۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

پدر بزرگ مظلوم من

پدر بزرگی دارم که سالهای کهولت زندگی خود را می گذراند . پیرمردی که به واسطه ی شرایط سنی خود ، فرتوت گردیده و در بسیاری از موارد توانایی و حوصله ی هم نشینی با جوانان و تماشا کردن برنامه های تلویزیونی دلخواه آنان را ندارد . 
پدر بزرگی دارم که سالها پیش ، زمانی که ما خانه ای در لاهیجان خریده بودیم و در بدترین شرایط مالی قرار داشتیم ، خانه اش را فروخت . خانه ای که چندان ارزشی نداشت ، اما همه ی دارایی او بود . او خانه اش را فروخت و به دخترش داد . یعنی همه چیزش را به مادرم داد . او تمام آن چیزی که به عنوان پس انداز در بانک داشت ، تقدیم دخترش کرد . او هیچ چیزی را برای خود نخواست . او صمیمانه ، همه چیزش را تقدیم ما کرد . او چیزی نداشت . همه ی دارایی او چیز چندانی نبود . چیز چشمگیری نبود . او در شرایطی در یکی از روستاهای گیلان زندگی می کرد که برخی از افراد فامیلش در روستا ، او را مورد تعدی و آزار و اذیت شدید قرار می دادند . او در شرایط زندگی بسیار ناگوار و بدی قرار داشت . او هرگز آرامش روانی نداشت و زندگی در روستا برایش همراه بود با یک استرس و فشار روانی مداوم و مستمر . 
مادرم که دخترش باشد ، با یک مرد شهری ازدواج کرد . او در لاهیجان با پدرم ازدواج کرد و در شهر ساکن شد . ما سالها در زنجان و مشهد ساکن بودیم . اما بالاخره به لاهیجان آمدیم . مادرم ترتیبی اتخاذ کرد که با حمایت پدرم ، شرایط مهاجرت پدربزرگم به شهر فراهم شود . و بالاخره پدر بزرگم توانست اندک زمین های کشاورزی خود را در روستا فروخته و آلونکی در مناطق حاشیه ی شهر خریده و در آنجا ساکن شود . او و همسرش در این آلونک ساکن شدند . 
خانواده ی هفت نفره ی ما به یک سری بچه ی قد و نیم قد نیز در خانه ای در یکی از دورترین نقاط شهر ساکن شده و در آنجا گذران زندگی می کرد . خانواده ی ما شرایط مالی و اقتصادی بسیار بدی داشت . پدرم در شرایطی بود که نمی توانست تعهدات مالی خود در قبال خانواده اش را برآورده کند . او خانواده اش را در حالی برای کار رها ساخت که ما اندک غذایی برای خوردن نداشتیم . من تمام لحظات پر استرس و پر التهابی را که مادرم در یک خانه ی نیمه ساخته ، در متروک ترین قسمت شهر و در جایی که بعد از خانه ی ما فقط مزرعه بود و خانه ای وجود نداشت را به یاد دارم . پدرم در خانه نبود . اتاق های خانه ی ما پنجره نداشت . صدای باد در خانه ، هراس انگیز بود . شبها در این خانه ، انگار درون مزرعه ، چادری برپا کرده ای . مار و حیوانات دیگر در خانه جولان می دادند . یک زن جوان و چند بچه ، به تنهایی در این شرایط زندگی می کردند . و پدرم کجا بود ؟ به دنبال کار . و مادر بزرگم ( مادر پدرم ) ، هرگز در این شرایط سخت ، حتی یک بار یادم نیست که نیم نگاهی نیز به بدبختی ما کرده باشد . ما رها شده بودیم در تنهایی بزرگی که هیچ یار و یاوری نداشتیم . اما همیشه تا جایی که به خاطر دارم ، هر جا که پدربزرگم ( پدر مادرم ) حضور داشت ، تا آنجا که در توان داشت ، با جان و دل به یاری ما شتافت .
تا زمانی که مادر بزرگم ( مادر مادرم ) زنده بود ، پدر بزرگم مستقل زندگی می کرد ، تا اینکه همسرش فوت کرد و او تنها شد و به پیشنهاد مادرم ، او خانه اش را فروخت و پولش را در اختیار مادرم قرار داد . مادرم تحولی را دنبال می کرد که بسیار بلند پروازانه بود و نشان از اراده ی پولادین او در این تحول داشت . پدر بزرگم خانه اش را فروخت . ما هم خانه مان را فروختیم . خانه ای که پدرم ، آن را به اسم مادرم کرده بود . حالا مادرم ، سرمایه ای بدست آورده بود که به مدد آن توانست ، تحولاتی را که آغاز کرده بود ، به سرانجام برساند . 
مادرم در نهضت سواد آموزی ، بعنوان آموزشیار شروع به کار کرد و بعد از مدتی در آموزش  و پرورش استخدام شد و به مدد حقوقی که داشت به موفقیتهای مالی خوبی دست یافت . او با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرد که الان مجال گفتنش نیست و اراده ی پولادینش ستودنی است . 
مادر من ، انسانی بود که به واقع از نظر من ستودنی بود و الگویی تمام عیار برای من . اما قضیه چیز دیگری است . 
پدر بزرگم ، به واسطه ی دل مهربانش ، خانه اش را از دست داده بود . پدر بزرگم ، فردی است که پول برایش خیلی ارزشمند است . او هرگز آدم پولداری نبوده ، اما به شدت عاشق پول است . همواره عاشق داشتن پول کافی در حساب بانکیش است . اهل سرمایه گذاری و این حرف ها نیست . برخلاف آنچه که مادرم است . 
پدر بزرگم در خانه ی ما ساکن شد . در خانه ای که همواره با مشکلات زیادی دست به گریبان بود . پدرم در لاهیجان در کنار یک خانواده به شغل شیروانی کوبی مشغول شد . اما او روز به روز ، شرایط بدتری پیدا می کرد . مشاهده ی موفقیتهای پی در پی مادرم و تحریک دوستان و آشنایان و خانواده ی پدرم ، او را عاصی می کرد . پدرم ، ضمن اینکه در حد توان ، کمک مالی به خانواده می کرد ، اما هر لحظه بر مادرم منت می گذاشت و به ما می گفت که او ستون مالی خانواده است نه مادرم . در حالی که حقیقت چیز دیگری بود . همه تحولات اقتصادی خانواده ، مرهون برنامه ریزیها و تلاشهای خستگی ناپذیر و جانانه ی مادرم بود . 
پدر بزرگم در خانه ای زندگی می کرد که فقر در آن بیداد می کرد . پدر بزرگم در خانه ای زندگی می کرد که چند بچه قد و نیم قد ، آرامش و سکوت را در آن به کیمیا بدل کرده بودند . خانه ای که در آن ، یک مرد ، همواره به دخترش سرکوفت می زد و نق می زد و بهانه می گرفت و او را تحقیر می کرد و گاهی نیز پدر بزرگم ، هدف این تحقیر ها و طعنه ها قرار می گرفت . 
بالاخره ثباتی در این منزل نمودار شد . ما در خانه ای در خیابان کاشف شرقی در لاهیجان ساکن شدیم . اما روزهای بدبختی پدربزرگم آغاز شد . خانواده ای که در شرایط سنتی رشد کرده بود ، اکنون در طبقه ی متوسط جامعه قرار داشت و ماهواره می دید و پیتزا می خورد و خانه ای دو طبقه داشت و لباسهای خوشگل می پوشید . پدر بزرگ که همچنان سنتی بود و خود را با شرایط جدید تطبیق نداده بود ، موجودی زائد بود که وجودش مایه ی ننگ بود . او اکنون به ملیجک بدل شده بود . به یک دلقک بدل شده بود . او در خواب ، صداهای عجیبی در می آورد که در اراده اش نیز نبود . او در خواب می گوزید ، بدون اینکه خودش بخواهد . دندان مصنوعیش نیز مشکل ساز بود . پروستات داشت و باید هر ساعت ، دستشویی برود . او در مزرعه بزرگ شده بود و به قول خودش در لحظات تشنگی ، از آب مزرعه که گل آلود بود می خورد . او چیزی به نام کفش و دمپایی در کودکیش ندیده بود . او به بهداشت توجه چندانی نداشت . اکنون اینها مشکلی شده بود که برای برادرها و خواهرهایم غیر قابل تحمل بود . پدرم که خودش عادات بسیار بدی داشت و همواره مورد انتقاد اعضای خانواده بود نیز به پدر بزرگم می تاخت و کوچکترین عادات بد او را مثل پتک توی سرش می کوبید و می کوبد .عاداتی که بسیاری از آنها را خودش هم داشت و شاید عادات بدتری هم داشت . 
حتی مادرم ، برای تفریح و مزاح ، پدرش را مسخره می کرد و در جمع بچه ها می خندید . این شرایط ، پس از یکی دو سال ، پدر بزرگم را کاملا بی ارج و قرب کرد .
همه بچه ها ، پدربزرگم را مسخره می کردند و پدرم نیز او را همواره هدف طعنه و کنایه قرار می داد . پدرم که مستمر نماز می خواند ، او را فردی بی دین و کافر می داند و این را بارها در حضور خودش گفته و او را متهم به بی دینی و کفر کرده است . البته پدرم همه ی اعضای خانواده را به کفر و بی دینی متهم کرده است . در حالی که خیلی از این اعضا ، نمازخوان هستند . پدرم ، حتی من را به وهابی بودن متهم کرده است . 
پدر بزرگم در خانه ی ما جایی ندارد . برای رفتن به توالت ، باید  سه طبقه پله را بالاپایین برود . چون اگر در طبقه ی خودمان به توالت برود ، اینقدر از او ایراد می گیرند و به او بد و بیراه می گویند و طعنه می زنند که او حاضر است این همه سختی را تحمل کند ، اما از توالت ما استفاده نکند . اگر غذا می خوریم ، بدترین قسمت غذا را به او می دهیم . به وجودش اهمیتی نمی دهیم . به او احترام نمی گذاریم . 
چندین بار ، برادر کوچکم ، قصد داشته او را بزند . چندین بار ، برادر کوچکم در جمع خانواده و حتی جمع دیگران ، او را به شدت به باد فحش گرفته است . و حتی پدرم نیز چه در جمع خانواده و چه در جمع سایرین ، به پدربزرگم فحاشی کرده است .
اخیرا در حرکتی جانانه ، برادر کوچکم و پدرم ، قصد داشتند که پدر بزرگم را مورد ضرب و شتم قرار دهند . پدرم به پدر بزرگم گفت که تو یک دهاتی بودی و اگر من تو را به شهر نیاورده بودم ، تو بدبخت می شدی و اگر من به تو غذا ندهم ، تو از گرسنگی می میری . و در نهایت گفت دوست داری تو را برگردانم به همان دهات ؟ که پدر بزرگم می گوید من خودم خانه داشتم که آن را فروختم و به شما دادم . چرا می خواهید من را به دهات برگردانید ؟ مگر من در شهر خانه ای نداشتم ؟ حالا اگر دوست ندارید که در خانه ی شما باشم ، از اینجا می روم و در حیاط خانه ساکن می شوم .
او از خانه ی ما رفت و در حیاط خانه ی ما در جایی ساکن شد که محل قرار گرفتن پمپ آب بود . زیر پله . اتاقکی که سگ هم در آن زندگی نمی کند . سرمای شدیدی بود . هیچ وسیله ی گرمایشی نداشت . او با یک منقل ، آنجا را گرم می کرد . دقیقا مثل کسانی که در تهران و شهرهای بزرگ ، بی خانمان هستند وزیر پل ها زندگی می کنند . مثل آوارگان فلسطینی .
خانواده ی ما که همواره طرفدار آزادی است و دموکراسی را ارج می نهد و حقوق حیوانات برایش مهم است و از تضییع حقوق انسنها ، با هر ملیت و نژادی تبری می جوید ، اینگونه پدر بزرگ خود را مثل یک حیوان از خانه می راند .
اکنون او درجایی زندگی می کند که هرگز نمی تواند در اتاقش ، سرپا بایستد ، چون سرش به راه پله می خورد . اتاقش سرد است .
شرایط زندگیش رقت انگیز است .
وقتی او را می بینیم از خودم بدم می آید که نمی توانم کاری برایش بکنم.
این برده داری است . اربابان با برده های خود چنین نمی کردند . شانس آوردیم که اسطبل نداریم وگرنه پدربزرگمان باید در اسطبل می خوابید . 


پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به یک موضوع در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی مربوطه کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو

Free counter and web stats