‏نمایش پست‌ها با برچسب جعفر پیشه وری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب جعفر پیشه وری. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

نادره


 قسمت پنجاه و یکم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : چیزهایی که احمد آقا فراموش کرده بود 
در ساعت معین مهرانگیز و احمد آقا به خانه ی حاجی عبدالصمد آمدند . حاجی دختر خود نادره و خانمش مه جبین خانم را به آن ها معرفی نمود . 
اولین ملاقات نادره ، وجود احمد آقا را سخت تکان داده بود . زیرا او انتظار ملاقات یک دختر 22 ساله به این قشنگی را نداشت . او خیال می کرد که دختر حاجی عبدالصمد باید بیشتر از 16 سال نداشته باشد . یا مثل پدرش چاق ، کوته قد و ساده لوح باشد . اما نادره در این سن تقریبا متناسب الاعضاء ، ملیح ، طناز ، متین ، موقر ، در عین حال بسیار باهوش به نظر می آمد . حرکات و رفتارش آرام ، نگاهش راسخ ، حرفهایش سنجیده و سلیس بود . لذا احمد آقا از همان نظر اول شیفته جمال و هیکل موزون آن دختر زیبا گردید . 
نادره تمام داستان احمد آقا و دخترش را می دانست . هم چنین روز گذشته ، قیافه ، حرکات و سکنات او را از پشت پرده از نظر دقیق گذرانده بود . لذا با کمال خونسردی ، بدون دغدغه و تشویش جلو آمد . با کمال سادگی در عین حال با صمیمیت و حرارت ، مراسم تعارفات را به جا آورد . بعد با کمال ملاطفت دست های نرمین مهرانگیز را به دست گرفت . از او مانند یکی از اقربای قدیمی پذیرایی نمود . ولی احتیاط را از دست نداده ، قبلا به مه جبین خانم گفته بود که موضوع خواستگاری و انگشتری را با مهرانگیز به میان نگذارد . زیرا مطلع بود که دختر جوان از پیشامدهای اخیری که برای پدرش اتفاق افتاده بود کاملا بی اطلاع می باشد . 
مهرانگیز هم از دیدار دختر تحصیل کرده ، صمیمی و مهربان ، بسیار خوشوقت شده ، بدون رودرواسی و خالی از تملق گفت : 
از دیدار و دوستی شما خود را بسیار خوشوقت و مسرور می دانم . در میان خانم های ایرانی که تا به حال آشنایی پیدا کرده ام ، شما یگانه وجودی هستید که قلب من این قدر به دوستی شما اشتیاق پیدا کرده است . از نظر اول درک کردم که علاوه بر ملاحت و دلربایی صاحب هوش ، ذکاوت طبیعی ، هم چنین دارای معلومات و مطالعات عمیقه می باشید . باور کنید که اگر اختیار در دست خودم بود ، از همین امروز مدت طولانی در جوار شما ، در دوستی و رفاقت شما به سر می برد م . بی اغراق بدون ریاکاری شما را حقیقتا قابل و لایق دوستی و یگانگی و پرستش می دانم . اما متاسفانه به مناسبت کسالت پدر عزیزم مجبوریم هر چه زودتر خود را به پاریس برسانیم . 
نادره گفت : 
خواهر عزیزم ! از التفات شما بسیار ممنون ، از صمیمیت و میل قلبی شما بسیار خوشوقت هستم . امیدوارم ان شاء الله روز به روز دوستی ما صمیمی تر و یگانگی ما محکم تر بشود . ولی از طرف دیگر می ترسم که بعد از آشنایی کامل به اخلاقم از من آن قدر ها هم خوشتان نیاید . برای شناختن اشخاص یک ملاقات کافی نیست . شاید ظاهر قیافه ی من ظن شما را به غلط هدایت کرده باشد. در هر صورت من مفتون جمال زیبا و اخلاق پاکیزه ی شما بوده و خواهم بود . 
مهر انگیز گفت : 
نه خیر  . من دوستان و آشنایان خود را از نظر اول می شناسم . احساسات قلبی من هیچ وقت اغفال نمی شود . 
نادره گفت : 
از حسن ظن و لطف شما ممنون هستم . امیدوارم ان شاء الله موقع مراجعت از اروپا چندی مهمان ما خواهید بود . من شما را زیاده از آن که تصور بکنید دوست می دارم . انسان از تماشای هیکل دلربای شما هیچ سیر نمی شود . 





نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

نادره


 قسمت پنجاه
کتاب « نادره »
عنوان فصل : کنجکاوی احمد آقا 
شرح زندگانی نادره از این به بعد به داستانی مربوط می شود که ما آن را از شب نشینی کذایی حاجی قاسم آقا شروع کرده ، در طی شرح آن حاجی مزبور را بعد از بیرون آمدن از منزل زن جوانش کلثوم خانم ، در حمام مشغول غسل جمعه ، میرزا مهدی اصفهانی را در اصفهان ، آقا داداش او را در تهران منزل احمد آقا منتظر هوشنگ خان ، مهرانگیز دختر احمد آقا را در یکی از مهمانخانه های معتبر رشت ، احمد آقا و حاجی عبدالصمد را در منزل حاجی عبدالصمد و نادره و مه جبین خانم را پشت پرده در تماشای داماد « احمد آقا » ترک کرده بودیم . 
حالا با اجازه ی قارئین محترم ، داستان مزبور را از مذاکره ی حاجی عبدالصمد و احمد آقا شروع می کنیم . 
احمد آقا بعد از سلام و تعارفات رسمی و شرح مفصلی در اطراف تصمیمات خود گفت : 
حاجی آقا ! شما که دوست صمیمی من هستید و به جای برادر بزرگ من می باشید ، تا اندازه ای هم از اخلاق و عادات من اطلاع دارید . بنابراین باید بدانید که در این سن و وضعیت ممکن نیست من بتوانم دختر جوانی را به عقد خود در آورده ، سبب بدبختی او بشوم . وانگهی حالا دیگر من تمولی ندارم که بتوانم دختر جوانی را طوری که لازم و لایق شئونات اوست اداره نمایم . علاه بر این هنوز معلوم نیست که عاقبت کار من به کجا خواهد کشید . لذا خواهشمندم انگشتری را که به عنوان انگشتری نامزدی از من گرفته به شما داده اند ، مرحمت فرموده عودت دهید . چون که به آن انگشتری علاقه ی مخصوصی نیز دارم . آن یادگار الیزابت عزیزم می باشد . خواهشمندم این تقاضای عاجزانه را به نام رفاقت و دوستی قدیمی بپذیرید . 
حاجی عبدالصمد از شنیدن شرح وضعیت ناگوار دوست خود بسیار متاثر شده ، می دانست با چه زبانی به او تسلی بدهد . فقط این قدر موفق شد که بگوید : 
دوست عزیزم ! از شنیدن این خبر بسیار متاسف هستم . ولی از روی صداقت و صمیمیت به شما قول می دهم در این پیشامد ناگهانی هر قسم کمک و معاونت که از دستم بر آید مضایقه نکنم . اما راجع به انگشتری اجازه بفرمایید با نادره نیز مشورت بکنم . او در این قبیل کارها تصور می کنم از ما مجرب تر است . شما نادره را یک دختر کوچک ساده لوح تصور نکنید . 
آه ! حاجی اقا ! کار ما دیگر از مشورت گذشته است . مشکلی که مردها در اصلاح و حل آن عاجز باشند دخترهای جوان چه از دستشان بر می آید ؟ طوری که شنیده ام حاجی زاده ، باهوش ، تحصیل کرده و قابل همه گونه تمجید است . عقیده ی شخصی من هم همین بوده است . زیرا ( الولد سرابیه ) گفته اند .شما خودتان قلب ساده و وجدان پاکی دارید . همیشه مایلید به مردم خوبی بکنید . البته فرزندتان هم شبیه خودتان خواهد بود . در این هیچ شبهه ای ندارم . اما کار من از مشورت و مصلحت گذاری گذشته است . این قبیل مشورت ها برای من مثل نوش دارویی است بعد از مرگ سهراب . من باید هر چه زودتر از ایران خارج شوم و تصمیم من قطعی است . 
حاجی عبدالصمد گفت : 
با وجود این من مجبورم در این خصوص با نادره مذاکره کنم . از شما فقط پنج دقیقه مهلت می خواهم . 
بعد از این حرف حاجی منتظر جواب احمد آقا نشده ، با تعجیل از اتاق بیرون رفته ، بعد از پنج دقیقه مراجعت نموده ، گفت : 
به هر ترتیبی هست باید خواهش من را پذیرفته فردا ناهار را به همراهی مهرانگیز خانم به اینجا تشریف بیاورید . حالا امتحان بکنیم . شما را که با زور نمی شود نگهداشت و یا تصمیم قطعی تان را بهم زد . چند ساعت دور هم می نشینیم . بعد مطابق دلخواه خودتان رفتار نمایید . 
احمد آقا تحت تاثیر کنجکاوی بالاخره تسلیم شد . در حالتی که پیش خود می گفت : 
ببینم پدری به این هیکل ، دختری که این قدر ملاحظه می کند و میل دارد حتما با من داخل مذاکره بشود چه شکلی و چه کاره است . چه جور حاجی را وادار کرده است که او را مجرب تر از خود بداند . لذا بنا به ملاحظات فوق گفت : 
عیب ندارد . برای خاطر شما مسافرتمان را تاخیر انداخته ، فردا ظهر شرفیاب می شویم . عجالتا خدانگهدار .



نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

نادره


 قسمت چهل و نهم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : قسمت هشتم از یادداشت های نادره - در جامعه 
ایران عزیزم ! من دیگر مانند سابق رمان نمی خوانم . با کتاب های حفظ الصحه کاری ندارم . من حالا خود را یک انسان زنده ، یک عضو مهم جامعه می دانم وهمیشه به کارهای مفید و علمی اشتغال دارم . می خواهم در اصول تعلیم و تربیت اطلاعات کامل داشته باشم . و میل دارم راجع به کارهای صنایع یدی از قبیل گلدوزی ، نقاشی ، قالی بافی ، خیاطی و غیره ، سررشته پیدا کنم . 
در جنب مدرسه خرابه ای بود . گویا برایتان نوشته باشم که آن جا را خریده ام . حالا با مخارج جزیی محل مزبور باغچه ی قشنگی شده است . گل کاری ، پرورش نباتات و غرس نهال ها را خودم مستقیما به عهده گرفته ام . با شاگردان روزی چند ساعت در آن جا کار می کنم . دخترها از گل کاری خوششان می آید . توضیحاتی که شما زیر کلکسیون نباتات نوشته و تخم گل هایی که چند سال قبل فرستاده بودید ، هر چند بعضی خراب و فاسد شده بودند ، با وجود این بسیار مفید واقع شدند . اگر باز هم از آن تخم ها یا از نوع جدید دارید قدری برای مدرسه بفرستید . 
عکس گروهی شاگردان را که به مناسبت جشن امتحانات سالیانه برداشته بودیم لفا برایتان فرستادم . خواهشمندم حتی الامکان در کارهای مدرسه به ما راهنمایی کنید . خودتان بهتر می دانید که من مدرسه رسمی ندیده ام . همه کارهای تدریس و اداره ی مدرسه را یا از روی دستورات کتبی و یا کتب اقتباس می کنم . یا از پیش خود یک جور ترتیب می دهم . در هر صورت به کمک فکری شما خیلی احتیاج دارم . اگر برای چند روزی مخصوصا برای ایام تعطیل ایام عید به رشت تشریف می آوردید ، بسیار خوب و مفید می شد. 
اما زندگانی خانوادگی ما نیز تا اندازه ای دچار تغییرات شده است . دو سه ماه قبل پدرم دختر جوانی را عقد نموده ، به خانه آورده است . من روزهای اول از این خانم جوان دوری می کردم . بعدها حس کنجکاوی مرا به او نزدیک نمود . حالا مدتی است که با هم مانوس و معاشر و دوست شده ایم . اخلاق غریبی دارد . از زندگانی جدید خود خیلی هم راضی است . این قدر فهمیده ام که عشق و محبت نمی فهمد . پدرم را که سنش دو برابر سن اوست با طرز بسیار ساده و احمقانه دوست می دارد . مقصد و آمالش عبارت از این است که خوب بخورد ، خوب بخوابد و خوب بپوشد . به استثنای رقص هیچ یک از صنایع مستظرفه را نمی داند . سواد نوشتن و خواندنش بد نیست . می خواستم دروس رسم المشق را به گردنش بگذارم . از تنبلی زیر بار نرفت . اسمش « مه جبین » خانم است . تقریبا هم سن می باشیم . پدرش یکی از محترمین و متمولین رشت است . نامادری من به من اعتماد و اطمینان کامل دارد . به غیر از کارهای پرزحمت تمام پیشنهادات مرا بدون چون و چرا می پذیرد . خلاصه یک مجسمه ی قشنگ ولی بیروح با یک هیکل خوش منظر بی فکر و خیال است ، چیزی نمی فهمد ، ولی برای مشغول کردن مرد مسنی مثل پدرم بسیار خوب است . زیرا هیکلی است که می تواند احساسات طبیعی مردها را به آسانی تحریک نماید . پدرم بسیار دوستش دارد . البته نه به آن ترتیبی که والده ی مرا دوست می داشت .
عزیزم ! قربانت گردم ! بیشر از این دردسر نمی دهم . امیدوارم پسر کوچک شما روز به روز بزرگ تر و قشنگ تر شود . چرا اسمش را برای من ننوشته اید . و نیز بنویسید ببینم به پدر رشیدش بیشتر شبیه است یا به مادر قشنگش ؟ خواهش می کنم عکسش را برای من بفرستید . فراموش نکنید که به من قول داده اید که تربیت اولین فرزندتان را به عهده ی من واگذار کنید . اینک من از طرف خود از شما تقاضا می کنم که بچه ی مرا در اولین فرصت به من برسانید . می خواهم هر چه زودتر گونه های قشنگ او را ببوسم و نیز بنویسید نادره ی کوچک در چه حال است و با پسر کوچولو میانه اش چه جور است ؟ 
راجع به آینده خود نیز بی فکر نیستم . حالا دیگر تکلیف خود را می دانم . معنی شوهر کردن و زندگانی مستقل را می فهمم . از شما چه پنهان می خواهم شوهر و اولاد داشته باشم . میل دارم اطفال خود را با میل و سلیقه ی خود تربیت و اداره نمایم . ولی شوهری که من لازم دارم ، عجالتا پیدا نشده است .خواستگار زیاد است . ولی همه از طبقه ی جوانان لوس و عناصر بی مزه و به عقیده ی من فاسد هستند . عزیزم ! خودتان و اطفال قشنگتان را می بوسم .  از قول من به جمشید خان سلام برسانید . 
نادره


نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

نادره


 قسمت چهل و هشتم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : قسمت هشتم از یادداشت های نادره - در جامعه 
تصور می کنم مکتوب ذیل دوره ی حیات و فعالیت اجتماعی مرا تا اندازه ای مجسم می کند . لذا فقط به درج آن اکتفا نموده از خود چیزی اضافه نمی کنم . زیرا بدون آن هم یادداشت های من طولانی و تا اندازه ای هم خسته کننده شده است . 

هشتمین مکتوب نادره 
ایران جانم ! قربانت گردم ! چرا برای من مکتوب نمی نویسید ؟ برای چه فراموشم کرده اید ؟ امروز صبح باز بسیار دلتنگ بودم . الان از زیارت تربت فریدون و شمس الملوک برگشته ام . تصمیم گرفته بودم که از این کارها نکنم ، ولی امروز سال وفات شمس الملوک تمام می شد . نتوانستم از احساسات خود جلوگیری کنم . به محض بیدار شدن لباس های مشکلی خود را پوشیده ، به سر مقبره اش رفتم . هر چه پول در جیب  کیف خود داشتم به فقرا تقسیم نمودم . سوره ی ( یس ) را که در زندگی به واسطه ی آن تسلی یافته بود ، در آن جا تلاوت کردم . بالاخره قلبم دوام نیاورده بی اختیار اشک از چشم هایم جاری شده ، گریستم . 
از مزارستان مستقیما به مدرسه رفته ، لباس و دست و روی دختر بچه ها را یکی یکی معاینه کردم . از پاکیزگی و صحت آنها بسیار خوشم آمد . انسان از تماشای این موجودات معصوم حظ می برد . معلمه ها و مدیره خوب کار می کنند . به عشق و هوس آمده اند . در میان شاگردها و معلمات یک عالم جدید ، یک روح تازه فرح آوری تولید شده است . گویا در مکتوب های گذشته برای شما ننوشته ام که من با چه وسیله ای به تاسیس این موسسه عام المنفعه موفق شده ام . برای این است که نوشته بودید پردم را هیپنوتیزه کرده با حرف و تبلیغات من این قدر معارف خواه شده که برای تاسیس مدرسه اناث پول هنگفتی خرج می کند . اگر چه به حرف من گوش می دهد ، اما متاسفانه در این کار بخصوص شما اشتباه کردید . زیرا تا به حال در میان ما صحبت پول ابدا نبوده است . من به کارهای مادی او به هیچ قسم مداخله نمی کنم . حتی نمی دانم چه جور تجارت می کند و سرمایه اش چقدر می باشد . 
عزیزم ! از شما چه پنهان تمام مخارج مدرسه ی مزبور از ارثیه ی شمس الملوک خانم است . او وقت وفات خود تمام دارایی و زینت آلات خود را به اختیار من گذاشته ، به فرزندان خود وصیت کرده است که ابدا در مصرف آنها مداخله نکنند و به من اجازه داده است که با میل خود به هر کاری که لازم بدانم مصرف نمایم . من هم تاسیس یک مدرسه دخترانه را لازم و واجب تر دانسته ، یک ماه بعد از وفات آن مرحومه شروع به کار کردم . 
محل و لوازمات آن را از مدیره ی سابق که مدتی بود به واسطه ی نداشتن پول بی استفاده نگه داشته بود ، به مبلغ دو هزار تومان خریداری کردم . این مبلغ نقدی بود که ورثه ی آن مرحوم با کمال میل پرداختند . بقیه ی مخارج را از عایدی مستغلات آن مرحومه تهیه می کنم. 
دروس کلاس چهارم را خود عهده دار شده ام . بیشتر از هفتاد نفر شاگرد داریم . 
ایران عزیزم ! بالاخره مشغولیت خوبی پیدا کرده ام . حالا دیگر آن نادره ی گوشه نشین نیستم . در میان جمعیت هستم . در مسرت و هم در غم هم وطنان خود شرکت دارم . هفته ای یک مرتبه مادرهای شاگردان را به مدرسه دعوت کرده ، راجع به تربیت و حفظ الصحه ی اطفال به آن ها دستورات می دهم . از من رضایت کامل دارند . برای هر چیزی حتی در کارهای خانوادگی به من مراجعه می کنند . از دیدن آن ها بسیار خوشوقت می شوم . 
عزیزم ! زن های ایرانی حقیقتا بدبخت بوده ، لایق همه گونه ترحم و شفقت می باشند . در عین حال قابل تربیت و ترقی هستند . این موجودات ضعیف که از روی کبر و نادانی مدت طولانی از آن ها متنفر بودم ، دارای قلب های پاک و نهاد خوب می باشند . ولی بدبختانه مربی ندارند . راهنما ندیده اند . چشم و گوششان بسته است . دلم به حالشان می سوزد . بچه های کوچکشان را می بوسم . خودشان را کنار خود می نشانم . مانند خواهر مهربان ساعت ها با هم صحبت می کنیم . نمی دانید از این کارها چه قدر لذت می برم . هر وقت که به حیاط مدرسه وارد می شوم ، دخترهای کوچک مانند پرندگان قشنگ که دور مادرشان جمع می شوند ، مرا احاطه می کنند . هر کدام یک چیزی می پرسند : یکی سلام می دهد . دیگری دستم را می گیرد . آن کوچولو کوچولو ها از پایین به صورتم نگاه کرده لبخند می زنند . بعضی از شرم سرخ شده ، به روی پاهایشان نگاه می کنند . آیا می توانید تصور کنید از مشاهده ی این منظره چقدر خوشحال می شوم ؟ واقعا در دنیا لذتی بالاتر از این پیدا نمی شود . من در آن محیط خود را در یک عالم ملکوتی در میان فرشتگان معصوم می پندارم . با کمال میل به آن ها ملحق می شوم . سن و موقعیت خود را فراموش کرده ، مانند اطفال با آنها بازی می کنم . رقص یادشان می دهم . احوال خواهر ها و مادرهایشان را می پرسم . به مکتوب پدرهایشان جواب می نویسم . در هر صورت من با اطفال کوچک خودم ( شاگردان مدرسه ) خوبم . امیدوارم شما نیز با نادره کوچک خویش خوش بوده باشید .




نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

نادره


 قسمت چهل و هفتم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : مکتوب فریدون
نادره عزیزم ! میکروب های بی رحم سل بالاخره جگرم را از بین برده ، مرا از پا در آوردند . حتی عشق و محبتی که به داشتم نتوانست مرا زنده نگهدارد . برخلاف میل و آرزوی خود از دنیا و مخصوصا از تو که از جان بیشتر دوست می دارم ، دست کشیده ، می روم . می دانم تو نسبت به من وفادار هستی . بعد از من محزون و دل شکسته خواهی شد . خود را از لذایذ جانی محروم خواهی کرد . زیرا تو را خوب می شناسم . اخلاق و روحیات تو را به خوبی فهمیده ام . ولی به آن عشق پاک و آن احساسات عالی هر دومان قسم می خورم که من ابدا مایل نیستم که تو بعد از من به جوانی و لذایذ دنیا پشت پا بزنی . بر عکس من می خواهم تو زندگانی را از سر گرفته با جوان نجیب ، خوش اخلاق و تندرستی شریک حیات باشی . 
عزیزم ! اعتراف می کنم که در حق تو ظلم کرده ام . دانسته و فهمیده تو را به آتش انداخته ، روز روشن را برای تو تاریک نمودم . چه باید کرد ؟! عشق و احساسات جوانی انسانهای بزرگ تر از من را به هر خیانتی وادار کرده و می کند . 
عزیزم ! من می دانستم که مرضم مهلک است . دیر یا زود باید از این جهان رخت بربندم . ولی جذبه ی عشق ، مرا به طرف تو کشانید و تو بدبختانه از عدم اطلاع ، قربانی عشق کورکورانه ی من شدی . دست نازنین خود را به دست من دادی . شاید هم مطلع بودی که من به این زودی ها باید بمیرم ، به حال من ترحم کرده ، نامزدی مرا پذیرفتی و نخواستی مرا از خود برنجانی . حالا که رفتنم محقق شده است ، دست التماس به دامنت زده و عفو گناه عظیم خود را از تو می خواهم . اگر حقیقتا دوستم داری بعد از خواندن این مکتوب مرا برای همیشه فراموش کن و در فکر زندگانی آتیه ، در خیال تشکیل فامیل و تربیت اطفال آینده ی خود باش . من از تو این را می خواهم . برای خاطر من و به نام عشق عقیم مانده ی من این آخرین تقاضای مرا پذیرفته روحم را از عذاب ابدی نجات بده . بگذار اقلا در دنیا این یک آرزوی من حاصل شده باشد . 
نادره عزیزم ! مادرم این مکتوب را در حالت احتضار خود به تو تحویل خواهد داد . تو وصیت های او را فراموش نکرده ، تقدیمی های او را بپذیر . ا تو را از جان خود بیشتر دوست می دارد . رحش از سعادت آینده ی تو شاد و مسرور خواهد بود . چن یقین دارم که بعد از من مدت طولانی زندگانی نخواهد کرد . لذا به واسطه ی او از تو تقاضا کردم که این مکتوب را بعد از فوت او باز کنی . 
عزیزم ! برای همیشه از تو وداع می کنم . از خدا سعادت و نیکبختی تو را همیشه خواستار خواهم بود . باز هم تکرار می کنم اگر ذره ای در قلب تو نسبت به من حس دوست داشتن بوده است ، حرف مرا پذیرفته ، برای همیشه فراموشم کن . 
خدا نگهدار . فریدون 

مطالعه ی مکتوب فوق در من اثر غریبی بخشید ، به همان علت تصمیم گرفتم به وصیت فریدون عمل کرده ، از گوشه نشینی بیرون آمده ، داخل جمعیت شده ، با مردم معاشرت کرده و در فکر آتیه ی خود باشم . زیرا وجدانم اطمینان کامل حاصل کرده بود که فقط روح فریدون به این واسطه از من راضی خواهد شد . بگذار داستان فریدون مانند یک خواب خوش و خیالی شیرین در گوشه ی قلبم مستور باشد . اتفاقا شب همان روز که این تصمیم را گرفته بودم ، فریدون را با قیافه ی بشاش در خواب دیدم . با احترام و ادب دستم را بوسیده گفت : 
عزیزم ! نادره . آمدم از تو وداع ابدی نمایم و بسیار راضی هستم که به وصیت من عمل نمودی . من و مادرم همیشه برای سعادت تو دعا خواهیم کرد. 
من خواستم حرف بزنم ، اما او از نظرم ناپدید گشته بود . سراسیمه از خواب بیدار شده ، برای استراحت روحش دعا کردم .


نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

نادره


 قسمت چهل و ششم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : قسمت هفتم از یادداشت های نادره - وصیت فریدون
خانم مزبور را دیدم که رو به قبله نشسته . دست ها را به طرف آسمان برداشته ، مشغول راز و نیاز است . از آمدن خود پشیمان شده ، خواشتم برگردم . او ورود مرا ملتفت شده ، روی خود را به طرف من برگردانیده ، با سر اشاره کرد . من جلو رفتم !  دست های لاغر و بازوهای ضعیف خود را دور گردنم حلقه وار پیچیده ، پیشانیم را بوسیده گفت : 
دختر عزیزم ! خوب شد آمدی ، امشب دیگر زحمات غیر قابل تحملی را که برای تو ایجاد کرده ام تمام می شود . بعد از این وجود این مادر شوم فرزند مرده اسباب زحمت تو را فراهم نخواهد آورد . 
من در حالی که اشک از چشم هایم جاری بود ، با زبان تضرع و التماس گفتم : 
مادر جان چرا با این قبیل حرف ها قلب مرا خون می کنید ؟ شاید از روی جهالت و نادانی از من حرکات خلاف ادبی سر زده است ؟ چرا بدون رودرواسی و بی پرده فرمایش نمی کنید ؟ مگر نمی دانید که یگانه آمال و آرزوی من تسلی و رضایت خاطر شما است ؟ 
شمس الملوک سرش را حرکت داده گفت : 
دختر عزیزم ! مگر ممکن است انسان از اخلاق حمیده ی مثل تو فرشته رحمت برنجد ؟ هیچ وقت چنین خیالاتی را به خود راه نده . حرف های مرا تا آخر گوش کن . چند دقیقه پیش ، مابین خواب و بیداری روح فریدون به من ظاهر شده گفت : 
مادر عزیزم ! بیشتر از این نباید غصه بخوری . زیرا به زودی ایام فراق و دقایق جدایی خاتمه پیدا می کند . نادره را نباید بیشتر از این در زحمت و عذاب گذاشت . او دختر معصوم و جوانی است که برای خود وقتی آمال و آرزوهایی داشت که ما نباید سبب بشویم تا آن آرزوها عقیم بماند . این قدر بدبختی که از آشنایی ما کشیده ، بس است . او نباید برای خاطر من از جوانی و لذایذ دنیا دست بردارد ، مادامی که او سیاه بخت است ، روح من در عذاب خواهد بود و مادامی که شما حیات دارید ، او ابدا به فکر استقلال نخواهد افتاد . 
اینک به شما مژده می دهم که به زودی همین امشب تمام نشده ، نزد من خواهی آمد . امانتی که برای او به شما سپرده ام ، باید امشب به دست او برسد . از قول من بگویید که اگر حقیقتا مرا دوست داشته است ، باید حرفم را بدون چون و چرا پذیرفته ، برای همیشه فراموشم نماید و به زندگانی عادی برگشته با جوانی که موافق سلیقه اش باشد ، وصلت نموده ، از جوانی خود بهره مند گردد . 
حرف های شمس الملوک مرا سخت متاثر نمود . متحیر بودم که چه بکنم و چه جوابی بدهم . خانم فرزند مرده یک منظره ی ملکوتی ، یک نمایش روحانی عالی به خود گرفته بود . من هیچ وقت او را به این وقار و ابهت ندیده بودم . در سیمایش هیچ اثری از وحشت و اضطراب دیده نمی شد . لباس های نظیف مشکلی خود را پوشیده ، گیسوان نرم پاکیزه اش را که از کافور سفیدتر بود شانه کرده ، درست شبیه کسی بود که به مهمانی بزرگی آماده شده باشد . با مشاهده ی حیرت و سکوت عمیق من تبسم خفیفی در لبانش ظاهر شده ، بعد گفت : 
نادره ی عزیزم ! ابدا واهمه نکن و حیرت هم لزومی ندارد . من حالت مزاجی خود را خوب می شناسم . اطمینان داشته باش که امشب آخرین شبی است که مهمان تو می باشم . تا صبح از تو برای همیشه مفارقت خواهم کرد. فورا به فرزندانم اطلاع بده ، بیایند تا با آنها آخرین وداع خود را کرده باشم . اینک بگیر مکتوبی که فریدون موقع وفات خود به دست من داده و تقاضا کرده بود که در آخرین ساعات زندگانی خود به دست تو تسلیم کنم . در وفاداری و صداقت تو شبهه ای ندارم . لذا مطمئن هستم که تقاضای ما را پذیرفته تا من زنده هستم ، این امانت را نخواهی گشود !
من با کمال احترام پاکت را از دست شمس الملوک خانم گرفته ، بوسیده ، روی سینه ام جای داده ، از خانه خارج شده ، با تلفون منزل ایشان را مطلع ساختم . بعد مراجعت کرده ، او را به تقاضای خودش روی تختخواب آورده ، رو به قبله خوابانده ، به تلاوت قرآن مشغول شدم . چندی طول نکشید که تمام اقوام و اقربای خانم حاضر شدند . او یکی یکی همه را بوسیده ، هر یک را با طرز مخصوصی تسلی داده ، برای هر کدام یادگاری هایی معین نمود . تمام وصایای خود را با کمال خونسردی و بدون قلق و اضطراب بیان کرده ، در خاتمه دست مرا به دست گرفته ، رو به طرف فرزندان خود برگردانیده ، چنین خطاب نمود : 
فرزندان عزیزم ! این دختر جوان یادگاری فرزند دلبند من فریدون است . شا او را یک دختر عادی حساب نکنید . این فرشته رحمت و مظهر روح پاک و مجسمه  ی اخلاق و پاکدامنی است . به شما وصیت می کنم همیشه به خود و فامیلش احترام نمایید . در مواقع سخت که ممکن است برای هر یکی از شما پیش بیاید با او مشورت کنید و اسرار خودتان را از او پنهان ننمایید . چون که او یک دختر پاک طینت و یک مشاور عاقله و قابل اعتماد است . اگر خدا نخواسته برایش سختی پیش بیاید ، در حقش از هیچ گونه یاری و مساعدت خودداری نکنید . تقدیمی که در وصیت نامه خود برایش معین کرده ام ، به اختیار خودش واگذارید که خود محل مصرف آنها را بهتر از من و شما خواهد دانست . بالاخره احترام و نگهداری این دختر پاکدامن را برای همه  شما لازم و واجب می دانم . این آخرین وصیت مرا هر کس فراموش کند ، روح من از او ناراضی و رنجیده خواهد بود . 
باتمام شدن وصیت مادر پیر ، تمام حضار در حالت تاثر نزد من آمدند . مردها دستم را ، خانم ها پیشانیم را بوسیدند . من نیز به نوبه ی خود زن ها را بوسیده ، مردها را تعارف و تعظیم کردم . هیچ کس تصور نمی نمود که او این قدر به مرگ نزدیک شده باشد. ولی به محض تمام شدن وصیت و حرف های لازمه ، غفلتا رنگش سفید و حالش دگرگون گردیده ، چشم های ملکوتیش متوجه آسمان ها شده ، بعد از پنج دقیقه زندگانی را بدرود گفت . 
اتفاقا دکتر رضاخان وقتی رسید که دخترها ، پسرها ، عروس ها ، نوه ها و سایر اقوام نزدیک و دور ، دور او را حلقه وار احاطه کرده ، هر یک با زبانی مشغول گریه و زاری بودند . به محض ورود دکتر همه عقب کشیدند . دکتر از پشت عینک کلفت خود به صورت نورانی خانم مزبور نگاه کرده ، بدون اینکه نبض او را به دست گیرد گفت : 
خدا رحمت کند . خوب خانمی بود . سر شما جوان ها سلامت باشد. 
فردا که روز جمعه بود ، جنازه آن مرحومه را با کمال احترام و جلال به منزل خود انتقال داده از آن جا به مزارستان برده ، در جوار شوهر و فرزند دلبندش دفن نمودند . 
من امانت فریدون را که عبارت از یک مکتوب سربسته بود ، یک هفته بعد از فوت شمس الملوک باز کردم . مضمونش به قرار ذیل بود .


نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

نادره


 قسمت چهل و پنجم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : قسمت هفتم از یادداشت های نادره - وصیت فریدون
بعد از فوت فریدون ، مادرش شمس الملوک خانم آنی از من جدا نمی شد . فامیل و خانه ی خود را ترک کرده ف در کتابخانه ی کوچک من به سر می برد . هر روز بعد از نماز صبح و صرف ناشتا از خانه با هم بیرون آمده ، به مریض خانه و منازلی که می دانستم مریض دارند می رفتیم . از بیمارها عیادت و پرستاری می نمودیم . لباس و رختخواب هایشان را نظافت می کردیم . برای آنهایی که استطاعت نداشتند دکتر دعوت نموده ، غذا و دارو تهیه می نمودیم . 
مدت یک سال تمام زندگانی من به ترتیب فوق بود . در این مدت از تمام کتاب های علمی و ادبی دست کشیده ، فقط رساله های کوچک پرستاری و حفظ الصحه ، کتب دیانتی و روحانی را مطالعه می کردم . در عین بدبختی ، یک زندگانی آرام و ساکتی داشتم . خود را با دستگیری تیره بختان تسلی می دادم . 
تمام آمال و افکار بلند بالای دیرینه را کنار گذاشته بودم . وظیفه ی خود را عبارت از کمک به بدبختان ، مخصوصا تسلی مادر فریدون می دانستم . از اجرای این وظیفه بسیار محظوظ و خوشوقت می شدم . 
شمس الملوک ظاهرا تسلی یافته ، اسم فریدون را در نزد من به زبان نمی آورد . ولی مزاجا روز به روز مریض و علیل تر می شد . شب های جمعه تربت فریدون را با هم زیارت می کردیم . من سوره ای از قرآن را می خواندم . او برای استراحت روح فرزندش دعا می کرد . 
یکی از شب های بسیار سرد زمستان در تحت تاثیر افکار گوناگون که به مغز من هجوم آورده بود ، تا دو ساعت نصف شب نتوانستم بخوابم . مناظر روزگار خوش و ایام سعادت ، مانند پرده های سینما یکی بعد از دیگری از نظرم می گذشت . شب بسیار تاریک و خوفناک بود . لحاف را بر سر کشیده ، سعی می کردم بلکه قدری بخوابم . ناگهان شنیدم که شمس الملوک اسم فریدون و مرا با صدای بلند تکرار می کند . از جای خود برخاسته به کتابخانه وارد شدم .


نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

نادره


 قسمت چهل و چهارم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : پنجمین مکتوب نادره
قربانت گردم ایران ! این مکتوب را با اشک های آمیخته به خون دل برای شما می نویسم . فوت مادر عزیزم را در یکی از مکتوب های سابق خود نوشته بودم . گویا بعد از آن دیگر برای شما مکتوب ننوشته ام . اینک مقدر بوده است که یک مکتوب دیگری تقریبا در همان مضمون بنویسم . چه کنم عزیزم به غیر از شما کس دیگری ندارم . شما از آن شب مهمانی مرا در زیر بال های نرمین حمایت خود گرفته این بار سنگین را با میل خود پذیرفته اید . 
ایران جان ! بدبختی و فلاکتی که پیش بینی می کردم به سرم آمد . فریدون عزیزم بعد از مرض سخت فوت نمود . حالا خودتان بدبختی و فلاکت مرا حدس بزنید . بلی ایران عزیزم ! حالا یک هفته است که جان و دلم را به زیر خاک های سیاه سپرده اند . مادر پیرش نمی دانی چه می کند . گویا در مکتوب های سابق برای شما نوشته بودم که این خانم مهربان کوچکترین فرزند خود یعنی فریدون را از سایر اولادهایش بیشتر دوست می دارد . حالا پیش خودتان حدس بزنید که این مادر بیچاره از مرگ فرزند ناکام خود چه حالی پیدا کرده است . من که دردهای خود را ظاهرا کنار گذاشته ، حتی فراموش کرده ، به حال این مادر پیر می سوزم . از روز فوت فریدون به خانه ی خود مراجعت نکرده است . همیشه نزد من در آن اتاق کوچک که با دستور شما کتابخانه و اتاق خود قرار داده بودم ، مانند دیوانه مات و مبهوت نشسته ، نمی گذارد آنی از پیش نظرش دور شوم . می گوید تو یادگار فریدونی ، باید همیشه نزد من باشی . الان از سر تربت فریدون مراجعت کرده ایم . بیچاره من که در این عالم خالی از عشق و در این دنیای مادی کثیف خشک فقط یک فریدون پیدا کردم . آن را نیز فلک زیاد دیده به زودی از دستم ربود . حالا باید دردهای خود را پوشانده ، مادر داغ دیده او را تسلی بدهم . 
در اوایل اجرای این وظیفه ی وجدانی ، برای من مشکل بلکه غیر ممکن می نمود . شاید الهام غیبی بود که بالاخره تا اندازه ای موفقیت پیدا کردم . شاید روح فریدون بود که خود را به کمک من رساند . در هر صورت مادر فرزند مرده را ظاهرا توانسته ام تسلی بدهم . می دانید به چه واسطه ؟ نه آن کتب نویسندگان بزرگ ، نه آن رمان های عالی ، نه آن اشعار روح پرور ، این ها هیچکدام نبودند . این نتیجه ی زحمات دو ساله ی ملاباجی بود . این چیزی بود که نه سال قبل یاد گرفته ، ولی تا به حال فراموش کرده بودم . حالا اگر نمی توانید حدس بزنید من برایتان بگویم . 
آن قرآن مجید بود . قرآن کوچک مادرم . قرآن خطی که نه سال قبل مادرم به من هدیه کرده بود . مادر فریدون بدبخت را فقط به واسطه ی همین قرآن ، با تلاوت آیات آن تسلی داده ، قانع کردم که فریدون فقط با تلاوت قرآن و صبر و بردباری مادر راضی خواهد شد . گفتم که نباید با گریه و ناله روح نازنین او را ناراحت کنیم . من به شما قول می دهم که هر قدر جان دارم او را فراموش نکرده ، بر طبق میل شما همیشه در خدمت شما در پیش نظر شما باشم . بلکه خداوند احدیت به زودی دعای مرا مستجاب کرده روح مرا در آسمان ها به روح فریدون ملحق نماید . 
با شنیدن این حرف ها مادر پیرش سر را بلند نموده ، با تحیر به روی من نگریسته گفت : 
فرزند عزیزم ! خواهش می کنم این قبیل حرف ها را نزد من بر زبان نیاوری . من نمی خواهم تو به او ملحق شوی . تو باید برای خاطر من هم بوده باشد زنده باشی . تو یادگار او و تسلی قلب من هستی . من به تو قول می دهم دیگر ناله و زاری ننمایم و تو را اذیت ندهم . بخوان عزیزم ! یک سوره ی دیگر . 
من مجددا به قرائت کلام الله شروع کردم . چند آیه نخوانده بودم که خانم بدبخت ساکت و آرام شده ، به خواب رفت . من از این فرصت استفاده کرده ، این مکتوب را برای شما نوشتم . قربانت بروم مکتوب های مرا بی جواب نگذارید . بسیار پریشان حال و زبون شده ام . از کجا می دانستم که انسان نباید به غنچه های پژمرده دل بدهد ؟ عزیزم ! در نتیجه این تجربه تلخ و این سنجش مهلک دریافتم که دل دادن آسان ولی دل برداشتن بس مشکل و ناگوار است . در خاتمه خواهش می کنم نادره کوچولو را در عوض من به آغوش کشیده روی ماهش را ببوسید . 
شاگردتان نادره .

نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

نادره

 قسمت چهل و سوم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : سومین مکتوب نادره
ایران عزیزم ! مدتی است از لاهیجان مراجعت کرده ایم . حال مادرم نسبتا خوب شده است . در خصوص فریدون و مناسبات ما در یکی از مکتوب هایم برای شما نوشته بودم . حالا دیگر خوب یا بد کار بر طبق میل و مشورت شما انجام گرفت . در آخرین سیاحت موقعی که در وسط کوه بالای تپه باصفایی که منظره ی آن را برای شما دفعات شرح داده ام ، نشسته بودیم . نمی توانم بگویم با چه حالت و به چه شرمساری ، او عشق خود را اظهار کرد و دست ازدواج مرا تقاضا نمود . من طوری که می دانید منتظر این پیشنهاد بودم . لذا جواب مثبت دادم . عصر همان روز شمس الملوک خانم نزد پدر و مادر من آمده ، رسما خواستگاری نمود . پدرم با کمال خوشحالی راضی شد . حالا که این مکتوب را می نویسم انگشتری عروسی را در انگشت دارم . 
عزیزم ! این هم یک دوره از گردش روزگار ویک منظره از مناظر زندگانی است . من در تهیه ی عروسی هستم . 
فریدون و والده اش نیز به رشت مراجعت کرده اند . من او را یک روز در میان در منزل خودمان می بینم . عشق و علاقه ی غریبی به این جوان علیل و ضعیف پیدا کرده ام . عزیزم ! او حقیقتا مریض است . و مرض خطرناکی هم داد . او مسلول است . حالا دیگر از من پنهان نمی کند و به من می گوید « به زندگانی خود اطمینان ندارم . می ترسم که به زودی به فراق و جدایی ابدی محکوم می شویم . از تو شرمنده و خجلم . نمی دانم چرا کورکورانه عشق خود را اظهار و اسمم را به روی تو گذاشتم . در صورتی که یقین دارم به زودی رفتنی خواهم بود » 
ایران . قربانت بروم ! آیا می دانید که این حرف ها برای یک دختر مالیخولیایی مثل من چه قدر وحشتناک است و در عین حال چه قدر او را در نظرم بزرگ می نماید . از این وضعیت ناگوار هم می ترسم و هم لذت می برم . لذت می برم برای اینکه او در مقابل چشمم مانند یک فرشته ، مثل یک قهرمان رمانتیک عالیست . می ترسم برای این که او را می بینم که مثل شبح خیالی از دستم می رود . آه ! ایران جانم ! در عین بدبختی بسیار خوشبخت و سعادتمند هستم . زیرا او را به اندازه ی پرستش دوست می دارم . 
ایران عزیزم ! خواهش می کنم خودت و نادره کوچولو در حق فریدون دعا کنید . زیرا قلبم بسیار ناراحت است . او سخت مریض می باشد . لب های قشنگ شما و دهن کوچک نادره را می بوسم .



نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

نادره

 قسمت چهل و دوم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : قسمت ششم از یادداشت های نادره - در ییلاق 
به هر جهت تابستان را با خوشی و خوبی گذراندیم . اوایل پاییز پدرم نزد ما آمد . می بایستی بعد از چند روز به شهر مراجعت کنیم . چند دفعه با همراهی پدرم و فریدون به گردش رفتیم . من برای پدرم سواری و شکار رفتن خود را که از مادرم پنهانی صورت می گرفت نقل کردم . بدش نیامد . از دیدن فریدون و مناسبات ما نیز بسیار خرسند شده بود . اخلاق فریدون را تمجید و تحسین می نمود . فریدون نیز از او خوشش می آمد . 
روزی به من گفت : 
نادره خانم پدر خوبی دارید . در این هیکل ظاهرا بی تناسب و خشن ، یک روح ساده ، یک قلب پاک و یک وجدان سلیم وجود دارد . من از خنده ی طولانی و از حرف های ساده اش خوشم می آید . راستی اشتهای خوبی دارد ! مخصوصا از نان شیرینی خوردنش حظ می برم . تصمیم گرفته ام اگر در تهران خانه ما بیاید و یا در جای دیگر ملاقاتش کنم بهترین شیرینی ها را برای او حاضر بنمایم . 
من از فریدون و تمجیدهایی که در خصوص پدرم کرده بود اظهار رضایت نموده گفتم : 
از مرحمت شما بسیار ممنون و از این که ابوی بنده پسند خاطرتان شده بسیار خوشوقت می باشم . مقصودم این نیست که فرمایشات شما را تلافی بکنم . من حقیقتا ابوی شما را شخص بسیار موقر و معقول و خوش اخلاقی دیدم . اگر حیانا وقتی ملاقاتش کنم ، از شمس الملوک خانم برایش تعریف خواهم کرد . زیرا ایشان در یک مجلسی از خانم خود الحق خیلی به جا تمجید می نمودند . از آن ساعت من فهمیده ام که ایشان نسبت به شمس الملوک خانم علاقه ی بزرگی دارد . 
فریدون با حالت تاثر گفت : 
چه طور شما در این مدت ملتفت نشده اید که ابوی بنده فوت کرده است ؟ بلی او دو سال است که ما را یتیم گذاشته .
من از بی اطلاعی و بی اعتنایی خود به پدر دوست عزیزم بسیار خجل و شرمنده شده ، عذرخواهی کرده ، تسلیتش دادم . چشم های فریدون اشک آلود بود . برای تغییر صحبت گفتم : 
آیا می دانید که ما بعد از دو سه روز دیگر مراجعت می کنیم ؟ آیا شما مدت زیادی در این جا توقف خواهید کرد ؟ 
فریدون بیشتر متاثر شده گفت : 
کار دنیا همین است . ما تازه داشتیم اخلاق و احوال روحیه هم دیگر را شناخته برای مدتی دنیا را در نزد یکدیگر فراموش می کردیم . حالا شما می خواهید به زودی مراجعت کنید . نمی دانم بعد از مراجعت شما روزگار من چه جور خواهد شد ؟ اگر شما در این جا نبودید باور کنید که از تنهایی ، از فکر خیالات بی موضوع حتما مجددا مریض می شدم . یا از این جا فرار می کردم . در صورتی که حالا یک علاقه و مانوسیتی نیز نسبت به شما پیدا کرده ام . حتما بعد از شما در این جا نخواهم ماند . میل داشتم اقلا یک بار دیگر با هم به شکار می رفتیم . زیرا بهترین دقایق زندگانی من همان هایی است که با هم در شکار گذراندیم . 
من گفتم : 
حالا دیگر مانعی در کار نیست . فردا صبح زود حرکت می کنیم . پدرم مساله را به خانمم گفته است . احتیاج به نوکر هم نداریم . فردا صبح را مهمان شمس الملوک خانم هستیم . بعد از صرف چایی در همان جا لباس خود را عوض می کنم . سوار شده ، با هم می رویم . هیچ کس ملتفت نخواهد شد . از پدر و مادرها که رودرواسی نداریم . تصدیق نمی کنید که من حالا دیگر سوار و شکارچی خوبی هستم ؟
فریدون حرف های مرا تصدیق کرده گفت : 
اگر معلم خوب و بهتری داشتید بهتر از این هم می شدید . 
من دست لرزان او را فشار داده ، برای دفعه ی اول با تبسم متقابله از هم جدا شدیم . روز بعد مطابق قرارداد دیروزی ، صبح زود برای شکار سوار شدیم که جزئیات آن را نمی توانم در این جا بگنجانم . هر کسی که داستان مرا تا آخر مطالعه کند تصدیق خواهد کرد که حق با من بوده است . در این جا فقط دو مکتوبی که بعد از کمی فاصله برای ایران نوشته ام برای شرح گزارشات آن روز کافی می باشد .



نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

نادره

 قسمت چهل و یکم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : قسمت ششم از یادداشت های نادره - در ییلاق 
فردای همان روز به بازدید شمس الملوک خانم رفتیم . خانه ی قشنگ و باغ مصفایی داشت ، مخصوصا نهال های چای که من اولین دفعه می دیدم جالب توجه بود . معماری عمارتشان نیم ایرانی و نیم اروپایی بود . چشم انداز بسیار وسیعی داشت . از ایوان طبقه ی دوم از یک طرف منظره ی با عظمت کوه زمرد رنگ ، از طرف دیگر نمایش بوجارها ( مزارع برنج ) و دهات آن طرف رودخانه دیده می شد . 
فریدون تا دم دروازه باغ به استقبال ما آمده بود . به همراهی او از خیابان های بزرگ باغ عبور کردیم . من در موقع عبور به او گفتم که باغتان بسیار با صفا و قشنگ است . در عمرم گلکاری باغ به این تفصیل و قشنگی ندیده ام . فریدون حرف های مرا جواب نداده ، سرش را پایین انداخته بود . فهمیدم که می خواهد بگوید : 
اگر اجازه بدهید تقدیم خواهد شد . 
شمس الملوک خانم دم پله ها جلو ما آمده ، بعد از تعارفات گفت : 
دختر بنده ، بهجت الملوک نیز تازه از تهران وارد شده است . از ملاقات شما خوشوقت خواهد گردید . بسیار به موقع تشریف آوردید . 
ما از پله ها و ایوان گذشته وارد تالار شدیم . تالار مزبور با طرز اروپایی مبله و با قالی های قیمتی ایران مفروش بود . در اول به محض ورود عکس پیرمرد موقر نظر مرا جلب نمود . به فوریت شناختم . عکس همان حاجی عبدالغفور است ، که در مهمانی خانه خودمان از اخلاق زن های متجدد مخصوصا عروس و دخترهای خود انتقاد می نمود . حدس زدم که شمس الملوک خانم حتما عیال حاجی عبدالغفور مزبور است که می گفت اداره ی خانه و تربیت تمام اطفال به عهده ی خانم پیر منست . چند دقیقه طول نکشید که حدسم به یقین مبدل گردید . زیرا بهجت الملوک با بچه دو ساله ی خود وارد شد . این همان خانم جوان بود که در مهمانی مزبور به روی حاجی چپ نگاه کرده ، به مشارالیه جواب بی موقع و درشت داده بود . از بهجت الملوک خوشم نیامد . زیرا مشارالیهما بسیار مغرور ، بسیار خودپسند و جاهله بود . مخصوصا پسر دو ساله اش را نزد ما کتک زده ، نعره و فریاد سامعه خراش آن بچه کثیف را بلند نمود . بچه بسیار بداخلاق و دله بود که برای اثبات عدم مواظبت و بی تربیتی مادرش دلیلی بزرگ تر از این پیدا نمی شد . پیش خودم گفتم : 
« حیف شمس الملوک خانم که مادر این زن کثیف و تاسف به فریدون که برادر این مادر بی تربیت است » 
ولی بعدها فهمیدم که شمس الملوک مادر او نبوده و فریدون از این خواهر بدش می آید . گویا مادر خانم مزبور کلفتی بوده که برای محرمیت حاجی عبدالغفور صیغه اش کرده بود . 
دوستی ما با خانواده ی شمس الملوک روز به روز صمیمی تر و محکم تر می شد . من با اخلاق و رفتار دوستان جدید کاملا آشنایی پیدا کرده و بسیار خوشوقت بودم که مادرم بعد از 20 سال جدایی ، صمیمی ترین دوست خودش را مجددا پیدا کرده است . شمس الملوک حقیقتا در باره ی والده ی من خوبی های زیادی کرده ، بعد از فوت جده ام حمایت او را به عهده گرفته ، بالاخره در وصلت پدر و مادرم دخالت نزدیک داشته بود . 
شوهرش حاجی عبدالغفور نیز یکی از دوستان صمیمی پدرم یکی از بزرگ ترین تجار رشت محسوب می شود . 
من انس غریبی به فریدون پیدا کرده ، تمام روزها را در خانه و یا در گردش با هم بودیم . والده ام از این مانوسیت بسیار ممنون و خوشحال بود . از قرار معلوم فریدون نیز تا آن وقت مثل من از معاشرت مردم گریزان بوده است . اغلب اوقات در مواقع گردش ، از مادرها دور شده ، خود را به گوشه ای خلوت کشیده ، با هم درد دل می کردیم . گاهی رمان هایی که خوانده بودم برای او حکایت می کردم . اتفاقا روزی بدون قصد و خیال معینی از رمانی که راجع به زندگانی ، تفریحات و ورزش های جوانان اروپایی و آمریکایی خوانده بودم ، برایش شرح می دادم . فریدون صحبت مرا قطع کرده گفت : 
تاسف که در مملکت ما این قبیل چیزها خوب عجالتا ممنوع است . و الا بهترین تفریحات به عقیده ی من شکار و سواریست ، که متاسفانه نوع زن از این نعمت بزرگ محروم می باشد . اگر این محرومیت نبود ، و شما نیز سواری و شکار بلد بودید تمام وسایل آن را داشتیم . این کار هم برای وقت گذراندن و هم برای ورزش بسیار مناسب بود . 
من با شنیدن این حرف ها قدری دلتنگ شدم . زیرا خود را یک دختر معاصر بلکه بالاتر از دخترهای اروپایی می پنداشتم . بنابراین گفتم : 
اگر چه تا به حال من سواری نکرده ، شکار نیاموخته ام ولی تصور می کنم اگر حالا شروع بکنم دیر نخواهد شد . بفرمایید از فردا شما معلم ، من شاگرد . شما معلمی خودتان را نشان بدهید ، من از استعداد شاگردی خود را . 
او به پیشنهاد من لبخندی زده گفت : 
بسیار خوب ! پس چادر را چه می کنید ؟ 
من جواب دادم : 
تغییر لباس می کنم . برای چند ساعت کت و شلوار شکاری می پوشم . چه عیب دارد ؟ اولا این جا کسی مرا نمی شناسد ثانیا در بیرون ، در جنگل سوار خواهیم شد . 
فریدون اعتراض نکرد ، معلوم بود که موافق میلش بوده است . تصمیم گرفته شد . فردا موقع گردش خانم ها را کنار چشمه مشغول صحبت گذاشته ، آهسته به طرف دره ی مستور از اشجار رهسپار شدیم . نوکر فریدون با دو اسب زین کرده ، دو قبضه تفنگ دو لول و یک توله شکاری منتظر ما بود . من لباس های خود را با لباس شکاری مردانه عوض کردم . نوکر می بایستی در همان محل منتظر ما باشد . قبل از سوار شدن ، فریدون طرز نشانه گرفتن و تیر خالی کردن را برای من شرح داده ، سوار شدیم . 
اولین شکار و اسب سواری برای من بسیار سخت بود . اولا عادت نداشتم . وانگهی ده مرتبه تیر خالی کردم . همه بی نتیجه ماند . در صورتی که فریدون دو قرقاول و یک مرغابی زده بود . از عدم موفقیت خود به اندازه ای شرمنده شده بودم که حتی از توله شکاری خجالت می کشیدم . حیوان زبان بسته مثل اینکه می دانست که من مرد شکارچی نیستم . لذا موقع تیر خالی کردن مثل اینکه یقین داشته باشد که به هدف نخواهد خورد ، ابدا از جای خود حرکت نکرده ، چشم های بزرگ خود را به صورتم می دوخت . من از این قضیه بسیار کوک بودم . حتی حیوان مزبور در جستجوی شکار عمدا تسامح می نمود . اما من به این آسانی از میدان در نرفتم . بعد از چندین روز تا اندازه ای در سواری و تیراندازی پیشرفت کردم . حتی در اواخر سه و چهار تا پرنده های مختلف زده بودم . ولی همیشه متوجه فریدون بوده ، می خواستم به هر ترتیبی هست عقیده ی او را در باره ی خود به طور وضوح فهمیده باشم . ولی هنوز یک کلمه که معنی عشق داشته باشد از دهن او نشنیده بودم .


نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

نادره

 قسمت چهلم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : قسمت ششم از یادداشت های نادره - در ییلاق 
دیگر جای تعارف و گفت و گو باقی نماند . دو دوست قدیمی بعد از شناسایی ، یکدیگر را مانند جان شیرین به آغوش کشیده می بوسیدند . من از مشاهده ی ملاقات دو قلب ظریف ، دو موجود عالی متاثر شده نتوانستم ز گریه ی خود جلوگیری نمایم . شمس الملوک بعد از تعارفات و روبوسی مادرم به طرف من برگشته اشک چشم هایم را پاک نموده ، لب ها و پیشانی مرا با حرارت و صمیمیت بوسیده ، سه نفری دست به دست هم داده به محلی که دستگاه چایی چیده شده بود رفتیم . 
جوان مریض با زحمات زیاد چند قدم به استقبال ما آمده ، تعظیم نمود . شمس الملوک خانم ما را به پسر خود و او را به ما معرفی کرد . اسم جوان فریدون بود ، از آشنایی ما صورت رنگ پریده اش بشاش به نظر می آمد . 
ما ، چادرها را برداشته ، چادر نماز سر کرده و دور هم نشستیم . مادرها سرگرم صحبت و مشغول نقل گزارشات دوره ی مفارقت بوده ، من قیافه نحیف فریدون را از نزدیک با دقت مشاهده می نمودم . او جوانی بود در سن 20 ، قامتش موزون ، بنیه اش بسیار ضعیف ، رنگش سفید متمایل به زردی ، جای سبیل قشنگش تازه سبز می شد .دماغ قلمی و چشم های سیاهش نسبت به صورت لاغر کشیده اش بزرگتر به نظر می آمد . از مشاهده این صورت معصوم و چشم های جذاب قلبم تکانی خورده ، اولی دفعه در وجود خود رعشه وهیجان لذیذی را احساس می نمودم . 
فریدون نیز گاهی زیرچشمی به صورت من نگاه می کرد . من از نظر اول ملتفت بودم که او نیز از دیدن من لذت می برد . زیرا صورتش گاه سرخ و گاهی زرد می شد . نمی توانست مستقیما به چشم من نگاه کند . انکار نمی کنم که از همان نظر اول به عشق آن جوان مریض گرفتار شده بودم . ولی اخلاقا از آن دخترها نبودم که در قدم اول عنان اختیار خود را از دست داده ، مغلوب و مقهور شوم . حالا دیگر آن نادره کوچک نبودم که از دیدن مرد غریبه دست و پای خود را گم کرده ، به دیگری مثلا ایران خانم پناه ببرم . حالا ادعا می کردم که می توانم دیگران را حمایت کرده ، از دریای خجلت نجات دهم . لذا قبلا خودم سکوت را شکسته سر صحبت را باز کرده ، گفتم : 
آقای فریدون خان ! چند وقت است این جا تشریف دارید ؟ کسالت تان چه بود ؟ آیا آب و هوای این جا با مزاج شما موافقت می کند ؟ من که بسیار خوشم آمده . حال مادرم نیز روز به روز بهتر می شود . حقیقتا ییلاق با صفا و خوبی است . 
فریدون مثل این که از زیر بار سنگینی خلاص شده باشد ، نفس راحتی کشیده ، اظهار نمود که یک ماه بیشتر است این جا آمده ایم . این دفعه ی اول نیست . هر سال تابستان را در این جا می گذرانیم . در نزدیکی املاک ، در شهر هم خانه و باغ بزرگی داریم . تهیه ی امتحانات نهایی دوره ی متوسطه اولا مرا خیلی خسته کرده بود . ثانیا نمی دانم از سرما خوردگی یا از چه بود که حالتم دگرگون شده ، به بستر افتادم . الان دو ماه تمام است که سخت مریض هستم . فقط از دو سه روز به این طرف با اجازه ی دکتر گاهی برای یکی دو ساعت از رختخواب بر می خیزم . البته آب و هوای این جا بسیار خوبست . 
پرسیدم : 
آیا در این جا دوست و آشنا زیاد دارید ؟ از رفقای تهرانتان کسی با شما آمده است ؟ در تهران برایتان خوش می گذشت ؟ مردمان آن جا با غریبه ها خوبند ؟ طرز مهمان داری که از اخلاق برجسته ی ایرانیان قدیم است آیا در تهران پیدا می شود ؟ 
فریدون جواب داد : 
ما اصلا ساکن تهران محسوب می شویم . اسم مان فقط رشتی است . من سه ساله بودم که ما گیلان را ترک کرده به تهران مهاجرت نمودیم . می بینید که بلد نیستم گیلکی حرف بزنم . در این جا یا در تهران با کسی آمد و شد نمی کنم . از جوان های معاصر خوشم نمی آید . اخلاق غریبی دارم . از تهایی ، از شکار ، و از مطالعه خوشم می آید . با وجود این نمی دانم به چه مناسبت از دیروز با اشتیاق تمام منتظر ملاقات شما بودم . دکتر رضا خان دیروز منزل ما بود . راجع به اخلاق حمیده و معلومات شما شرحی بیان کردند . از آن ساعت میل مفرطی برای دیدار شما در من تولید شده بود . والده ام می خواست دیروز به دیدن شماها بیاید . زیرا او خانم شما را زیاد دوست می دارد . شرح آن را دفعات برای من نقل کرده است . اما دکتر رضاخان این جا را مصلحت دانست . این بود که ما زودتر از شما آمده محلتان را اشغال کردیم 
من از شنیدن حرف های فریدون خوشم آمد . زیرا از عقیده ی دکتر رضاخان نسبت به خود اطمینان کامل داشته و می دانستم که او مرا یک دختر فوق العاده تصور می نماید . و یقین داشتم که در تمجید و توصیف من حتما اغراق گویی کرده است . 
گفت و گوی ما بسیار صمیمانه بود . او را جوان آراسته ، مطلع و حساسی دیدم . در مسائلی که صحبت کردیم ، عقایدمان تقریبا یکی بود . بالاخره با کمال خوشی آن روز را به آخر رسانده ، تا شهر با هم مراجعت کردیم ، هر یک به منزل خود برگشتیم .



نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

نادره


 قسمت سی و نهم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : قسمت ششم از یادداشت های نادره - در ییلاق 
با مشورت دکتر ، مادرم را برای تغییر آب و هوا به ییلاق لاهیجان بردیم . به علاوه ، دکتر ، پرستار مخصوص ، حاجی علی نوکرمان ، یک کلفت ، یک آشپز ، خودم نیز با همراهی او عازم شدیم . بعد از یک ماه معالجه حالش قدری خوب شده بود . دکتر اجازه داد که روزی چند ساعت برای گردش از خانه خارج شویم . 
لاهیجان قصبه ی کوچکی است که در دشت ، در سطح یک تپه ( تقریبا شبیه به ایوان ) در دامنه ی کوهی واقع شده است . بالای شهر کوه سبز  خرم سر به آسمان کشیده ، طرف پایین رودخانه ی قشنگی مزارع و جنگل ها را شکافته ، به طرف بحر خزر جاریست . در آن اوان که ما در آن جا بودیم ، لاهیجان ساختمان های جالب توجهی نداشت . ولی مناظر طبیعی اطراف مخصوصا زمین زمرد رنگ سبزه میدان که از کنار شهر شروع تا وسط کوه و میان جنگل کشیده شده است ، بسیار با صفا بود . در آن ایام مردم به ییلاق و تغییر آب و هوا اهمیت زیادی نمی دادند . لذا ییلاق مزبور بسیار خلوت و آرام بود . با وجود این آب و هوای لطیف ، میوه جات خوب و لبنیات لذیذ فراوان و هم چنین قشنگی و صحت مزاج اهالی آن شهر کوچک بسیار معروف و برای تمام گیلانی ها ضرب المثل بوده و هست . 
بعد از اجازه ی دکتر ، ما چایی عصرانه را در سبزه میدان صرف می کردیم . این جا چشم انداز خوبی داشت . شهر ، مزارع آن طرف رودخانه ، خانه های دهاقین از دور منظره ی بسیار عالی را تشکیل می دادند . در آن جا ما از رفت و آمد دیگران محظوظ و راحت بودیم . 
روزی بنا به عادت معمولی برای صرف چایی عصرانه به محلی که در خصوص آن صحبت کردم می رفتیم . هنوز چند قدم مانده بود که به آن جا برسیم . نوکرمان که قبل از ما برای تهیه ی چایی و سایر چیزهای لازمه رفته بود ، جلو آمده گفت : 
جای ما را اشخاص دیگر اشغال کرده اند . 
ما هم آن ها را به خوبی می دیدیم که یک خانم ، دو کلفت و یک نوکر بیش نبودند . ایشان به محض رسیدن ، نوکر خودشان را فرستاده ، خواهش کردند که نزد آنها رفته ، عصرانه را با هم صرف کنیم . من از نقطه نظر کنجکاوی از این دعوت غیر منتظره بدم نمی آمد . ولی برای مراعات ادب و حفظ صورت ظاهر رای مادرم را پسندیدم و دعوت خانم ناشناس را رد کردیم . بعد از مراجعت نوکر ایشان ، ما در جستجوی محل مناسبی بودیم . اما خانم ناشناس به ما فرصت مراجعت نداده ، خودش جلو آمده گفت :
عزت خانم ! قربانت گردم ! مگر تو مرا نشناختی ؟ فقط دیروز از آمدن شما اطلاع پیدا کردم . با دکتر رضاخان صلاح چنین دیدیم که امروز در این جا شما را ملاقات کنیم . خواهش می کنم تعارف را کنار گذاشته با حضور خود ما را خرسند سازید . 
بعد روی خود را به طرف من گردانیده گفت : 
ماشاء الله دختر کوچولوت بزرگ شده است ! شما را به خدا بفرمایید . آن پسر من فریدون است . غریبه نیست . مریض بوده حالا مثل شما از بستر بیماری برخاسته است . از ملاقات شما سرافراز خواهد بود . آه ! عزت خانم عزیزم ! معلوم می شود که هنوز مرا نشناخته ای . حق با تو است . بیست سال تمام است از همدیگر جدا شده ایم . آن وقت من یک موی سفید در سر نداشتم . حالا می بینی که چقدر پیر و ناتوان شده ام . عروسی خود را به یاد بیاور ، کسی که تو را به خانه ی داماد فرستاد . کسی که عقب سرت دعای خیر می گفت . کسی که مانند مادر در عروسی شما شادی می کرد که بود ؟ آیا باز هم نشناختی ؟ آن روزها فرزند عزیزم فریدون در رحم من بود . تو یادت نمی آید که می گفتی « خانم کمتر حرکت کنید ، خودتان را اذیت ندهید زیرا ممکن است به بچه خدا نکرده صدمه برسد » 
مادرم که مدتی بود به روی خانم محترمه خیره شده بود ، از صمیم قلب آهی کشیده گفت : 
خدایا ! آیا باور کنم ؟  حقیقتا شما شمس الملوک خانم هستید ؟ چه قدر زود پیر شده اید ؟ چرا آن گیس های سیاه به این زودی سفید شده است ؟ نه ، باور نمی کنم .


نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

نادره


 قسمت سی و هشتم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : اولین مکتوب نادره 
معلمه مهربان و خواهر از جان شیرین ترم ! نوشته بودی درباره ی عروسی چه فکر می کنم ؟ خودم هم نمی دانم . این قدر می توانم بگویم که خواستگارهای متعدد را با عذر و بهانه های گوناگون رد می کنم . والده ام در این خصوص اصرار ندارد . مرا به حال خودم واگذاشته است . خیال می کنم با اخلاق و رفتار عجیب خود ، او را سخت رنجانده باشم . او می خواست دخترش یک زن متدینه ، خانه دار و بالاخره خانم و اداره کننده ی خانه باشد . من بر خلاف انتظار او یک موجود مالیخولیایی بار آمده ام . به عقیده ی او به درد هیچ شوهری نخواهم خورد . می گوید هیچ کس حاضر نمی شود که زنش تمام وقت خود را با کتاب خواندن بگذراند . از کارهای فامیل و از وضع خانه داری اطلاع نداشته باشد . چه کنم ؟ دلم به حالش می سوزد . ولی اگر میل هم داشته باشم ، دیگر نمی توانم مطابق سلیقه ی او رفتار کنم . دست از مطالعات کشیده ، مانند دوره چهار سال قبل در فکر شوهر کردن ، بچه زاییدن و در انتظار خواستگار بنشینم . شما خود بهتر می دانید که من نمی توانم بر طبق آرزوی مادر ، شخص ندیده و نشناخته و پسند نکرده را به شوهری خود بپذیرم . عکس این هم در محیط ما امکان ندارد . ما زن هستیم . زن هم عجالتا محکوم و محبوسه بوده ، حق معاشرت ، حق انتخاب شوهر ، حتی حق عشق و محبت ندارد . خلاصه مطلب این است که ایده آل من راجع به شوهر کردن به اندازه ای دور از حقیقت و امر محال می نماید که تقریبا از این مساله چشم پوشیده ام . 
ایران عزیزم ! از معاشرت مردم بیزارم . والده ام سخت مریض شده ، بیشتر اوقاتم صرف پرستاری اوست . پدرم شاید امروز و فردا از اروپا مراجعت نماید . کتاب های ارسالی رسید . نمی دانم با چه زبانی شکرگزاری کنم . چند جلد از آنها را خواندم . کاملا مطابق روحیات امروزه من هستند . بسیار خوشوقت و محظوظ شدم . خیالات بلند ، عملیات خارق العاده ، و ماجراهای گوناگون پهلوانان آن ها مرا سخت مشغول می کنند . از تو چه پنهان در این اواخر به خواندن آثار و رمان های نویسندگان معاصر تمایل زیادی پیدا کرده ام . آثار ادبی قدیم برای من خسته کننده است . بیشتر به مطالعه ی کتب جدید آمریکایی هوس می کنم ، تا تصویرات مفصل و فلسفه های عمیق مولفین رمانتیک . 
خودتان می دانید که نویسندگان معاصر مطالب و موضوع های محیر العقول و ماجراهای پرجنجال پیدا کرده و با زبان ساده نقل می کنند . لذا مطالعه ی تالیفات آن ها انسان را خسته و کسل نمی کند . البته دارای آن روح علوی ، آن افکار عالی ، تصورات شاعرانه ی آثار نویسندگان رمانتیک و سانتیمانتال سابق نیست . حتی می توانم بگویم که از نقطه نظر ادبی و اخلاقی به مراتب مادون آنها می باشد . اما چه باید کرد ؟ من دیگر حوصله ی خواندن کتب قدیمی را ندارم . می خواهم یک مشغولیت و سرگرمی داشته باشم . رمان های معاصر به خوبی از عهده ی رفع این احتیاج بر می آیند . اگر چه پهلوانان آن ها مانند پهلوانان کتاب امیر ارسلان وغیره ی خودمان غیرطبیعی و بیروح هستند ، با وجود این مرا مشغول می کنند . 
ایران عزیزم ! امیدوارم با نادره ی کوچولو خوش باشید . چرا این قدر موضوع حسادت مرا نسبت به آن معصوم  تکرار می کنید ؟ دفعات نوشته ام که من از حسادت و غبطه بسیار دور هستم . وانگهی برای من افتخار است که اسم او را تغییر داده ، نادره نامیده اید . این حسد نیست . این آرزوی دیرین من است که همیشه در نظرتان بوده ، فراموشم ننمایید . از این نقطه نظر نوشته بودم که کاش که به جای آن فرشته کوچک بوده ، از لب های شیرینتان کلمه نادره را می شنیدم . باور کنید از آن جا که مکتوب روح ندارد ، من بیشتر از آن می خواهم . من می خواهم صورت زیبای شما را تماشا کنم . از آن لب های شیرین حکایت و سرگذشت های ایام طفولیت و ماجراهای دل پذیری را که در اسلامبول ، در ساحل بحر مرمره ، در بوسفور و در جاهای باصفا و فرح افزای آن جا برایتان افتاق افتاده است دوبار ، سه بار ، یکصد هزار بار بشنوم . اگر شما برای این آرزو حاسد و غبطه کننده ام تصور بکنید ، حقیقتا بدبخت خواهم بود . 
عزیزم ، روحم نمی دانید چقدر در رنج و عذاب و زحمت است . در زیر ابرهای ثقیل و هوای کسالت آور و خفه کننده ی گیلان دارم خفه می شوم . می خواهم خود را به یک محیط نورانی ، به یک عالمی که آسمانش صاف ؛ ستاره هایش درخشان و آفتابش خیره کننده است بکشانم . می خواهم مانند شما از پنجره ی اتاق خود طلوع خورشید را تماشا کنم . می خواهم ولو برای یک مرتبه هم باشد ، افق روشن و عمیق را هر قدر که چشم کار می کند ببینم . میخواهم شفق خونین را که دفعات برایم تصویر کرده اید تماشا کنم . حقیقتا افق گیلان بسیار کوتاه ، بسیار تنگ ، بسیار تاریک است . شما از مناظر سبز و خرم گیلان ، از جنگل های انبوه کنار بحر خزر یاد می کنید . صبح فرح آور انزلی را به خاطر می آورید . من که به غیر از گیلان جای دیگری را ندیده ام . فقط از کتاب ها ، از رمان ها ، از تابلوهای نقاشی بالاخره از داستان های شیرینی که برای من نقل کرده اید حدس می زنم که به غیر از جنگل و به غیر از زمین باتلاق یا آسمان مستور از ابر و مه تاریک ، مناظر روشن و دلربای دیگری نیز وجود دارد . من عاشق این قبیل مناظر هستم . از قراری که شنیده ام ، درنماهای تهران و اطرافش طوری هست که من دیدن آن را آرزو می کنم . شاید این طور نباشد ، بلکه وجود شما است که مرا به آن طرف می کشاند . در هر صورت من تهران و هر چه راجع به تهران است را دوست می دارم . اغراق نمی گویم . کعبه ی آمال من عجالتا تهران است . همیشه آرزو می کنم که روزی خود را به تهران رساندیه ، در حضور شما ، در زیر سایه ی الطاف و مراحم شما نفس راحتی کشیده باشم . 
از طولانی شدن مکتوب تعجب نکنید . خودتان بهتر می دانید که به غیر از شما کس دیگری ندارم . قلبم می ترکد . کسی را می خواهم که مرا بفهمد ، زبان مرا بداند . آرزو و آمالم را تشخیص دهد . تا این که روزها ، ماهها ، بلکه سالها افکار درونی خود را برای او شرح دهم .

نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      

نادره


 قسمت سی و هفتم
کتاب « نادره »
عنوان فصل : قسمت پنجم از یادداشت های نادره - ایام مفارقت 
در انتهای سال سوم دوره ی تحصیل من ، جمشید خان با ترفیع به تهران دعوت شد . با ایران خانم با دیده ی گریان و قلب پر از حسرت و تالم وداع کردیم . او رفت و مجددا به خانه نشینی محکوم شدم . بعد از مسافرت ایران ، دست از تحصیل کشیده ، مدتی در دریای فکر و خیال غوطه ور بودم . ولی با مرور زمان قدری تسلی یافته ، به اتاق خلوت خود که آن وقت مانند یک کتابخانه ی غیرمرتبی بود پناهنده شده ، از نو به مطالعه پرداختم . با همه کس قطع مراوده کردم . دلخوشی من عبارت از مکاتبه با ایران خانم بود . 
او در مکتوب های خود راجع به زندگانی جدید و اوضاع پایتخت توضیح می داد . من از کتاب هایی که در غیبت او مطالعه می کردم برایش می نوشتم . او به واسطه ی مکتوب نیز در توسعه ی اطلاعات من می کوشید . از روح مکتوباتش معلوم می شد که با من بسیار مانوس بوده است که حتی در تهران آنی از فکر من فارغ نمی شد . گویا برای اظهار افکار و آمال خود به غیر از من محرمی پیدا نمی نمود . اینک مکتوب ذیل که تصور می کنم برای اثبات ادعای من کافی باشد . 
نادره ی عزیزم ! ما در تهارن ماندنی شدیم . در خانه ی خودمان منزل کرده ایم . اتاق ها ، اثاثیه و مایحتاج مان بد نیست . همه را مطابق سلیقه خود مرتب نموده ام . سبب تاخیر مکتوب شیرین تو هم این قبیل گرفتاری های سنگین و خسته کننده خانه بود . باغچه قشنگ و کوچکی داریم که بسیار غیرمرتب بلکه مخروبه بود . با زحمات خود آن جا را سر و وضعی داده ، تمام گل ها حتی اغلب درخت های کوچک را هم خودم جا به جا و منظم نمودم . جای گل های رازقی و درخت های مرکبات رشت بسیار خالیست ! به هر زحمتی بود چند گلدان رازقی و یاس ، د سه تا درخت کوچک لیمو و نارنج پیدا کردم . بیشتر اوقاتم با باغبانی می گذرد . عشق غریبی به گل و گلکاری پیدا کرده ام . قلمه شمعدانی بسیاری زده و پیازهای زیادی از قبیل مریم ، زنبق ، اختر ، کوکب و غیره تهیه نموده ، کاشته ام . سنبل و نرگس ها حیف که از گل افتادند . خیال دارم یک کلکسیون قشنگی از انواع گل ها برای تو تهیه کرده بفرستم . چند روز است با زحمات زیاد از یک کتابخانه یک انسیکلوپیدی بتانیک مستعمل پیدا کرده ام . می خواهم زیر هر یک از گل های کلکسیون تو راجع به فامیل گل ها شرحی بنویسم . 
نادره عزیزم ! اگر بدانی که باغبانی و گل کاری چه مشغولیت مفرح و با ذوقی است ! این جا تخم گل فراوان است . چندی قبل برای خرید نشا به باغ پروتیوا رفتم . الحق در جور کردن انواع گل ها بسیار کار کرده است . 
عزیزم ! قدری از مردم بنویسم . در میان فامیل پرجمعیتی هستم . برخلاف رشت منزل ما آمد و شد زیاد است . چون می خواستم از اخلاق و عادات مردم پایتخت مطلع شوم ، لذا از معاشرت بدم نمی آمد . علاوه بر این خواهرها ، برادرها ، عمه ها ، خاله ها ، پسرعمه ، پسر دایی های جمشید که ماشاء الله یک اردو تشکیل می دهند . در میان ایشان اشخاص خوب و قابل تربیت نیز هستند . عجالتا دختر کوچک اخوی جمشید را برای تربیت و سرگرمی خود انتخاب کرده ام . این دختر پاکیزه هشت سال بیشتر ندارد . بسیار قشنگ و ملیح است . 
نادره جان ! حسادت کرده نگویی که تو را فراموش نموده ، دوست دیگری پیدا کرده ام . ولی این طور نیست . او را فقط برای خاطر تو است که انتخاب کرده ام . می خواستم تو در پیش چشمم باشی . برای این قصد ، او را از مادرش با اصرار گرفتم ، با هزار گونه التماس و تمنا پدرش را که یک مرد کهنه پرست و قدیمی است ، راضی کردم . آیا می دانی برای چیست ؟ برای این که این دختر کوچک شباهت کاملی به نادره عزیزم دارد . حرف زدنش ، اولین ملاقات تو را به خاطر می آورد . راستی یادت هست آن شب مهمانی چه قدر برای تو سخت گذشت ؟ 
نادره عزیزم ! حقیقت مطلب این است که خانم های تهرانی را نمی پسندم . اغلب جاهله ، نادان ، عقب مانده ، حسود و خشن هستند . حتی ظاهرا متجددینشان در جهالت محض می گذرانند . 
زندگانی را عبارت از لهو لعب خنک و گردش های بی مزه خیابان ها و جلو مغازه ها می دانند . نمی فهمم این خانم ها از گردش در کوچه های کثیف قریه ی حضرت عبدالعظیم و از تماشای مغازه های خیابان های ناصری و لاله زار چه حظ می برند . مردها نیز آن قدرها از خانم هایشان بهتر نیستند . 
آن ها نیز اوقات خود را در قهوه و میخانه های کثیف و در کنار عرق و وافور می گذرانند . از علم و هنر و از تفریحات اجتماعی و عمومی بهره ای ندارند . شهر که حالش معلوم است . خیابان ها ، کوچه ها و معابر عمومی کثیف ، تنگ و تاریک و نفرت آور است . 
نادره مهربان ! بعد از آشنایی کامل به وضع پایتخت ، یاس و ناامیدیم افزون تر شده است . روز گذشته با دعوت یکی از دوستان دو مدرسه اناث را زیارت کردم . بناها بسیار بد بود . 
اتاق های تنگ و تاریک ، لباس و دست و روی دختر بچه ها خیلی کثیف بود . معلمات در علم و فن خود ، ملاباجی تو را به خاطر انسان می آورند . 
جانم ! از مفارقت تو بسیار غمگین و پریشان حالم . خواهش می کنم زود ، زود بنویس . 
منتظر جواب من نباش . با همه گرفتاری ها سعی خواهم کرد که اقلا ماهی یک مرتبه برایت بنویسم . 
امیدوارم دست از مطالعه و تحصیل خود برنخواهی داشت . حالا دیگر می توانی بدون کمک دیگران معلومات خود را زیاد کنی . 
عجالتا خدانگهدار . لب های شیرینت را می بوسم . 
جان ایران قربان تو باد 
ایران . 

روزهای فراق بس طولانی ، ایام هجر بس خسته کننده می باشد . ولی نه در حالتی که انسان امید وصل داشته باشد . من بیچاره امید دیدار دوست عزیزم را نداشتم . لذا روزهایم با سرعت غریبی می گذشت . یک سال تمام از روز مسافرت ایران خانم گذشته بود . اما من مثل این که دیروز از او جدا شده باشم . همه چیز در نظرم مجسم بود . حتی بعضی از صبح ها وقت بیدار شدن از خواب ، خیال می کردم که بایست زود لباس پوشیده به منزل ایران بروم . ولی این یک تصور اغفال کننده آنی بود . زود ملتفت اشتباه خود شده ، متاثر و پریشان حال می گشتم . 
در عرض این مدت ندرتا با اقوام و آشنایان آمد و شد می کردم . از معارشت های اجباری بیزار بودم . از رفتار و حرکات زن ها بدم می آمد . مردها را پست وحقیر می شمردم . معاشرت ها را خنک و بیروح می یافتم . گمان می کردم که اصلا در وطن ما عشق و محبت و حتی حزن و اندوه وجود ندارد . مردم مشغول یک نوع زندگانی مادی و بیروح هستند . 
در آن تاریخ من از زندگانی حقیقی بسیار دور بودم . حیات را در تراژدی های شکسپیر ، در رمان های الکساندر دوما ، در آثار اجتماعی تولستوی ، گوته و سایر نویسندگان بزرگ دیده بودم . روح و خیالتم از محیط خود و از عالم مادی فرسنگ ها دور بود . با وجود معلومات اجتماعی و ادبی در فهمیدن انسان ها ، در معاشرت و مجالست ، یک طفل ابجد خوانی بیش نبودم . 
هر چند که تحصیلات علوم متنوعه و معاشرت با ایران خانم تحصیل کرده و تربیت شده ، من را از آن عالم جهالت و سادگی چهارسال قبل نبودم ، حرف های مفت و بی معنی زن های جاهله دیگر در من ممکن نبود موثر بشود . و یا وظیفه زن را مانند آن روز عبارت از شوهر کردن و زاییدن بدانم . ولی بدبختانه هنوز از برای خود فکر و مقصد معینی نیز نداشتم . مغزم هر روز در معرض صد جور افکار متناقض ، خیالم هر روز در عوالم مختلفی سیر می نمود . نمی دانستم چه می خواهم . کجا می روم . مقصد و امال من چه می باشد . یگانه رابطه ی روحی که با دنیا و اهل آن داشتم همانا مکاتبه با ایران خانم بود و بس . اگر اغراق نگفته باشم آن هم تا اندازه ای مربوط به عالم خیال و دنیای غیر حقیقی بود . اینک سواد یکی از مکتوباتی که روحیات آن دوره ی مرا تصور می کنم تا اندازه ای مجسم می نماید.

نام کتاب : نادره
نگارش : جعفر پیشه وری (1271-1326)
به کوشش : محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
مدیر اجرایی : سرور فرهی
لیتوگرافی : تارنگ
صحافی : ایران زمین
شابک : 0-04-7920-964
تیراژ : 3000
قیمت : 5000 تومان
انتشارات گوینده
چاپ اول : زمستان 1383



پینوشت :
  • برای دیدن کلیه ی مطالب مربوط به « نادره » در پایین همین مطلب و در قسمت برچسبها ، بر روی کلمه ی « نادره » کلیک کنید . 
  •  با کلیک بر روی کلمه ی « نظرات » در پایین همین متن ، می توانید نظرات و اندیشه های خود را در ارتباط با این نوشتار ، بنویسید ، تا هم من و هم دیگر خوانندگان ، از نظر شما بهره مند شوند . 
  • اگر حوصله ی نظر دادن ندارید و یا اصلا نظری در این باره ندارید ، می توانید در قسمت « واکنش ها » در پایین همین متن ، فقط بر روی یک عبارت کلیک کرده و آن عبارت ، واکنش شما به این متن خواهد بود .                      
Free counter and web stats