اخیرا با دختری آشنا شده ام که قرار است با وی ازدواج کنم . دختری که « مهشید » نام داشت . آشنایی من با این دختر از طریق مادرم برقرار شد که هر دوی آنها در یک مدرسه کار می کردند . البته این دختری که من با او آشنا شدم در آن مدرسه ، بعنوان مربی پیش دبستانی و به صورت قراردادی مشغول به کار بود . و البته الان بیکار است و حتی علاقه ای به ادامه ی شغل سابق خود ندارد .
من در ابتدا و از روی وضع ظاهری خود و مادرش ، حدس زدم که آنها خانواده ای اصیل و افتاده و با وضع اقتصادی مشابه ما باشند و با توجه به ظاهر ساده ای که داشتند ، حدس زدم که مادیات و ظواهر برایشان از اهمیت چندانی برخوردار نباشد .
گفته ها و تعاریف مادرم از این دختر خانم و مادرش که او نیز فرهنگی بود ، سبب شد حدسیاتم در باره ی آنها به یقین بدل شود . بنابراین بسیار خوشحال بودم که چنین فردی را پیدا کرده ام .
اما این فقط رویه ی قضایا بود .
زمانی که ما قول و قرارهایمان را گذاشتیم و قرار شد که عقد کنیم ، به جنبه هایی رسیدیم ، که هر یک برای من نگران کننده به نظر می رسید و باعث ترس و هراس من می شد و آن چیزی که باعث شده که تا کنون در برابر آنها عکس العمل جدی از خودم نشان ندهم ، این است که شاید درصدی هم ، من در اشتباه باشم و شاید نقطه نظر من و دیدگاه من درست نباشد که باعث شده مثلا خوبی های آنان را کمتر ببینم و یا حتی خوبی های آنها را بعنوان بدی ببینم .
هنگامی که قرار شد که میزان مهریه را تعیین کنیم ، داستان بسیار قشنگی شکل گرفت که برایم خنده دار بود و اصلا با هیچیک از اصول و معیارهای من جور در نمی آمد و گرچه در نهایت آن را پذیرفتم ، اما در حقیقت هرگز به آن رضایت ندادم و از آن دل خوشی نداشتم و آن را نقطه ی شروع تاریکی برای زندگی می دانستم .
هنگامی صحبت از تعیین مهریه به میان آمد ، مادر مهشید ، میزان مهریه را بسته به نظر مهشید دانست و به مادرم گفت که هر میزان مهریه ای را که مهشید تعیین کند ، ما هم با همان میزان موافق هستیم . من از این مساله بسیار خوشحال شدم و آن را ناشی از دیدگاه روشنفکرانه خانواده عروس دانستم . پدرش هرگز در این موارد دخالت نکرده و قضیه را به مادرش موکول نموده ومادرش نیز این قضیه را به دخترش وانهاده بود . من و مهشید بر روی میزان مهریه ، به طور جداگانه در طول چند هفته با هم مذاکره کردیم . اما آنچه که مهشید می گفت 500 سکه ی بهار آزادی بود . او این میزان را حداقل میزان قابل قبول برای خانواده اش دانسته و می گفت که حتی اگر مادرم بفهمد که من با 500 سکه موافقت کرده ام ، از من ناراضی خواهد بود . او می گفت که در خانواده ی ما زیر 800 سکه معنایی ندارد و باعث کسر شان ما خواهد بود . بهرحال من با این میزان مخالفت کردم و گفتم که بازپرداخت آن درتوان مالی من نمی باشد . مهشید هم مدام بر خواسته خودش تاکید داشت . گاهی می گفت مادرم با کمتر از این مقدار مخالفت می کند . گاهی می گفت که شان خانواده ی ما خیلی بیشتر از این هاست . و گاهی هم می گفت که مهریه همچون چوبی بالای سر مرد است که او را از تخلف باز می دارد و نمی گذارد به زن دیگری در زندگی فکر کند . همه ی اینها من را نسبت به او بدبین تر می کرد . من هرگز فکر نمی کردم که اینها ، چنین خانواده ای باشند . خانواده ای که همه چیزش را در پول ببیند . به تدریج دریافتم که این خانواده به شدت به پول و به مادیات علاقمند است و اگر من پول و پله ی خوبی در دست داشتم ، می توانستم خیلی کارها بکنم و خوب با این خانواده بازی کنم . اینها چنان با من رفتار می کردند که انگار از خانواده ی سلطنتی هستند . اینها شان خانواده ی خود را 500 سکه می دانستند . این نکته ای بود که مادر مهشید نیز چندبار در گفته هایش به آن اشاره داشت. بهرحال این خانواده ی 500 سکه ای از دیدگاهشان عقب نشینی نکردند . بنابراین به توافق نرسیدیم . مادر مهشید از مادر من دعوت کرد که ملاقاتی با هم داشته باشیم . مادر من از طرف پدرم نیابت داشت . مادر مهشید هم گفت که پدر مهشید به او نیابت داده است . ما صحبت کردیم و در خصوص مهریه 500 سکه ای ، باز هم به توافق نرسیدیم . آنها می گفتند 500 سکه و مادر من می گفت 14 سکه . در نهایت مادر مهشید گفت که من باید با پدر مهشید مشورت کنم و الان هر چیزی که من بگویم ، ممکن است پدر مهشید مخالفت کند . مادرم گفت که شما گفتید که از جانب پدرش نیابت و وکالت دارید . بهرحال مادر مهشید زیر حرفش زد و گفت که باید با پدرش صحبت کند .
چند روز بعد مادر مهشید قرار ملاقات دیگری را در خانه شان ترتیب داد که در آن ملاقات پدر مهشید نیز حضور داشت ولی مادر من همچنان به نیابت از پدرم حضور داشت . پدر مهشید ، 500 سکه را بسیار کم دانسته و در آن جلسه مادر مهشید هم اظهار داشت که من جدا با 500 سکه مخالفم و گفتم چون این جوانها همدیگر را دوست دارند ، پس زندگیشان را بهم نزنیم و بگذاریم به هم برسند . ( و من در دل به آنها می خندیدم که فکر می کردند که من و مادرم خریم ) . مادرم به آنها گفت که به نیت 14 معصوم ، 14 سکه . ولی آنها همان 500 سکه را قبول داشتند . مادرم از سیره اولیا و انبیا و بزرگان دین برای آنها گفت که در نهایت پدر مهشید گفت که مگر ما پیغمبریم . ما را با همین آخوندها مقایسه کنید . ما را با رهبر انقلاب مقایسه کنید . مادرم گفت که مقام معظم رهبری برای عقد جوانانی که بالاتر از 14 سکه مهریه داشته باشند ، شرکت نمی کنند و برای آنها خطبه عقد نمی خوانند . اما پدرش باز هم مخالفت کرد و در نهایت گفت اصلا به دیگران کاری نداریم . در بین املشی ها ( روستایی که آنها ساکنش هستند ) اینگونه رسم است که مهریه را سنگین بگیرند و اگر ما کم بگیریم ، زشت است .
پس از اینکه مادرم از هر گونه تفاهم ناامید شد ، اعلام داشت که قضیه مختومه بوده و ازدواجی در کار نخواهد بود . البته این مساله را به طور غیرمستقیم عنوان کرد. اما پدر مهشید گفت به نیت 124 هزار پیغمبر ، تعداد 124 عدد سکه بهار آزادی و نیز یک سفر حج بعنوان مهریه تعیین شود . مادرم باز هم مخالف بود . من هم مخالف بودم . اما به هر حال آن را پذیرفتم و به مادرم هم گفتم که آن را بپذیرد . و اینگونه شد که اولین خوان را گذر کردیم .
اما هنوز که هنوز است از میزان مهریه ناراضیم و دلخورم که آنها مهریه را به عنوان چماقی بالای سر من دارند . و تلاشم بر این است به توانایی مالی ای برسم که بتوانم این میزان مهریه را هر چه سریعتر تسویه حساب کنم و بقیه ی زندگیم را بدون چماقی بالای سرم زندگی کنم .
ضمنا کسی نیست که بگوید اگر مرد باید چماقی بالای سرش باشد ، زن را با چه چیزی باید مهار کرد ؟ زن هایی که امروزه تابع هیچ چیز و هیچکس نیستند . به راحتی با پسرهای دیگر دوست می شوند و دست به هر کاری که دلشان می خواهد می زنند و حتی در بین دوستانم نیز مواردی از این دست بودند و تنها کاری که مرد می توانست بکند ، این بود که آنها را طلاق بدهد . در برخی موارد نیز حتی این زن ها ، مهریه شان را نیز طلب کردند و دوستان بدبخت من ، بطور ماهانه از حقوقشان کسر می شد و به حساب آن خانم واریز می شد . چه مهاری برای زن ها قرار داده شده است ؟
و اما در مراحل بعدی برای مراسم عقد ، برنامه ریزی شد .
ابتدا قرار شد که مراسم عقد در یک مراسم خصوصی و با حداقل مهمانان برگزار شود تا فشار مالی کمتری بر خانواده ها وارد آید . چرا که خانواده ی من از لحاظ مالی در فشار و مضیقه ی شدید قرار دارند و حتی اگر 1000 تومان صرفه جویی شود ، برایشان مهم است و در برنامه ریزی های مالیشان به حساب خواهد آمد . خانواده ی آنها هم به نظر نمی رسید که چندان وضع مالی خوبی داشته باشند ، اما آنچه که آنها تاکید داشتند مراسم با شکوهی بود که در توان مالی ما نبود . بهرحال با حمایتهای مهشید ، توانستیم در خصوص یک مراسم خصوصی به توافق برسیم . آنهم در خرداد ماه . هنوز چند روز نگذشته بود که آنها تاریخ عقد را به 26 تیر ماه انداختند . چند روز بعد ، مجددا آن را به خرداد ماه منتقل کردند . چند روز بعد مجددا آن را به هفته اول تیر ماه منتقل کردند . و در نهایت به 26 تیر منتقل شد . پدر من چندین بار با عاقد در خصوص تاریخ عقد هماهنگی کرد ، اما هر بار با خلف وعده ی خانواده ی عروس ، همه ی هماهنگی ها بهم می خورد و به نوعی ، پدرم پیش عاقدی که اتفاقا آشنایش نیز بود ، بی اعتبار شد . این در حالی است که پدر مهشید به راحتی می گوید که حرف ، هیچ ارزشی ندارد و در دنیایی که می شود سند ها را جا به جا کرد و حتی می توان به سند و دست نوشته پایبند نبود ، دیگر چه ارزشی می توان برای حرف قائل شد و شما براحتی می توانید زیر حرفتان بزنید و هیچ عیبی هم ندارد . در حالی که من اصلا به حرف پدر مهشید اعتقادی نداشتم و به نظر من حرف مرد ، برایش اعتبار آور است و اگر یک نفر بر روی حرفش ، پایدار باشد ، پس از چندی ، حرفش اعتبار خواهد داشت . اما فهمیدم که در خانواده ی مهشید ، حرف ها و گفته هایشان هیچ اعتباری ندارد و آنها بدون اینکه از بدقولی هایشان احساس شرمساری کنند ، زیر حرفشان می زنند و حرف های جدیدی را مطرح می کنند و حتی به قول پدر معظمشان ، حتی ممکن است که زیر سند و تعهدات مکتوبشان نیز بزنند . حرفی که واقعا من را متاثر کرد و هشداری بود که روابطم را چگونه با آنان تنظیم کنم .
یک مساله ای است که می گوید که به خانواده ی دختر باید هدیه ای داد که اگر دختر که ازدواج می کند ، یک شرایطی رخ می دهد که نمی دانم فلانی هم ازدواج می کند و از این طریق و فکر کنم از طریق اجنه ، آسیبی به عروس می رسد که برای رفع این بلیه ، خانواده ی داماد ، هدیه ای به عروس می دهد . مادرم گفت که این چیزها خرافات است . اما بابای مهشید گفت که این چیزها ریشه دارد و باید اجرا شود . اینها معنا و مفهموم خاصی دارد . واقعا عجیب است که در قرن 21 ، اینقدر آدم خرافاتی باشد .
وقتی قرار شد که حلقه برای هم بخریم ، من گفتم که با توجه به وضع مالی خانواده ها ، و با توجه به اینکه خودمان هم پولی نداریم که سربار خانواده هایمان نباشیم ، یک حلقه ی ارزان قیمت بخریم که مهشید ، شدیدا با آن مخالفت کرد و در نتیجه برای مهشید حلقه ای خریدیم به قیمت 800 هزار تومان و برای خودم حلقه ای خریدیم به قیمت 600 هزار تومان . اما مهشید رضایت داد که سرویس طلا برای خودش نخرد . البته اینکه تا چه زمانی روی حرفش بماند ، خدا می داند .
مهشید آدمی است که به شدت از خانواده اش تاثیر می پذیرد . بزرگترین قول و قرارهایش را بعد از اولین ملاقات با پدر ، مادر ، برادر ، و مخصوصا خواهرهایش خواهد شکست . این البته گوشه ای از ماجراست و حتی خاله ها و دایی ها هم در تصمیم گیری ها و اظهار نظرهای این خانواده ، تاثیرات جدی دارند . البته یکی از برادرهای مهشید ، به نام « مطهر » ، فردی است معقول و جذاب و دوست داشتنی که به نظرم از لحاظ فکری ، کاملا از این خانواده جداست و می توان به عنوان یک دوست خوب ، روی او حساب کرد . البته هنوز تجربه ی چندانی در ارتباط با این خانواده ندارم و گذر زمان ، چیزهای بیشتری به من خواهد آموخت که بر آن اساس می توان تصمیم گیری کرد .
یکی از مواردی که من بسیار به آن معترضم ، وابستگی بسیار شدید این خانواده به اعضای فامیل است . مثلا زمانی که ما می خواستیم برای من کت و شلوار بخریم ، دختر خاله ی مهشید و شوهرش هم همراه ما بودند . که به نظر من اصلا حضور آنها لزومی نداشت . شوهر دخترخاله مهشید ، در تهران کارگاه کت و شلوار دوزی داشت و برای فروش سفارشاتش به رشت آمده بود . معلوم بود که چندان او را در فروشگاهها تحویل نمی گیرند و خیلی از رفتارهایشان ، حفظ ظاهر است . من که مثلا مدت 10 سال در مشاغل مختلف اداری بوده ام ، دقیقا این رفتارها و تحویل گرفتن های ظاهری را درک می کردم .زمانی که در خرید کت و شلوار از این آقا نظرخواهی می کردیم ، به سرعت خودش را کنار می کشید و رفتار سرد و بی ادبانه ای داشت که دلم می خواست یک ضرب شست جانانه به او نشان بدهم و با چند تا شوخی و متلک مشتی ، حقش را کف دستش بگذارم ، اما برای نخستین آشنایی ، کمی زیاده روی بود و ضمنا دیروزش با هم به گشت و گذار رفته بودیم . اما بهرحال آنها هرچه انتخاب کردند ، من چیزی نگفتم و در نهایت کت و شلواری و پیراهن و کراوات به قیمت تقریبی 200 هزارتومان خریداری شد که البته من اصلا خوشم نیامد ولی تصمیم گرفته بودم که دخالتی دراین خرید نکنم تا یادگاری باشد از برخورد من با این مردی که هرگز به دلم ننشت و به نظرم رفتاری متکبرانه داشت و احساس برتری می کرد .
اما قرار شد که مراسم عقد در « املش » برگزار شود . آنها سالنی را اجاره کردند به قیمت 700 هزار تومان برای یک شب . قرار شد بخشی از این مراسم با هزینه ی خانواده ی من و بخشی نیز با هزینه ی خانواده ی مهشید باشد . و ضمنا مراسم عروسی نیز با هزینه ی خانواده ی من باشد . این چیزی بود که برای من غیرقابل تحمل بود . واقعا خانواده ی من توانایی مالی این مراسم را نداشت که دو مراسم را به طور متوالی پشتیبانی کند . ضمنا مادر مهشید گفت که هر پولی را که مهمانها در مراسم به عروس و داماد هدیه می کنند را خودش بر می دارد تا برای دخترش جهیزیه بخرد . این از نظر من یعنی یک کلاهبرداری آشکار در روز روشن . مادر مهشید ، چنان دقیق برای خودش برنامه ریزی کرده که آدم کیف می کند و در ضمن او من و خانواده ام را خر گیر آورده که فکر می کند که هر چه که می گوید ، ما بایستی به صورت چشم بسته قبول کنیم . با این محاسبات ، او مراسمی را برگزار می کند که بخشی از هزینه های آن بر عهده ی ماست و بخشی دیگر را از عواید ناشی از هدیه های مهمانان تامین می کند و مابقی هدایای نقدی را به خرید جهیزیه تخصیص می دهد . یعنی خانواده ی عروس ، بدون اینکه هزینه ی خاصی کرده باشند و بدون اینکه هیچگونه فشاری را تحمل کرده باشند ، یک مراسم را راه اندازی کرده و برای یک شب ، حسابی بین فامیل هایشان پزداده اند . این در حالی است که ما اصلا مهمانی در این مراسم نداریم . تعداد مهمانهای آنان حدود 300 نفر و مهمانهای ما کلا حدود 40 نفر خواهد بود . مادر مهشید ، اینقدر جالب برنامه ریزی کرده است که همه ی مشکلات مالی این مراسم و این ازدواج ، گریبانگیر خانواده ی داماد گردد .
مادرم بعدا ، به طور خصوصی اعتراضش را به مادر مهشید ابراز داشت ، اما مادر مهشید بدون اینکه حرفی بزند ، گریه کرد و به ناچار ، مادرم از موضع خودش عقب نشینی کرد و قرار شد که هر چه که آنها می گویند را بپذیریم . اما آغازاین پیوند خانوادگی با یکسری خاطرات تلخ و خاکستری شروع شده است . و تاکنون در روابط بین دو خانواده ، هیچ نقطه ی سفیدی وجود نداشته است .
همه ی این قضایا زمانی بدتر می شود ، که قبل از بروز و وقوع اینها ، نوعی توافق شفاهی بین من و مهشید و یا من و خانواده اش صورت گرفته که همه چیز را به نوعی دیگر برنامه ریزی کرده و به ناگاه ، خانواده ی مهشید ، به طور یکجانبه و بدون اینکه برای من و خانواده ام ارزشی قائل شوند ، تصمیمات دیگری می گیرند و فقط این تصمیمات را به ما ابلاغ می کنند . انگار که ما ناچار از قبول آنهاییم . انگار که ما با یک خانواده ی سلطنتی ازدواج کرده ایم که آنها اینقدر از ما برتر و بالاترند که ما چاره ای جز پذیرش پیشنهادات تحمیلی آنها نداریم . بهرحال حس خوبی به آدم دست نمی دهد .
نکته ای که بیش از همه ی اینها من را نگران می کند این است که مبادا در طول زندگیمان ، مهشید اینقدر بدقول باشد و مبادا اینقدر تحت تاثیر پدر ، مادر ، برادر و مخصوصا خوهرانش باشد و مبادا از یکایک اعضای فامیل خود تاثیر پذیر باشد . مبادا مسائل خانوادگی ما را با اعضای فامیلش در میان بگذارد .گرچه من به طور جدی راجع به این موارد با مهشید حرف زده ام و او همه ی حرف های مرا پذیرفته ، اما بدقولی های مکرر او و خانواده اش و نیز عدم ثبات او و پدر و مادرش در تصمیم گیری و دخالت جدی حتی کوچکترین و بی تجربه ترین فرد خانواده در مسائل شخصی مهشید ، سبب نگرانی من شده است و می ترسم که فردا ، مهشید به کوچکترین بادی ، تغییر جهت دهد و فردی شود که خانواده اش می خواهند ، نه فردی که باید باشد .
پینوشت :
- برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به یک موضوع در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی مربوطه کلیک کنید .
- با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
بازدیدکننده ی گرامی ، از اینکه بنده رو مفتخر به دریافت نظرات ارزشمند خودتون می کنید ، متشکرم . حسین حقگو