیست که یک مرد هشتاد ساله ، عاجز و ناتوان ، اینگونه زار و ناتوان ، مقهور و مغلوب قدرت چند جوان نوپا گردیده و با چشمانی اشک آلود و گلویی که از شدت بغض ، راه نفس را بر او بسته ، تنها مرگ را آرزو کند و اکنون از همه چیز و همه جا قطع امید کرده است . آری ، ما به او غذا می دهیم . خانواده ام ، هر چه غذای اضافه باشد ، هر چیزی که کسی نخورد ، هر چیزی که احساس کنند می توانند به یک گدا بدهند ، در یک بشقاب ، یا پیاله تقدیم این پیرمرد مفلوک می کنند. 
امسال ، عید قشنگی داشتیم . عیدی بدون پدربزرگ . عیدی بدون یک پیرمرد مفلوک . عیدی بدون یک زباله . عیدی بدون یک آشغال عقب مانده . عیدی بدون یک مزاحم . عید خیلی خوبی بود . 
اما من به خودم قول داده بودم که در این عید شرکت نکنم و در آن حضور نداشته باشم . الان در خانه ی ما ، همه می خواهند تقصیر این بی حرمتی را به گردن پدرم بیندازند . و یا در مرحله ی بعد به گردن برادرم هانی . اما من تقصیرکار را همه می دانم . حتی خودم .این چیزی نیست که یک نفر در آن مقصر باشد . الان در مرحله ای قرار داریم که عذاب وجدان ، گریبانگیر همه ی ما شده است . بنابراین هر کسی به دنبال یافتن مقصری است که خود را از عذاب وجدان رها کند . پدرم به طور واضح می خواهد پدربزرگم را مقصر جلوه دهد و با اینکه من هرگز در این باره با او حرفی نزده ام ، اما پدرم بارها قضیه ی درگیری خود با پدربزرگم که منجر به انتقال او به زیرپله ی خانه شده را برایم تعریف کرده و طوری تفسیر کرده که پدربزرگم را مقصر جلوه دهد . برادرم هانی نیز با سکوت و بی تفاوتی سعی می کند که به این موضوع نیندیشد تا شاید از شر عذاب وجدان خود رها شود و بدین ترتیب اگر صورت مساله پاک شود ، مقصری نیز در کار نخواهد بود . بقیه نیز اکنون سعی می کنند به این آواره ی جنگی امدادرسانی کرده و اضافه غذای خود را تقدیم او کنند تا بلکه احساس کند که آنقدرها هم که فکر می کند ، بدبخت نیست . 
اما امسال ، عید را بدون پدربزرگ گذراندیم . 
بنابراین من در سفره ی عید ، نه حضور یافتم و نه بر سفره ی عید نشستم و نه با دیگران شادی کردم و نه با آنان دعا خواندم و نه با آنان نشستم . من خوابیده بودم که مرا برای لحظه ی سال تحویل از خواب بیدار کردند . سال تحویل شد . کسی خواهان شنیدن پیام مقام معظم رهبری نبود . بچه ها پیام آقای باراک اوباما به ملت ایران را می دیدند که برادرم محمد ، کانال ماهواره را عوض کرد و رقص وآواز ، اتاقمان را شادی بخشید . بچه ها آجیل می خوردند که به بهانه ی خواب ، رفتم و از آنها جدا شدم و خوابیدم و خوابیـــــدم  و خوابیــــــــــــــــــــدم .
و کسی هرگز نرفت که عید را به این پیرمرد تبریک بگوید . 
او را در زیر پله و در سطل زباله اش ، تنها گذاشتند . 
ما بی رحمیم . خیلی هم بی رحمیم .





پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به یک موضوع در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی مربوطه کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند .

۲ نظر:

  1. سلام به وبلاگت سر زدم ببینم راجع به 63 سال تاسیس رژیم اشغالگر قدس یا همون روز نکبت(معادل فارسی اش میشه فاجعه)چیزی نوشتی که دیدم نه خبری نیس...تلویزیون ایران کلی عکس و فیلم از فلسطین و کشورای دیگه عربی نشون داد امسال انگار عرب ها کلا جوگیر شدن همینجوری کولاک میکنن حالا اگه خواستین با تاخیر چیزی بنویس یا عکسی بزار

    پاسخحذف
  2. فلسطین نماد مبارزه انسانیت با روح خبیث و دیوصفت شیطانی است . حقانیت فلسطین ، چیزی نیست که بتوان در آن شک کرد . اگر از فلسطین ننوشتم بخاطر مشغله های درسی ام در دانشگاه بود که واقعا قصور بزرگی بود . ان شاء الله بعدها در خصوص موضوع فلسطین خواهم نوشت .

    پاسخحذف

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats