سالها پیش ، زمانی که کودک بودم ، گاهی در فیلم ها می دیدم که بعضی ها ، پدران یا پدر بزرگشان را به خانه ی سالمندان می سپارند . و مهمتر از همه یک کارتون انیمیشن زیبا بود که همیشه در ذهنم ماندگار بوده و آن نیز داستان پسری بود که پدر پیرش را در یک زنبیل گذاشته و می خواست او را از خود جدا کند . این داستانها همیشه برایم یک چیز غیر قابل باور بود . هرگز تصور نمی کردم که انسانی بتواند اینگونه ، عزیزترین کسانش را از خود دور کند و حتی از آنان تبری و بیزاری جوید . اینگونه خود را برتر از آنان دانسته و وجود نازنین آنانی را که زحمات فراوانی برایش کشیده اند ، دور بیندازد و از خود جدا کند . هرگز تصور نمی کردم که این چنین چیزی گریبانگیر خانواده ی خودم شود .
اما اکنون مساله ای اینچنینی گریبانگیر خودم شده است .
در خانه ی ما ، پدر بزرگم از ما رانده شده است . اعضای خانواده که سالها او را تمسخر می کرده و از او به عنوان فردی غیرقابل تحمل و چندش آور یاد می کردند و این موضوع را در حضور خودش نیز بارها گفته بودند ، بالاخره ، خواسته یا ناخواسته ، مستقیم یا غیرمستقیم ، او را از خانه ی ما راندند . او را چون زباله ای از خانه ی خویش بیرون کردند . پدر بزرگم اکنون در محلی تنگ و کوچک و نمور ، در زیر پله خانه ی ما زندگی می کند . جایی که اگر سگ داشتیم ، نمی گذاشتیم در چنین جایی ساکن شود . مطمئنا ما به یک حیوان ، بیشتر از پدربزرگمان رسیدگی می کردیم . زمانی بود که ما در خانه مان گربه داشتیم . گربه ای که محبوب همه بود . پدرم گربه را به حمام می برد . گربه در کنار مادرم غذا می خورد و بچه ها با او بازی کرده و همواره در فکر غذا و آسایش و آرامش او بودند . و اکنون پدر بزرگم با چشمانی اشک آلود به من می گوید که من هرگز به اندازه ی آن گربه ، برای اهالی این خانه ارزش و احترام نداشته ام . پدر بزرگم که این اهانت و توهین بزرگ خانواده ی ما را ، چون زخمی عمیق بر پیکر دارد ، با بغضی در گلو به من می گوید در این مکانی که حتی یک حیوان حاضر به زندگی در آن نیست ، فقط به امید مرگ نشسته ام و لحظه شماری می کنم که مرگ به سراغم بیاید . و هیچ چیز برای من دردناک تر از این نیست که یک مرد هشتاد ساله ، عاجز و ناتوان ، اینگونه زار و ناتوان ، مقهور و مغلوب قدرت چند جوان نوپا گردیده و با چشمانی اشک آلود و گلویی که از شدت بغض ، راه نفس را بر او بسته ، تنها مرگ را آرزو کند و اکنون از همه چیز و همه جا قطع امید کرده است . آری ، ما به او غذا می دهیم . خانواده ام ، هر چه غذای اضافه باشد ، هر چیزی که کسی نخورد ، هر چیزی که احساس کنند می توانند به یک گدا بدهند ، در یک بشقاب ، یا پیاله تقدیم این پیرمرد مفلوک می کنند.
امسال ، عید قشنگی داشتیم . عیدی بدون پدربزرگ . عیدی بدون یک پیرمرد مفلوک . عیدی بدون یک زباله . عیدی بدون یک آشغال عقب مانده . عیدی بدون یک مزاحم . عید خیلی خوبی بود .
اما من به خودم قول داده بودم که در این عید شرکت نکنم و در آن حضور نداشته باشم . الان در خانه ی ما ، همه می خواهند تقصیر این بی حرمتی را به گردن پدرم بیندازند . و یا در مرحله ی بعد به گردن برادرم هانی . اما من تقصیرکار را همه می دانم . حتی خودم .این چیزی نیست که یک نفر در آن مقصر باشد . الان در مرحله ای قرار داریم که عذاب وجدان ، گریبانگیر همه ی ما شده است . بنابراین هر کسی به دنبال یافتن مقصری است که خود را از عذاب وجدان رها کند . پدرم به طور واضح می خواهد پدربزرگم را مقصر جلوه دهد و با اینکه من هرگز در این باره با او حرفی نزده ام ، اما پدرم بارها قضیه ی درگیری خود با پدربزرگم که منجر به انتقال او به زیرپله ی خانه شده را برایم تعریف کرده و طوری تفسیر کرده که پدربزرگم را مقصر جلوه دهد . برادرم هانی نیز با سکوت و بی تفاوتی سعی می کند که به این موضوع نیندیشد تا شاید از شر عذاب وجدان خود رها شود و بدین ترتیب اگر صورت مساله پاک شود ، مقصری نیز در کار نخواهد بود . بقیه نیز اکنون سعی می کنند به این آواره ی جنگی امدادرسانی کرده و اضافه غذای خود را تقدیم او کنند تا بلکه احساس کند که آنقدرها هم که فکر می کند ، بدبخت نیست .
اما امسال ، عید را بدون پدربزرگ گذراندیم .
بنابراین من در سفره ی عید ، نه حضور یافتم و نه بر سفره ی عید نشستم و نه با دیگران شادی کردم و نه با آنان دعا خواندم و نه با آنان نشستم . من خوابیده بودم که مرا برای لحظه ی سال تحویل از خواب بیدار کردند . سال تحویل شد . کسی خواهان شنیدن پیام مقام معظم رهبری نبود . بچه ها پیام آقای باراک اوباما به ملت ایران را می دیدند که برادرم محمد ، کانال ماهواره را عوض کرد و رقص وآواز ، اتاقمان را شادی بخشید . بچه ها آجیل می خوردند که به بهانه ی خواب ، رفتم و از آنها جدا شدم و خوابیدم و خوابیـــــدم و خوابیــــــــــــــــــــدم .
و کسی هرگز نرفت که عید را به این پیرمرد تبریک بگوید .
او را در زیر پله و در سطل زباله اش ، تنها گذاشتند .
ما بی رحمیم . خیلی هم بی رحمیم .
پینوشت :
- برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به یک موضوع در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی مربوطه کلیک کنید .
- با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند .